186 تا 191

خلاصه ساعت هشت پس از صرف صبحانه با سرعت به سمت مزار سهراب حرکت کردند .
***
ساعت نه صبح به مشهد اردهال رسیدند . نم نم باران می آمد . عسل نگاهی به آن همه پله کرد و گفت : باید از این پله ها بالا بریم
آره عزیزم. عیبی نداره . ارزشش رو داشت . جاده دلیجان تا اینجا خیلی زیبا بود. جالبه در کویر یک جاهایی این گونه زیبا دیده میشه . تازه زیارت سهراب هم ارزشه بالایی داره .
همین طور زیارت این امامزاده بزرگوار .
از پله ها بالا رفتند . مهرداد به نگین و ترانه آرام گفت :
شما برید بالا من با اونا میام .
آن دو با علامت فهمیدن مطلب سرشان را تکان دادند . در وسط پله ها عسل ناگهان متوجه غیبت مهرداد شد . احوال او را جویا شد نگین گفت :
داره آب و روغن ماشین و نگاه میکنه . الام میاد .
رفتند وضو گرفتند . زیبایی چادر عربی بر روی سر عسل بانو نشست . زیبایی و سفیدی دو چندان هویدا شد . کنار حوضچه سنگی بسیار قدیمی با هم عکس دسته جمعی انداختند پس از عکس به سمت مقبره سهراب حرکت کردند . سر مزار سهراب ایستاده بودند . پشت عسل به طرفی بود که دایی و زن دایی همراه آن فرد جدید را نمی دید. به آرامی جلو آمدند.
دختر دایی با لبخند مهر آمیز گفت :
سهراب هم خیلی مظلوم و غریبه این اگه تو تهران بود غوغایی می شد .
لبخند روی لب های عسل تبدیل به تبسم کامل شد .
ترانه تو هم نابغه ای . الکی نیست که سعید هم عاشق تو شده .
ترانه در حالی که سعی میکرد خودش رو کنترل کنه لبخندی زد و گفت :
این که چیزی نیست من غیب گو هم هستم مثلا به تو قول میدم به زودی پدرت رو زیارت می کنی .
عسل ناگهان جا خورد و گفت :
بی مزه این چه ربطی به این جا داشت .
اگه تو اجازه بدی نیم ساعت اینجاست. فقط منتظر اجازه توست.
که چی ؟
تا به دیدنت بیاد
الان کجاست ؟
همین نزدیکی ها
با این خبر عسل تمام توان روحی و جسمی خودش رو از دست داد . نزدیک بود با سر به زمین بخورد . اما حمید با کمی خیز توانست دست هایش را بگیرد و او را آرام روی زمین نشاند . حمید در حکم یک نیروی جادویی بود . چشم در چشم عسل انداخت و از چشمانش محبت و عشق عجیبی می بارید . به عشقش گفت :
عسل بانوی خوب من، نباید ناشکیبایی کنی . صبور باش . به هر صورت دقایقی فرصت داری تا در مورد برخورد با پدرت اندیشه کنی و عاقلانه رفتار کنی .
دختر مردد بود که پذیرای پدر باشد گه عمری او را به فراموشی سپرده یا نه ؟
حمید کنارش نشست . دست در دست عزیزش . قیافه اش گرفته بود پلک نمیزد و به ترانه که جلوی رویش ایستاده بود نپاه میکرد متاسف و رنجور دختر دایی آهسته مداخله کرد :
عسل دلم براش خیلی سوخت . از اون نویسنده بزرگ فقط پاره ای پوست و استخوان مانده . هرچه غرور و توان داشته مصرف شده .
اشک غم و درد روی گونه های عسل جویباری از غصه جاری ساخت . ترانه شمرده شمرده ادامه داد :
حتی قصد داشته خود کشی کنه ولی آشتی با خدا و امید به دیدن تو مانع این کار شده .
عسل بانو با چشم های عسلی منتظر دختر دایی را نگاه کرد و پرسید :
خودش گفت :
آره اینارو داشت به آقای نوروزی و مهرداد می گفت .
حمید با تعجب پرسید :
مگه نوروزی اونجا بود .
آره تا مهرداد به او خبر داد نیم ساعت بعد رسید به همه ما گفت قدر و عظمت آقا رو بدونید که ا. استاد بحقه .
حمید دوباره از قدرت جادویی اش استفاده کرد و گفت :
عزیزم یادته گفتی خاطر خواهی ، اگه هستی اینجا ثابت کن
چشم های عسل از شنیدن این خبر پر از اشک شد . صورتش خیس شد و تا می توانست گریه کرد . حمید در حالی که او را دالداری میداد با اشاره به ترانه فهماند که باید با فریدون خان جلو بیاید.
ترانه با اشاره دستور را به مهرداد منتقل کرد . حمید از اینکه چنین تصمیم عاقلانه ای گرفته بود راضی به نظر می آمد و شاید هم یک احساس درونی او را به این عمل واداشت . فریدون پشت سر آنها ایستاد و آن دو را نگاه کرد . حمید سر عسل را بالا گرفت . عسل متوجه حضور پدرش نبود چون درست پشت به او بود . مرد با دستمالی اشک های زنش را پاک کرد و در حالی که اشک از چشم های بیمار و افسرده ی خودش جاری بود ، به عسل گفت :
مرگ من به این سوال جواب بده.
بغض آلود پرسید :
کدوم سوال رو ؟
اینکه واقعا اونو دوست نداری ؟
از طرح سوال ترسیده بود چون اگر میگفت نه ، کار از بیخ خراب میشد و شاید پدر دیگر توان دیدن او را نداشت . اما خوشبختانه دختر گفت :
عمری با عظمت و توانایی او زندگی کردم . درسته غایب بود و چهره اش در خاطرم نبود ولی با تعریف هایی که زندایی کرده بود ، همیشه عاشق او بودم . من ایرادی به طلاق او نمیگیرم . حتی ایراد به ترک وطن نمیگیرم . ولی از او گله دارم که چرا من را با کوله باری بس سنگین در این دیار تنها گذاشت .
با صدای بلند گریه کرد . فریدون نزدیک دخترش شد . فریدون نگاهی عارفانه به دختر و دامادش کرد. دیگه توان ایستادن نداشت . همانجا افتاد .آری افتادن همانا و بستری شدن در بخش قلب هم همان. شاید این مساله کار خدا بود تا عسل بفهمد که هنوز نیمی از جانش متعلق به همان فرد شکسته است . دختر وقتی پدرش را از روی زمین بلند کرد،بوسه باران نمود و در حرفهایش
این کلمات شنیده می شد:
همه وجودم.عشقم.عزیزم.همه زندگی ام.
چند روزی از آن حادثه مهم زندگی عسل گذشت.پدرش از کاشان به بیمارستان تهران منتقل و در بخش قلب خاتم الانبیا بستری شد.حمید هم دو روزی بودکه سلامتی اش را به دست آورده بود و با عسل در خدمت فریدون خان پروانه وار می گشتند.آن روز همگی کنار تخت پدر عسل جمع شدند.درست ساعت چهار بعد از ظهر،تصمیم بر آن گرفتند که عروسی در یک روز و در یک تالار انجام شود..قرارها گذاشته شد.حمید نزدیک فریدون خان رفت و گفت:
ازتون یه خواهش دارم.
او در حالی که سرم به دست داشت با دست دیگرشبر سر دامادش دستی پر مهر کشید و پرسید:
این حرفا چیه. بگو چه امری داری؟
نمی دونم خبر دارید یا نه.پس فردا شما مرخص می شید.خواهش من و عسل و حتی مادر من و دیگران اینه که شما با ما زندگی کنید.
فریدون بغض کرده بود.با سختی خود را کنترل کرد و گفت:
ولی من لایق این محبت نیستم.
دخترش جلو آمد و با طنازی دخترانه گفت:
بابا اگه این دفعه ترکم کنی دیگه نمی بخشمت.این یادت باشه.
بهرام خان و بقیه حضار فریدون را تشویق به این عمل کردند.سرانجام فریدون خان به دختر گفت:
به یه شرط...
چه شرطی؟
خانه و ماشین و بقیه وسایل پای من،چون همه ی دلارها را گذاشتم برای همچین روزی.
همگی به راهنمایی ترانه خانم کف آرامی زدند و این اتفاق را جشن گرفتند.
پایان