ــ اوه ! ... تو را همراهم نبرده بودم وسط آسمان یادم آمد ،از هواپیما پیاده شدم برگشتم گه ترا ببرم .بهتر است
بپرسم شما در خانه ی آقای وینتر چه می کردید؟امیدوارم مزاحم خلوت شما نشده باشم .
ــ ای فضول لعنتی ،راجع به چه حرف می زنی ؟
تونی آهی کشید و در حالی که دستش را حرکت می داد گفت:
ــ نخیر،مثل اینکه موضوع دارد بیخ پیدا می کند و حالا حالاها ادامه دارد .
پیرزن وارد هال شد ،لحظه ای به جمع سه نفره ی آنها نگریست ،آنگاه مستقیماًبه طرف مینا رفت و بی آنکه خودش را ببازد گفت :
ــ خوشحالم که آمدی دخترم !چقدر دلم می خواست زنده باشم و تو را ببینم .حالا از این بابت خدا را شکر
می کنم .
مینا با نگاهی پرسشگر سانی را نگریست . اما او ظاهراً در قید این حرف ها نبود ،داشت مجدداًفنجانش را از قهوه پر می کرد و لبخند تمسخرامیزی بر لبانش نشسته بود .
پیرزن رو به او گفت :
ــ اما جرا این قدر بی خبر ،شما مرا گیج کردید ،باید قبلاًبه من خبر می دادید.
سانی با تعجب سر برداشت :
ــ تو چه می گویی ایو ؟انگار حق با تونی بود ،حسابی گمراه شده ای .
تونی با تشکر ادای کسانی را در آورد که کلاه به سر دارند و برای نشان دادن سپاس خود آن را بر می دارند .
ایو همچنان که به تازه وارد خیره شده بود ، ادامه داد:
ــ مثل پری های دریایی است .در تمام عمرم دختر به این قشنگی ندیده بودم .
آهی کشید و امیدوارانه زمزمه کرد :
ــ خوشبخت باشی دخترم .
سانی همچنان مبهوت پیرزن را نگاه می نگریست :
ــ ایـــو معلوم است چه می گویی ؟منظورت از این حرف ها چیست ؟
ایــو خوشدلانه خندید :
ــ خوب لزومی ندارد از من پنهان کنید ،مگر این خانم همان کسی نیست که گفتید می خواهد با تونی نامزد شود .همان که قول داده بود یکبار به دیدنم بیاید !
سانی آهی کشید و پشتش را به مبل تکیه داد و چشمان خسته اش را بست . گویا محاکمه ای طولانی شده است .
تونی که دستپاچه شده بود به جای سانی جواب داد :
ــ به توصیه ی من گوش نکردی !این پیرمرد سرانجام بلایی به سرت می آورد ،ببین کی !به تو می گویم . سیم هایت قاطی شده . این خانم که می بینی از شاگردان سانی است . همین .
دهان پیرزن از تعجب باز ماند تکرار کرد :
ــ همین ؟
تونی خیالش را آسوده ساخت :
ــ نه این به اضافه ی یک نهار حسابی .من خودم اضافی هستم چه برسد به همسر ،مرا چه به این غلط ها ،
همه ی این ها یک شوخی بود .
سانی با چشمان بسته مداخله کرد :
ــ ببین ایــو ،این خانم مهمان ما هستند ،بهتر است به جای خیالات و خواب های خوشی که دیده ای از ایشان پذیرایی کنی . متوجه شدی ؟
پیرزن که هنوز از ضربه ی این صحنه ی خلاف معمول گیج بود از جا برخاست و غرغرکنان گفت:
ــ آخر تقصیر از خود شماست .سابقه ندارد زنی همراه خود به خانه بیاورید .حتی بعنوان میهمان .