زمزمه ایی در کلاس فراگیر شد .
ــ اوه چه گستاخ !
راجرز پیر با خباثت سعی داشت خونسرد جلوه کند نزدیکتر شد و با نگاهی خیره زمزمه کرد :
ــ شاگردی به هوش و ذکاوت شما باید بداند که این شکل نشانگر چیست !
و با صدای بلندتری ادامه داد :
ــ شاید فکر می کنید پرتره ی صورت من است . نه خانم عزیز آنقدرها هم بد نیست .
شلیک خنده ی دانشجویان کلاس را لرزاند و همچون تازیانه ای برپیکر لرزان مینا فرود آمد .
دختر جوان فریاد زد :
ــ بس کنید!
نگاه حیرت زده ی راجرز به سویش برگشت و بدنبال آن صدایی گفت :
ــ وحشی شده است .
دیگر کنترل خشمی که دختر جوان را چون مار درهم می پیچاند مشکل بود ، بی توجه به عواقب این امر کتاب را به سمت صدا پرتاب کرد .
صدای فریاد خشم آلود راجرز پیر در کلاس طنین انداخت :
ــ خودتان را کنترل کنید خانم ، اینجا جنگل نیست .
مینا اکنون فرصتی در اختیار داشت که از مدتها قبل منتظرش بود .
شدت تأثر او را به استیصال کشانده و برداشتن یک قدم بیشتر چیزی را عوض نمی کرد دستش را با قدرت بالا برد وتنها وقتی به خود آمد که سوزش آن را بر اثر سیلی سختی که به صورت استاد نواخته بود احساس کرد .

***


صحبت پیرامون ساخت کشتی های بزرگ تجاری که بتوانند در فاصله ی زمانی کوتاه مسیرهای طولانی را در شرایط نا مساعد اقیانوس ها بپیمایند کم کم به همه سرایت می کرد و هرکس فراخور اطلاعاتش اظهار نظر می کرد . آقای پاول رئیس دانشگاه ضمن بررسی پرونده های انباشته شده روی میزش اعلام کرد :
ــ امروزه عصر تسخیر فضا و عصر ساخت هواپیماهای غول پیکر است . به این صنعت بیش از کشتی سازی اهمیت داده می شود ، با این حال کشتی همیشه جای خود را دارد . شنیدهام که اخیراً به سوخت کشتی زیاد توجه می شود چون تأثیر نوع سوخت و مدت زمانی که طول می کشد تا به انرژی تبدیل شود در سرعت آن ها بسیار موثر است . پیشخدمت شوخ طبع همچنان که سرگرم کار بود و فنجان های قهوه را روی میز آقایان می گذاشت گفت :
ـــ من فکر می کنم اگر بشود کاری کرد که کشتی ها بار کمتری حمل کنند مطمئناً سبکتر شده و در نتیجه با سرعت به حرکت در می آیند اما...مثل اینکه اشکالی پیش می آید .چون طوفان های دریایی کشتی های سبک را خیلی زود در هم می شکنند ...
سرش را خاراند و ادامه داد :
ــ پس همان بهتر که سنگین باشند . خوب اصلاً جه عجله ای در کار هست ؟
هممه از اظهار نظر ساده لوحانه ی پیشخدمت به خنده افتادند . آقای شافرد استاد ژنتیک که یک آلمانی خخوش مشرب بود گفت:
ــ امروزه ژاپن در این زمینه خیلی پیشرفت کرده ، گرچه انگلیس از شهرت جهانی کشتی سازی برخوردار است . بهتر است نظر آقای مورینا گا را هم بشنویم ، گویا قرار است بزودی آخرین مدل از این نوع کشتی های سریع قاره پیما وارد بازار شود . همه به طرف پزشک جوانی که در سمت دیگر اتاق پشت میز بزرگی نشسته بود برگشتند ، اما او ظاهراً توجهی به بحث همکارانش نداشت ، زیرا با تلفن مشغول صحبت بود و از لهجه و آهنگ صدایش که به گونه ای غیر معمول بلند شده بود می شد فهمید که با خارج صحبت می کند . وی معاون دانشگاه و سرپرست امور اجرائی دانشکده ی پزشکی بود . دوستانش به او می گفتند آچار فرانسه ی همه کاره زیرا هر زمان که یکی از اساتید با دلیل موجه یا غیر موجه غیبت داشت دکتر مورینا به جای او کلاسش را اد اره می کرد و تبحر او در تمام رشته ها مورد غبطه ی همکارانش بود .
پیشخدمت فنجانها را جمع کرد و پرسید :
ــ آقایان باز هم قهوه میل دارند؟
قبل از آنکه پاسخی بشنوند در بشدت باز شد و هیکل چاق و گوشتالوی آقای راجرز در حالی که از شدت خشم بر خود می لرزید و کلاه بر سر نداشت در آستانه ی در نمودار گشت . همه ی نگاه ها حیرت زده به آن سو خیره شد ، آقای پاول قبل از همه به خود آمد . از جا برخاست و ضمن اینکه به طرف او می رفت پرسید :
ــ چه اتفاقی افتاده است آقا ؟ لطفاً بفرمایید .
صندلی ای پیش کشیدو از دانشجویی که به عنوان نماینده ی کلاس استاد را همراهی کرده بود پرسید .
ــ هربرت ، چه شده است ؟
جوان مردد از اینکه آیا واقعیت را در حضور همه ی اساتید بگوید یا خیر ، مکثی کرد و وقتی بانگاه های منتظر و پرسشگر جمع روبه رو شد گفت :
ــ یکی از شاگردان با استاد درگیر شده است !
پاول با تعجب مضاعف پرسید : ــ چه کسی ؟ آه که چقدر این جوانان مغرور و گستاخ شده اند . حالا او کجاست ؟
هربرت به پشت سرش اشاره کرد :
ــ اینجاست آقا .
رویش را به سمتی که اشاره کرده بود برگرداند و با تحکم گفت :
ــ بیا جلو .
خودش وارد اتاق ریاست شد و ادامه داد :
ــ او به استاد سیلی زده است .
ناگهان همه ی حاضران برخاستند ، حتی دکتر مورینابه یکباره گوشی را روی تلفن گذاشت و به آن سوی اتاق رفت .
پاول با بی صیری پا به پا شد :
ــ حتماً باز هم آن پسر شرور تامپس دردسر درست کرده ، وقتش است که یک درس حسابی به او بدهم ، دیگر قابل تحمل نیست .
اما بر خلاف این پیش بینی که در نتیجه ی آن همه منتظر ورود تام بودند، دختری با گیسوان بافته ، در حالیکه رنگش به شدت پریده بود و بخاطر اضطرابی که داشت کتاب هایش را به سینه می فشرد در آستانه در ظاهر شد . آقای پاول که به کلی گیج شده بود فریاد کشید :
ــ سر در نمی آورم ، آیا تو بودی که چنین توهین بزرگی به آقای راجرز کردی ؟؟ واقعاً باعث خوشوقتی است که چنین دانشجوی حق شناسی تربیت کرده ایم . آیا گستاخی تو بدانجا رسیده که به صورت استادت سیلی بزنی و از آزادی اینجا سواستفاده کنی ؟ برو بیرون و از جلو چشمم دور شو !
دختر جوان خود را زیز رگبار فریادهای گوشخراش و تلخ رئیس دانشگاه بیرون کشید و با صدایی که از ظاهر آرام او بعید می نمود در مقابل پاول و سایرین فریاد کشید :
ــ کاش این همه از آزادی صحبت نمی کردید . من با چشم خودم آ ن را در اینجا دیده ام . بله اگر این آزادی نبود شاگردان شما به خود اجازه نمی دادند مرا مورد اهانت قرار دهند ، متلک بگویند ،مرا در صف اتوبوس هل بدهند به من بگویند کله سیاه ادامه دارد ...