ــ ولی قضیه ای که تو تعریف می کنی به ساعت هشت بامداد مربوط می شود !ممکن است بیشتر توضیح بدهی ؟
تونی گفت: ــ ترا به خدا اینقدر خونسرد نباشید .به گمانم وارد یک ماجرای پیچیده شده ایم .حالا همه چیز با وضعیت صبح فرق می کند .بیمار با تلاش پزشکان به هوش آمده اما رفتارش مثل دیوانه هاست .اجازه نمی دهد هیچ پرستاری نزدیکش شود.
سانی متعجب پرسید:
ــ ولی آخر چرا ؟به نظر تو چیز غیر عادی ای در این مسئله وجود دارد .تونی شانه اش را بالا انداخت :
ــ نتوانستم علت خودداری اش را بفهمم .ظاهراً اعصابش ضعیفتر از آن است که بستری شدن در بیمارستان را یک امر عاذی تلقی کند ،افکار وحشتناکی در سر دارد و مرتب راجع به چیزهای نامفهوم حرف میزند .پرستارهای بخش را کلافه کرده به گونه ای که آنان تکلیف خودشان را نمی دانند.
دکتر سانی مورینا پس از مشاوره ای کوتاه با پزشک معالج به طرف تونی برگشت و گفت :
ــ همین جا بمان دوست من و دعا کن کارها خوب پیش برود .
در انتهای کریدور چند ضربه به در زد و بی آنکه منتظر پاسخی شود وارد اتاق بیمار شد .
باغچه محنت زده ی حیاط بزرگ بیمارستان با درخت های لخت و عور نمی توانست چندان جالب توجه باشد . تونی دست ها را در جیب پالتوی بلندش فرو بردو از پشت شیشه ی بخار گرفته مشغول تماشای پرنده ی سیاهرنگ و کوچکی شدکه در باغچه به همه چیز نوک می زد و بدنبال کرم یا دانه ای برای خوردن می گشت .ابرهای خاکستری رنگ که چندان از زمین فاصله نداشتند به همراه باد سردی که زوزه می کشید و شلاق وار خودش را به پنجره می کوفت از وقوع یک طوفان خبر می داد .تغییر ناگهانی هوا خلاف انتظار بود .کولاکی که شهر اکنون در انتظارش بود کاملاًبا هوای آفتابی و لطیف صبح تفاوت داشت .تونی قدم زنان به طرف ایستگاه پرستاری رفت و در این زمان سانی را دید که به آهستگی از اتاق بیمار بیرون می آید .پسر جوان بی صبرانه جلو دوید:
ــ چی شد سرانجام موفق شدید ؟
سانی سرش را به علامت مثبت پایین آورد .
تونی با کنجکاوی پرسید :
ــ چطور موفق شدید؟او رام نشدنی بنظر می رسید .وقتی بهوش آمد ،چنان مضطرب به من می نگریست که بی اختیار دست هایم را روی سرم کشیدم ،فکر کردم نکند شاخ درآورده ام ؟
سانی دستش را به پشت او زد :
ــ جدی باش پسر .مسئله زندگی یک انسان مطرح است . می فهمی؟
تونی با چشمهای آبی اش در صورت سانی دقیق شد و گفت :
ــ البته،مخصوصاً که این انسان از جنس لطیف و بسیار هم زیبا باشد آنوقت فهم آدم دو برابر می شود .
ناگهان صدایی شبیه به فریاد ی خفه در گلو و همزمان با آن صدای افتادن چیزی بر روی زمین از اتاق بیمار شنیده شد ، سانی با عجله به آن سمت دوید در را گشود .متعجب از آنچه می دید نگاه کوتاهی به تونی انداخت ،معلوم شد که در غیاب آن ها دختر جوان سرم را از دستش خاج کرده و به گوشه ای انداخته است .وخود در گوشه ای از تخت مچاله شده و می لرزید .نگاه های وحشت زده ای که به آن دو مرد می کرد رقت بار و غیرقابل تحمل بود .
چه می توانستند بکنند؟او نه محبت و نه خشونت ،هیچکدام را نمی پذیرفت . سانی می دانست که دختر جوان در این حالت هر محبت کننده ای را در صورت راجرز پیر مجسم می کند و از خشونت نیز وحشت دارد شاید این موضوع به زندگی گذشته اش مربوط می شد آیا بهتر نبود منطقی و عادی با مسئله برخورد کنند؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)