تونی شتابزده پایش را روی پدال ترمز کوبیده و اتومبیل به سختی متوقف شد، دو مرد هراسان خودشان را بالای سر مینا رساندند .اومعلق زنان به طرفی پرت شده و با صورت روی زمین افتاذه بود .
موریناگا با خشونت فریاد زد:
ــ این چه کاری بود که کردی دختر کج خیال؟
وقتی صورت مینا را برگرداند نگاهش به رشته خونی افتاد که از دهان وی خارج شده و برف ها را رنگین ساخته بود با کمک تونی او را به داخل اتومبیل باز گرداند و دستمالش را به طرف وی دراز کرد .
تونی که از هیجان سرخ شده بود با لحنی عصبی پرسید:
ــ برگردیم بیمارستان ؟
مورینا با ابروان درهم کشیده جواب داد :
ــ نه، خوشبختانه برف زیاد بود و ما چندان سرعتی نداشتیم والا معلوم نبود چه اتفاقی برایش می افتاد .
ساعت به 9 صبح نزدیک می شد ،تونی این مسئله را به مورینا تذکر داد ولی او اهمیتی نداد در حالی که کلید را در قفل می چرخاند به طعنه خطاب به شاگرد جوانش که نگاه های احتیاط آمیزی به اطراف می انداخت گفت:
ــ بله ، همه جا را خوب به خاطر بسپار ،شاید نیمه شب هوس فرار به سرت بزند .در آن صورت راه را گم نخواهی کرد .
اگر چه هنوز از عدم اعتماد شاگردش دلخور بود اما سرانجام بعد از آن اخم طولانی ،لبخندی زدو ادامه داد:
ــ به هر حال خوش آمدی . این جا می توانی مثل خانه ی خودت راحت باشی و با دست اشاره کرد ،بفرما.
مینا بدون حرف و با نگاه های پر اضطراب پا به درون خانه ی زیبای استادش گذاشت .خانه ای که سرنوشت دفتر زندگی او را با دست بازیگر خویش در آن جا ورق می زد.
درون ساختمان از آنچه نمای آن نشان می داد ، ساده تر بود .همه چیز در نهایت سلیقه و در کمال نظم و ترتیب بود ،آنقدر که دختر جوان احساس کرد،حضورش خللی است که به ترتیب انجا وارد آمده است .این نظم و سلیقه را هر کسی می توانست در نگاه نخست حتی در روکش مبل ها وپرده های ظریف توری که از تمیزی برق می زدند ، دریابد.
در جای جای هال و راهروی ورودی که فعلاً تنها چشم انداز مینا بود ،میزهای کوچکی از حصیر بافته شده قرار داده بودند و بر روی آنها گلدان های چینی ظریفی دیده می شد .با دسته گل هایی چنان شاداب و تازه که قطرات شبنم صبحگاهی را هنوز بر خود داشتند .
هیزمی که در اجاق می سوخت حرارت مطبوعی را به همراه بوی خوشایند چوب کاج در فضا پراکنده می کرد .قهوه جوش در گوشه ای نزدیک آتش ،تازه واردین را به صرف قهوه ی داغی که عطر ملایمش در هال پیچیده بود،دعوت می کرد .
مینا در دل سلیقه ی کدبانویی که توانسته بود چنین محیط گرم و با صفایی را برای اعضای خانواده اش آماده سازد ،ستود .در همه چیز آن خانه نوعی آشنایی بود که او را دلگرم می کرد ونگرانی را از وجودش رخت بر می بست .سانی مبل راحتی را جلوی اجاق کشید:
ــ سر پا نایست ، کم کم متقاعد خواهی شد که هیچ خطری برایت وجود ندارد.
مینا شرمگینانه جواب داد:
ــ سلیقه ی همسرتان مرا مبهوت کرده است ! این جا راحتم و احساس امنیت می کنم .
تونی با تردید او را نگریست .وسپس متوجه ی سانی شد ،اما حرفی نزد و به طرف آشپزخانه رفت .
ــ ایو کجایی،چیزی برای خوردن هست ؟
کسی جوابش را نداد .
تونی 3 فنجان خالی را بدست گرفت و در حالی که آن ها را روی میز می چید گفت:
ــ مثل اینکه جای ارباب را خالی دیده و بله دیگر... پیرزن ها هم گاهی خیالات به سرشان می زند .
سانی در دفاع از ایو گفت:
ــ بس کن پسر ،این قدر سر به سر آن بیچاره نگذار ،تو چطور می توانی او را متهم کنی ؟
تونی فنجان ها را از قهوه پر کرد و گفت:
ــ به جان خودم قسم می خورم ،این پیرمرد همسایه گلویش پیش ایو یک کمی گیر کرده ،می بینی که مرتب
با هم هستند .
در همین گیرودار در باز شد و پیرزنی کوچک اندام که خود را در پالتوی ضخیمی پوشانده بود وارد هال شد .گویی با خودش حرف می زد .
تونی با پیدا شدن سوژه جدید گفت:
ــ نگفتم،طفلک معصوم از راه بی راه شده!
پیرزن عینکش را جابجا کرد و همچنان که مشغول در آوردن پالتویش بود گفت:
ــ انتظارت را نداشتم ،پس پیک نیک زمستانی چه شد؟