آقای بلفورد از کارکنان قسمت بایگانی دانشکده ی پزشکی که ما از این پس اورا با نام کوچکش تونی خواهیم شناخت پله های آپارتمان دوست صمیمی اش را دوتا یکی پیمود و بالا رفت .
دکتر سانی موریناگا در اتاق کارش سخت مشغول بررسی پرونده ها ،برگه هاو انبوه کلاسورهایی بود که بر روی میزش انباشته شده و اورا پشت خود مخفی کرده بودند.اما تمام فکرش بر روی جریانی که صبح آن روز دردانشکده اتفاق افتاده و مثل بمب صدا کرده بودمتمرکز شده ووی را ازکار بازداشته بود.دختری با پوست سفیدوموهای سیاه و ترکیب صورتی که خاص شرقی هاست .باصدای گرم وفریادهایی که به هیچ وجه از ظرافت همگونش نمی کاست واقعه ی پر هیجان و بی سابقه ای آفریده بود.
دکتر به خاطر آورد که روزی مسئول برنامه ی پرورشی _تفریحی دانشجویان برایش گفته بود : «چندی قبل با شاگردان ترم دوم کنار دریا بودیم.از آنها خواستم با استفاده از قوه ی تخیل هر چه را در ساحل می بینند نقاشی کنند،بعد از پایان کارمتوجه شدم که بیشتر شاگردان صورت دختری شرقی را در نقاشی خود جای داده اند ».وی به خاطر نمی آورد که چرااین دختر اینقدر آشنا به نظر می رسد آیا زمانی جزو شاگردان او بوده است؟و بی اختیار زمزمه کرد مجموعه ی قشنگی است .ملاحت و معصومیت وزیبایی را یکجا دارد.
پیش از آن نتوانست به ادامه ی افکارش بپردازد.صدای ممتد زنگ به او فهماند که کسی پشت در ورودی منتظرش است .
فشار زیاد کار خسته اش کرده بود دست هارا از هم گشود و تنبلانه خمیازه کشید.بدون اینکه عجله ای در رفتارش نمودار شود به سمت در رفت و دو لنگه ی آن را از هم گشود .
تونی شتابزده گفت:
ــ لطفاً لباس بپوشید و با من بیائید!
آقای مورینا به آرامی پرسید:
ــ اتفاقی افتاده است؟من منتظر تلفن مهمی از توکیو هستم.
تونی سرش را تکان داد ،کلافه به نظر می رسید :
ــ فرصت توضیح دادن نیست لطفاً عجله کنید!
چند دقیقه ی بعد آن دو به سرعت خیابان های شلوغ را پشت سر گذاشته و به طرف بیمارستان مرکزی پیش می رفتند.ابروان گره خورده پسر جوان ،سانی را به خنده انداخت:
ــ خیلی جدی به نظر می رسی پسر!شرط می بندم نقشه هایت برای گذراندن تعطیلات آخر هفته در جنوب فرانسه با شکست مواجه شده است .
تونی با دلخوری جواب داد:
ــ روی زخمم نمک نریزید .باورش مشکل است که آنهمه رویای فرانسوی با غش کردن بی موقع یک دانشجوی وقت نشناس چه طور باد هوا شد!
ــ این به تو چه ارتباطی دارد؟
ــ به من مربوط نمی شود اما به شانسم بستگی و صد درصد دارد. آقای پاول مرا مأمور کرد دانشجوی بیهوش را به بیمارستان برسانم .
ــ تونی متوجه هستی الان چه وقت است ؟
پسر جوان به ساعت مچی اش نگاه کرد:
ــ چیزی به 4بعدازظهر نمانده.