مینا برای رهایی از کسالتی که رنجش می داد وارد آشپزخانه شد تا به جای ایــو که هنوز از خرید روزانه برنگشته بود ، غذایی را فراهم کند ، آشپزی کردن سرگرمی او بود ،در طول دو هفته ی اقامتش در آن خانه سعی کرده بود بیشتر امور منزل را شخصاً عهده دار شود و به ایــو فرصتی برای رفع خستگی و استراحت بدهد . برای مینا دشوار بود که خود را به صورت باری بی خاصیت بر دوش دیگران تحمیل نماید و کمک به ایــو در حال حاضر تنها کاری بود که به فکرش می رسید.
پیش بند را روی لباسش بست و تصمیم گرفت با استفاده از کتاب آشپزی و کمک حافظه اش یکی از خوشمزه ترین غذاهای شرقی را برای شام آماده کند.
بقدری مشغول بود که صدای پای تونی را نشنید . وقتی پشت به در آشپزخانه سرگرم تهیه ی دسر بود دستی از پشت سرش دراز شد و با انگشت مقداری خامه برداشت .
ــ آه مرا ترساندی ، می توانستی دربزنی .
ــ این شیوه ی کار من است و خیال ندارم از بابت آن عذرخواهی کنم .برای شام چه داریم ؟
ــ یک غذای شرقی
ــ باز هم فلفل ، عالیست . بهتر است از حالا به فکر آتش نشانی باشیم .
ــ چه خبر ،امروز دانشکده جطور بود ؟
ــ مثل هر روز .
چشم های مینا گشاد شد :
ــ امیلی برگشته است ؟
ــ متأسفانه نه. نتیجه تحقیقات منفی بود ، جایش هنوز در کلاس خالیست .
بعد از مکث کوتاهی ادامه داد
ــ یک تلفن از سانی داشتم . درباره ی تو می پرسید .
برق شادی چون شهابی زودگذر در آسمان سیاه چشمان مینا درخشید .با تعجب تکرار کرد :
ــ درباره ی من ؟
و چهره اش شادی کمی را به نمایش گذاشت .
تونی جواب داد:
ــ بله ،
برایت دستورالعمل و نسخه ی جدید صادر کرده ، نمپرسی در چه مورد ؟
ــ به هر حال فرقی نمی کند ، هر چه بگوید انجام خواهم داد .
تونی از این تبعیت مطلق به شگفت آمد :
ــ فکر نمی کنی سانی کمی بیش از حد معمول از تو متوقع است ؟
ــ به هیچ وجه ، او استاد من است و طبیعی است که هر استادی به میزان ظرفیت شاگردش واقف باشد .
ــ خیل خوب خانم وکیل مدافع . حالا که اینطور است از فردا شروع می کنیم . سانی تأخیر را دوست ندارد . در هیچ موردی . او ترتیبی داده که یکی از همکارانش که از دوستان صمیمی اوست ، هرروز برای تدریس به تو اینجا بیاید . سانی نمی خواهد در بازگشت شاهد عقب افتادگی ات از دروس دانشکده باشد .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)