باغ بزرگ سیلکا جلوه ی همیشگی را نداشت .در فصل تابستان هکتارهای گسترده ی این باغ که سرتاسر از چمن سبزی پوشیده می شد ،همچون نگینی زمردین می درخشید .
زیبایی گل های نایابی که از دورترین نقاط دنیا به آنجا آورده شده و زیر نظر متخصصان پرورش می یافت ،چشمهارا خیره می کرد .
پرندگان خوش الحان زیبایی که بر شاخسار لانه کرده بودند ،در بهار به یک ارکستر دائمی روزانه مبدل می شدند.
درختان سر به فلک کشیده ای که در گرما ی تابستان خنکای سایه گسترشان هر انسانی را به دمی آسودن وسوسه می کرد . زمزمه ی جویباران که می رفتند با حرکت پر شور خود زندگی را به باغ هدیه کنند مکمل موسیقی بدیع آن طبیعت سرشار از شگفتی بود .
ساختمان مرکزی کاخ تابستانی درست در وسط این باغ قرار گرفته و با کمی فاصله در اطراف با خانه های ویلایی زیبایی به منسوبین نزدیکان امپراطور محصور شده بود .
حوض بزرگ مرمرین جلوی ساختمان با فواره های رنگارنگ که قطرات الماس گون آب را رقص کنان به هوا می پاشیدند ،ماهی های دیدنی ،مجسمه های حیرت انگیز ،پریان دریایی با بال های گشوده انگار هر لحظه منتظرند کسی در آسمان به رویشان آغوش گشاید به اضافه راهروی طویلی از گل های یاس ،پیچ و گل های
مختلفی که بر روی جاده شنی سایبان زیبایی را تا امتداد در ورودی تشکیل می داد ، این مجموعه را کامل
می کرد .اما زمانی که دکتر سانی موریناگا از منسوبین امپراطور بنا به دعوت خانواده اش که او را برای بررسی
امر مهمی به توکیو فراخوانده بودند وارد باغ سلیکا شد ،هیچ اثری از شکوه گذشته در آن دیده نمی شد .
تا چشم کار می کرد برف بود و درختان لخت و عور که بر اثر وزش باد تکان می خوردند ،گویی سرما را احساس می کردند و همین طور سانی مورینا ،او نیز سرما را احساس می کرد با این حال سرسختانه می کوشید در بعد از ظهر کسل کننده چهارمین روز تعطیلات اجباری با استفاده از آفتاب رنگ پریده ای که گرمش
نمی کرد روی نیمکت نشسته و به مطالعه بپردازد .
کلمات از جلویش فرار می کردند و او بر خلاف معمول نتوانست حضور ذهن لازم را برای مطالعه پیدا کند .
ناامید از جا برخاست و جهت باد رو به ساختمان اصلی کاخ شروع به قدم زدن کرد .از فراخوانی اش به توکیو چهار روز گذشته بود ،اما خانواده اش تا آن لحظه او را در کاخ نگه داشته و اجازه ی ورود به اقامتگاه خانوادگی را نداده بودند وسانی از خود می پرسید چرا؟
وبیش از آنکه کنجکاو باشد عصبی بود و خیال داشت ،در اولین لحظه برخورد با خانواده نارضایتی اش را از این دعوت نابهنگام اعلام دارد .
بعلاوه او می خواست به خودش بقبولاند که حوادث چند روز اخیر در انگلستان هر چند بستگی غیر مستقیمی به خانه اش پیدا کرده بود ،قادر نیست افکارش را تحت الشعاع قرار دهد .مردی با شخصیت و عظمت او هرگز نباید خود را درگیر کارهای بچگانه کند لزومی ندارد که نگران ماجراهای کوچک و بی اهمیت
باشد .اما فرار از واقعیت غیر ممکن به نظر می رسید .حقیقت این بود ،مهمانی که اکنون تنها در خانه ی وی در شفیلد به حال خود رها شده بود بیش از هر چیز در تمام زندگی وی را متأثر می ساخت و این چیزی بود که سانی را می ترساند .