آن شب مهتاب بود و ماه با نور نقره فام خود که انعکاسش روی برف ها شکوهی جادویی آفریده بود،خودنمایی می کرد .
هوای توکیو گرمتر از از باغ تابستانی نبود ،درست به همان سردی ،اما بودن در خانه آرامش دیگری داشت
آن هم پس از چهار روز تبعید !و سانی با دلگرمی بیشتری روی تخت دراز کشید و آماده ی خوابیدن شد.
هماندم ضربه ای به در اتاقش خورد ،چه کسی می توانست باشد؟در راکه گشود متحیرانه زمزمه کرد :
ــ خانم موریناگا .
با ادب تمام از جلوی او کنار رفت و گفت:
ــ مادر ،چرا به خودتان زحمت دادید؟کافی بود کسی را دنبالم بفرستید تا شخصاً به حضورتان بیایم .
خانم مورینا بازوی ندیمه اش را رها کرد ودر حالی که با اشاره ی دست او رامرخص می کرد وارد اتاق پسرش شد .به دل آشوب زده ی سانی الهام شده بود که باید خبر مهمی باشد ،مبل را جلو کشید و مودبانه
روبروی مادرش ایستاد .خانم مورینا زن سالخورده ای بود که به دلیل فهم زیاد و هوش سرشار در دربار جای خاصی را احراز کرده و همیشه طرف مشورت بزرگان بود .
وی پس از آنکه نفسی تازه کرد گفت:
ــ راحت باش پسرم ،باز هم می بینم در کنار تختت کتاب گذاشته ای .تو حتی در تعطیلات هم استراحت نمی کنی !
ــ از کدام تعطیلات حرف می زنید مادر !شما درست در اوج گرفتاری از من خواستید به خانه برگردم !
زن توجهی نکرد و ادامه داد :
ــ نمی خواهم از کار تو سر در بیاورم و لازم نمی دانم در این باره تو را مورد بازخواست قرار دهم . اما می خواهم سوالی بپرسم ،آیا ممکن است حقیقت را به مادرت بگویی؟
ــ البته مادر من هرگز چیزی را از شما پنهان نکرده ام !
لحن خانم مورینا بوی همدردی مادرانه ای می داد ،پرسید:
ــ آیا به خاطر فرار از تنهایی نیست که این چنین به کتاب پناه آورده ای ؟
سانی لحظه ای ساکت ماند تا توضیح بیشتری بشنود و وقتی با انتظار مادرش روبرو شد گفت :
ــمرا ببخشید .آیا مجبورم به این سوال پاسخ گویم ؟
خانم در چهره ی پسرش دقیق شد . چه چیزی باعث طفره رفتن او از این جواب شده بود.وی پسرش را خیلی خوب می شناخت .سانی واقعیت را انکار نمی کرد و از بیان آن نیز هراسی نداشت .هرگز مرتکب کاری نشده بود که از روبرو شدن آن بترسد .اما مادر نمی خواست فرزند دلبندش را تحت فشار بگذارد ، بنابراین لبخندی زد و گفت :
ــ عزیزم من امشب به اتاقت آمده ام تا خبر مهمی را به اطلاعت برسانم و نمی دانم از شنیدن آن چه حای پیدا می کنی ؟
ــ مطمئن باشید که مرا خوشحال خواهید کرد .
خانم در جایش حرکتی کرد وگفت:
ــ تو مشمول لطف اعلیحضرت امپراطور شده ای ،می دانی که من عادت به مقدمه چینی ندارم ،بنابراین صریحاًمطلبم را خواهم گفت . ایشان هفته ی گذشته با پدرت درباره ی موضوع مهمی به گفتگو پرداخته اند که مستقیماً به سرنوشت تو مربوط می شود ،البته با تلفن به تو خبر دادم . به خاطر داری ؟
ــ متوجه ی منظورتان نشدم مادر ،بیشتر توضیح دهید .
زن سالخورده با تأنی گفت:
ــ اعلیحضرت برای تو روبان صورتی فرستاده است . می دانی که این علامت ازدواج جوان هاست .وقتی امپراطور شخصاًهمسر آن ها را انتخاب نماید ،این نشانه ی لطف ایشان است .
سانی سرش را پایین انداخت و نگاهش را پایین انداخت و نگاهش را بر روی گلهای قالی ایرانی کف اتاق خیره ماند .
مادر با نگرانی پرسید :
ــ مثل اینکه از شنیدن این موضوع چندان خوشحال نشدی ؟نگران نباش می دانم بسیار کج سلیقه ای ،اما پسرم امپراطور در این مورد سلیقه به کار برده است .دختری که ایشان برایت در نظر گرفته اند ،کسی است که همه ی جوانان ژاپنی آرزوی او را دارند .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)