176تا180
جلو رفت و شانه های شوهرش را ماساژ داد و در حالی که صورتش را به صورت ان نزدیک می کرد، ترانه از ان طرف فریاد کشید :
- اقا قبول نیست اون طرف صحنه شده.
شرم بر صورت حمید نشست و به عسل گفت:
- بیا برو دختر همینو می خواستی.
با تمام وقار در عشق بازی جواب داد:
- تو رو می خوام با همه سختی ها و خطراتش.
- همه ی خطرات می شه دفع کرد مگه این ترانه شیطون و ابرو ببر.
عسل به طرف ترانه رفت و گفت:
- عزیزم همین الان می رم ادمش می کنم می یام.
در همان لحظه مهرداد به طرف حمید امد. حمید سوال کرد:
- همه رو براش تعریف کردی؟
- اره.
با اضطراب پرسید:
- امادگی شو داشت؟
- ان شاالله که خیره. سعی کن دو تاشونو اشتی بدی.
- مگه قهرن؟
- عسل ازش نفرت داره.
- سعی می کنم اگه خدا بخواد حل میشه. راستی مهرداد از زن دوم فریدون هم خبری هست؟
- نه انگار از زنش جدا شده.
کمی در تفکر وقت گذراند و سپس به سوالات خود ادامه داد:
- قصد موندن داره؟
- فکر کنم.
اهی از ته دل کشید و توضیح داد:
- اگه اینطوری که گفتی، اومدنش خیر و خوشی ست ولی اگه غیر از این باشه ورودش درد بزرگی است.
- برای تو چرا؟
- فرقی نداره اگه دردی به عسل وارد بشه به منم وارد شده.
حمید را در اغوش کشید:
- خیالت از همه چیز راحت باشه. من اینجا هستم.
نگین ساندویچ های مرغ را روی سفره گذاشت و پرسید:
- مهرداد چیکار می کنی له شد.
- توغصه ی این حمید و نخور حقشه.
ترانه باز با زبان شوخی میان حرف امد:
- اون غصه ی حمید خان و نمی خوره. اون از این لحاظ ناراحته که در دل میگه کاشکی من جای حمید بودم....
عسل گونه های ترانه را نیشگون گرفت:
- اخه دختر تو خجالت نمی کشی؟
- خیالتون راحت باشه من خجالت نمی کشم و از طرفی هم نمی گذارم مسافرت توریستی تبدیل به فیلم پر از صحنه بشه.
همگی زدند زیر خنده.مهرداد طبق معمول از فرصت استفاده کرد:
- قابل توجه همگی من برای همین میگم این ترانه رو به عقد سعید دوست با شخصیت بنده در بیارید و خیرشو ببینید.
نگین زد توی سر شوهرش:
- مهرداد خاک به سرت تو فقط دنبال یه زن برای سعید باش.
- چیکار کنم عزیزم. نمی خوام وقتی ما شب ها راحت می خوابیم اون از تنهایی سونی بازی کنه.
به خوشی نهار میل کردند. در ان دو ساعت دیگر که در باغ نشسته بودند. ازهمه کس و همه چیز صحبت به میان امد مگر در مورد فریدون پدر عسل ، کسی چیزی در این مورد به روی خود نیاورد.

فصل پانزدهم

عسل همچون اهویی زیبا در شب مهتابی روی سی و سه پل اصفهان در یکی از سوراخ های ان ایستاده بود و محو تماشای اب دریاچه بود.ابی که با نور های رنگی پروژکتورهای کناری دو چندان زیبا شده بودند.
بچه ها و نوجوانان با فشفشه های رنگی ، دنیای رنگی خود را شادی می بخشیدند. در گوشه و کنار هم دختران و پسران با مهربانی در حال گفتگو برای شروع زندگی مشترکشان بودند.
حمید اهسته به عسل بانو نزدیک شد و ارام گفت:
- قشنگ من محو چه چیزی هستی؟
صورتش را برگرداند. حمید در ان صورت به عظمت زیبایی و خلقت پی برد. با لحنی که نمه ای نمک درونش بود بانو را خطاب قرار داد:
-عسل جون ادم تو رو که می بینه متوجه سخن بزرگ خداوندپس از خلقت انسان می شود که به خود برای خلقت انسان تبریک گفت و انسان را بهترین خلقت خود معرفی کرد.
عسل هم مثل همه خانم ها از تعاریف و کنایه های شاعرانه ی شوهرش خوشحال شد. اما فکر پدرش و اطرافیان نمی گذاشت صد در صد این حلاوت و شیرینی را در خود احساس کند. حمید این مسئله را به خوبی درک می کرد. چون هم نویسنده هم فهمیده بود و هم ادم با تجربه و سرد و گرم چشیده، به همین جهت دست های کشیده و سفید همسرش را در دست های گرم خود فشرد و گفت:
- خیلی دوستت دارم.
لب های نمکین و مزین شده به وسایل ارایشی گران قیمت را باز کرد:
- همیشه و در هر حال؟
- حتما.
دست های عسل را بالا اورد و بوسه ای به احترام و تقدس بر ان زد. دیگر حلاوت و گرمای عشق تمام بدن عسل را تسخیر کرده بود.
- عسل گیسو بهتر نیست بریم پایین و کنار اب کمی قدم بزنیم.
موافقت کرد. دست در دست هم به کنار دریاچه رفتند. بوی عطر تن عسل، حمید را با اسمانی ها محشور کرده بود.
خنده ای روی لبش نشست و گفت:
- واقعا وقتی کنار تو راه می رم، غرور همه ی وجودمو می گیره و افتخار می کنم که همچین زنی گیرم اومده.
- تو لطف داری و گرنه من لایق این همه تعریف و تمجید نیستم.
لحظه ای بین ان دو سکوت حاکم شد.سپس از زنش پرسید:
- فکر نمی کنی موضوعی هست که تو به من نگفتی و همون موضوع تو رو داره اذیت میکنه.
-تبسم از چهره ی بانو محو شد.حمید پی حرفش را گرفت:
- می دونی حالا که تنها هستیم و بچه ها در هتل هستند می تونی خیلی راحت هر چی هست برام تعریف کنی. تبسمی به همراه اضطراب در صورت بانو موج زد و گفت: