ـــ خیل خوب حالا رای گیری می کنیم .
-موافقین قیام کنند .
_فقط خودم و طبعاً تو مخالفی اما من هر طور شده اینکار را تمام می کنم .
لرزش محسوس در صدای مینا آشکار شد : ــ تو را به عیسای مسیح سوگند این قضیه را برای همیشه فراموش کن . برای هردوی ما بهتر خواهد بود .
امیلی سوت بلندی کشید : ــ خدای من تو بکلی عوض شده ای ! درباره ی طرح مشکلات که قبلاً توافق کردیم و ارادت قلبی سرکار به این آقای چشم بادامی نباید مانعی در راهمان ایجاد کند . اگر حقیقتاً فکر می کنی با مسئله ی روز یعنی "دزدی ژتون" در نظر او مسخره جلوه می کنی . خوب بمان . من تنها می روم .
ــ امیلی واقع بین باش ، با حرف زدن هیچ گرهی گشوده نخواهد شد ، جداً از تو می خواهم سکوت را غنیمت بدانی و بگذاری آینده به خودی خود همه چیز رادرست کند .
ـــ مگر به او اعتماد نداری ؟
ــــ اعتماد من چیزی را عوض نمی کند ، بهر حال او موقعیت خودش را به خاطر دو شاگرد بی اهمیت ضایع نخواهد کرد و ماازین بابت نمی توانیم متوقع باشیم .
ــ بسیار خوب ، تو به رای خودت عمل کن ، من میروم وخواهی دید که چه انقلابی به پا می کنم . امیلی جداً مصمم بود و هیچ چیز نمی توانست در اراده اش خللی بوجود بیاورد .

***

باران شب گذشته هوا را چنان تمیز و دلپذیر کرده بود که گویا بهار پیش از موقع فرا رسیده است . خورشید با درخشندگی تمام در آسمان آبی نورافشانی می کرد و نسیم خنک صبحگاهی در حال وزیدن بود . مینا بدون توجه به این هوای لطیف و روحبخش که نظیرش در لندن خیلی کم دیده می شد در حالی روی پلکان ایستاده و از فرط ضعف و گرسنگی دستش را به نرده های محافظ تکیه داده بود ، حرکت ماشین را با نگاه بدرقه کرده و برای دوست عزیزش دست تکان داد . در خانواده ی امیلی اتفاق ناگواری رخ داده و پدر بزرگ پیر او همراه یکی از دوستان پدرش ، بدنبالش آمده بود .
امیلی به شدت نگران و افسرده به نظر می رسید و از شنیدن خبر بیماری پدرش بقدری دستپاچه شد که قول و قرارش، مبنی بر اینکه ساعت 10 صبح به ملاقات خانم بریکلی برود را فراموش کرد . مینا با قیافه ای غمگین و ماتم زده قطره ی اشکی را که روی گونه اش غلطیده بود ، پاک کرد وزیر لب گفت : ــ بیچاره امیلی ، امروز چقدر بر او سخت خواهد گذشت . او چطور می تواند باور کند که پدرش را برای همیشه از دست داده است . آه شب گذشته چه نقشه ها کشیدیم و چه هیجانی داشتیم . با کتابهای قطوری که زیر بغل زده بود از پله های عریض ساختمان دانشکده ی پزشکی شفیلد بالا رفت و وارد سالن شد . از اوضاع درهم ریخته ی کلاس تنها جای خالی امیلی آزاردهنده بود . دم کردگی هوا ، سروصدای گوشخراش دانشجویان و شوخی های تهوع آور آنها ، چیزهایی بودند که احساسشان نمی کرد . با بی میلی کتاب ها را روی میز گذاشته و به صندلی سمت راستش خیره شد . صندلی خالی بود و خدا می دانست تا چند وقت دیگر باید به انتظار صاحبش می ماند . اکنون امیلی چه می کرد و چگونه با خبر درگذشت ناگهانی پدرش روبرو می شد ، البته وقتی صحبت از شهامت میشد ، او بهترین میتینگ هارا درباره ی نترس بودن در رویارویی با واقعیت و پذیرش آنچه بدون دخالت انسان پیش می آید ارائه می داد ، اما اکنون که وقت عمل فرا رسیده بود قضیه کمی فرق می کرد . او مردی انقلابی بود که تمام عمر به دنبال احقاق حق خود دویده و سرانجام در یک درگیری نژادپرستانه جانش را از دست داده بود . مینا با شناختی که از روحیه ی آتشین امیلی داشت ، می دانست که اگر او نیز در راهپیمایی شب گذشته شرکت می کرد دچار سرنوشت شومی که دامنگیر پدرش شده بود می گشت و خود نیز بهترین دوستش را از دست می دا د .
با ورود استاد ، کلاس نسبتاً آرامش یافت ، اما درون مینا غوغایی مهار نشدنی ، سر برداشت با خشم زمزمه کرد :
ــ باز هم او ، پیرمرد مزاحم . بقدری شایعات نفرت آور در مورد راجرز وجود داشت که مینا را به کلی از آناتومی بیزار ساخته بود . او اکنون به خاطر بدبختی امیلی و زجری که طی هفته ی گذشته متحمل شده بود کاملاً دلسرد به پشتی صندلی تکیه داده و کتابش را گشود .
استاد طبق معمول در شروع کلاس ، خلاصه ای از درس گذشته را مرور می کرد : ــ نتیجه گرفتیم که ریه یک عضو قابل ارتجاع است . البته با خاصیت ارتجاعی شدید . این امر سبب می شود که پس از اولین تنفس وقتی هوا وارد ریه شد ، دیگر هیچگاه ریه کاملاً خالی نمی شود و جمع نمی گردد بعد از این اولین تنفس به دلیل خاصیت ارتجاعی شدید ،مقداری هوا بطور دائم در ریه ها می ماند و باعث سبک شدن آنها می شود . از این خاصیت در کجا استفاده می شود ؟ کوپر لطفاً شما ! پسری در انتهای کلاس برخاست .
ــ برای تشخیص اینکه جنین مرده بدنیا آمده یا خیر . راجرز به علامت تصدیق سر را تکان داد .
ــ بله درست است . لب های استاد مدام تکان می خورد وهمین طور دستهای گوشتا لود او ، اما مینا بتدریج از فضای کلاس دور می شد . احساس گرسنگی شدید در معده اش آشوب می کرد و خواب آلودگی ، خطوط کتاب را درهم و برهم جلوه می داد طوری که صفحه ی کتاب تماماً تار به نظر می رسید و خطوط آن همچون صف مورچه های سرباز جلوی چشم مینا رژه می رفت . دلزدگی او را به حد بی تفاوتی رسانده بود سعی کرد به خودش فشار وارد نکند و همچنان بی خیال باشد . تنها به عنوان تماشاچی در کلاس نشستن چه آرامش تجربه نشده ای بود . استاد روی تابلو شکلی را کشید که مینا فکر کرد به سیستم لوله کشی فاضلاب خوابگاهش شباهت دارد . و به دنبال آن اسمی را از روی لیست خواند ، کسی از جایش برنخاست .
استاد مجدداً با صدای بلندتری اسم را تکرار کرد . گویا حس شنوائی مینا یکباره و به تمامی از دست رفته بود مشغول تماشای کلاس بود که ناگهان سنگینی نگاه دانشجویان را به روی خود احساس کرد . تمام چشمها به او خیره شده برخی کنجکاوانه و عده ای بدخواهانه او را می نگریستند . مینا کتاب در دست و با وحشتی بی سابقه همچون آدم آهنی بی اراده ای بطرف وایت برد رفت . پیرمرد از او خواست که درباره ی شکل ترسیم شده توضیح دهد . اما او چه می توانست بگوید حتی یک کلمه راجع به آن را به خاطر نمی آورد.
استاد با قدم هایی آرام به طرفش رفت و همزمان گفت : ــریه از مقدار زیادی لوله های تنفسی ساخته شده است که این لوله ها دنباله ی برونش اصلی هستند . این لوله ها وقتی وارد ریه می شوند بتدریج شاخه شاخه شده و در نهایت به شاخه های کوچک و کوچکتر تقسیم می شوند . درست در این قسمت ،و با وقاحت تمام دستش را به سوی مینا پیش برد تا محل ورود این لوله ها را به ریه از روی اندام او نشان دهد .مینا با عکس العملی سریع دست استاد را پس زد .
پیرمرد برای لحظه ای نگاهش کرد و سپس دستش فرو افتاد . کینه چنان وجود کثیفش را پر کرد ه بود که نمی دانست چگونه تلافی آن همه تحقیری که در طول ماههای گذشته از جانب دختر جوان متحمل شده بود را در آورد .