ندیمه گفت :
امپراطوریس می خواهند بدانند که شما برای فکر کردن روی این موضوع چند روز فرصت می خواهید ،زیرا
جلسه ای که جهت اعلام رسمی مراسم نامزدی تشکیل شده هم اکنون درگیر بحث در این باره هستند وتنها کسی که
به نظر می آید مخالف این ازدواج باشد عالیجناب ماتسو برادرتان هستند .
ایشان معتقدند تفاوت سن شما با خواستگار بسیار زیاد است
یعنی در واقع 17 سال این چیز کمی نیست و ممکن است بر ای سرورم ایجاد مشکل کند .
اوکایو به حرف آمد .لحن صدایش آرام وخالی از هر احساسی بود .
شمرده و با تأنی گفت:
ــ هم اکنون به نزد مادرم بروید و موافقت مرا در این مورد به اطلاعشان برسانید .
بگویید فکرهایم را کرده ام ونیازی به بحث در این باره نخواهد بود .
ندیمه در اینکه انگیزه ی پاسخ مثبت اوکایو عشق او باشد ،تردید داشت .
زیرا چند لحظه قبل خود او گفته بود که از این وضع به تنگ آمده است .
آیا براستی اوکایو به انتظار این مرد بوده است و تمام خواستگارانش را به همین دلیل جواب می کرده
یا فقط خستگی او از این وضعیت باعث تسلیمش شده است ؟
بعد از مکثی نسبتاً طولانی گفت:
ــ البته خانم جسارت مرا خواهید بخشید .آیا بهتر نیست سرورم همه ی جوانب را در نظر بگیرند.
هنوز فرصت کافی برای شما هست وهیچکس در این مورد عجله ای ندارد.
اوکایو با بی حوصلگی گفت:
ــ برادرم نفوذ خاصی در امپراطور دارد و ممکن است نظر پدرم را تغییر دهد .
بهتر است هرچه زودتر تکلیف مرا یکسره کنند .دیگر تحمل این رفت و آمدها را ندارم.
ندیمه که دختر جوان را از کوچکی در دامان خود پرورش داده و او را همچون فرزند خویش دوست می داشت دلسوزانه گفت:
ــ اما بانوی من ازدواج مسئله ی ساده و زودگذری نیست که بشود بدون علاقه به آن روی آورده وخوشبخت شد .
اگر شما نسبت به عالیجناب احساسی نداشته باشید هیچکس قادر نخواهد بود شمارا وادار به قبول ایشان نماید.
اوکایو که به مقتضای روحیه اش مایل نبود احساسات و تمایلات درونی اش را ابراز کند از جا برخاست و در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت:
ــ سلام و ارادت مرا به عالیجناب برسان .
ندیمه دهان باز کرد که بگوید :«عالیجناب شخصاً در جلسه حضور ندارند .»اما دیگر دیر شده واوکایو از اتاق بیرون رفته بود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)