لحظه ای مکث کرد و چون دید پسرش هیچ عکس العملی نشان نمی دهد . پرسید :
ــآیا علاقه ای به دانستن نام او نداری ؟
ــ مرا ببخشید مادر ! کمی ... چطور بگویم ... ناگهانی بود . در واقع این اولین باریست که به من گفته می شود ...
ــ اوه پسرم ، چه می گویی ...من بارها در این خصوص به تو تذکر داده ام . به خودت نگاه کن .چندان هم جوان نیستی ،تو آخرین فرزند خانواده ای و دارد از وقت ازدواجت می گذرد ،حالا دوست داری بدانی نامزدت کیست یا اینکه ترجیح می دهی در جشن فردا با او آشنا شوی ؟
سانی با صدایی که انگار متعلق به خودش نبود جواب داد :
ــ نه مادر خواهش می کنم بگذارید برای فردا .
زن مقتدر فوراً از جا برخاست :
ــ پس شب بخیر ،خوب بخواب که فردا همه چیز برای تو تفاوت کلی پیدا خواهد کرد ،نه دستم را نگیر ،هنوز آنقدر ها پیر نشده ام .برگرد به رختخوابت پسر کوچولوی خوش شانس من !
زن مقتدر دربار امپراطوری با آرامش از اتاق بیرون رفت اما زلزله ای که جملات اخیرش بوجود آورد دیوارهای مستحکم قلعه ی تنهایی پسرش را سال ها لرزاند .
ساختمان مرکزی کاخ آن شب چنان غرق در نور و شادی و هیاهو بود که سانی هرگز نظیرش را به یاد نداشت .مهمان ها دسته دسته وارئ تالار می شدند ،تعدادی از سفرای خارجی نیز به اتفاق خانواده هایشان
در جشن حضور داشتند . در گوشه ای از تالار بزرگ که چلچراغ های الوان با نور خیره کننده بر شکوهش می افزودند گروه ارکستر در گوشه ای از تالار سرود ملی می نواخت .مستخدمین با لباس های متحدالشکل میزهای مملو از خوراکی را به هر سو می راندند .بوی عطر گل ها ی تازه فضا را انباشته بود . زنان با کیمونوهای رنگارنگ دور هم جمع شده و در گروه های چهار و پنج نفره مشغول توصیف شکوه این مهمانی بودند. همه جا خش خش ابریشم بود و لطافت حریر . خانم مورینا طبق عادت دیرینه ،بادبزن در دست با چهره ای درهم ونگاهی نگران از ردیف درخت های سرو گذشت .وبه طرف ساختمان پیچید .او در چنین شب مهمی که سال ها در انتظارش بود دلهره ی عجیبی داشت وعامل آن بی تفاوتی پسرش بود .از دور متوجه شد که که چراغ اتاق سانی روشن است ،دامنش را جمع کرد . از جوی باریک آب گذشت و از روی چمن ها به طرف پنجره ی اتاق پسرش رفت .صدا زد :
ــ سانی . چرا جواب نمی دهی ؟تو آنجا هستی پسرم؟
سایه ای روی پرده افتاد و کسی پنجره را گشود :
ــ بله مادر من اینجا هستم .
زن با تعجب گفت:
ــ این چه کاریست پسرم .همه منتظرت هستند .مهمانها مرتب سراغت را می گیرند .پدرت برای امشب صدها میلیون خرج نکرده که تو خودت را در اتاق زندانی کنی !
سانی با صدایی که خستگی در آن موج می زد پاسخ داد :
ــ همانجا منتظرم بمانید ،آمدم .
صدای شیپور و آغاز مارش مخصوص ،ورود امپراطور را اعلام داشت .بزرگان در دو طرف تالار صف کشیده و به احترام اعلیحضرت تعظیم کردند ،سانی در جایی نزدیک به تخت مخصوص کنار مادرش ایستاده و همانند کودکی که از گمشدن می هراسد ، دست او را گرفته بود ، زن به آرامی نجوا کرد :
ــ اعتماد به نفس داشته باش .
امپراطور با وقار تمام از وسط جمعیت عبور کرد و روی تخت جای گرفت . در یک طرفش همسر و دختر وی روی صندلی مخصوص قرار گرفتند .
دسته ی موزیک آهنگ شادی می نواخت .مهمانها بعد از ادای احترام دوباره درهم شدند و مستخدمین مشغول پذیرایی از تازه واردین گشتند .خانم مورینا نگاهی به پسرش انداخت،ظاهراًچیزی توجه وی را جلب نکرده بود زیرا حالتش کاملاًعادی و خالی از هیجان بود .با اطرافیان دست می داد ،دوستان قدیمش را در آغوش می گرفت ،تبریکاتشان را می پذیرفت و با حوصله ی کامل احوالشان را می پرسید .
سرانجام مادرش بازوی او را گرفت و به طرف خود کشید .سانی پرسشگرانه نگاهش کرد .
ــ رسوایی را به حد کمال رسانده ای .منتظری امپراطور به دست بوست بیاید ؟مثلاً این جشن نامزدی توست و باید به همه ی جوانب توجه داشته باشی !
ــ ولی مادر می بینی که اطراف تخت شلوغ است و عده ی زیادی امپراطور را دوره کرده اند ،ادای احترام بماند برای بعد .
ــ ایشان در انتظار تو هستند !چرا متوجه نیستی .
ــ متوجه چی؟
ــ می خواهی بگویی در تالار چیز خاصی را ندیده ای ، موضوعی که به خاطرش اینجا هستیم ؟
سانی خنده ی کوتاهی کرد :
ــ ولی مادر من هر چه به اطراف نگاه کردم ، دختری که روبان صورتی روی موهایش بسته باشد را ندیدم .
خانم مورینا پسرش را نیم دور چرخاند بطوری که مستقیماًروبروی اوکایو کوچکترین دختر امپراطور قرار گرفت آنگاه با لذت خاصی پرسید :
ــ حالا چه می گویی ؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)