174 -175

پشت درب صحبت کرد و به جای اینکه دکمه رو فشار بده تا مهمون بیاد تو ، سریع به طرف بهرام خان اومد و یه چیزی رو توضیح داد :
حالا کی بود ؟
مهرداد تبسمی زد و پس حرفش را گرفت
عجله نکن ، خلاصه بهرام خان سریع از جایش بلند شد و با عجله بیرون رفت شهناز خانم با ترس و اضصراب از دخترش پرسید : کی بود ؟ ترانه جواب داد اقا فریدون .
با صدای گرفته و بدون احساس از مهرداد سوال کرد:
پدر من ؟
مهرداد بی اعتنا حرف های خود را پی گیری کرد :
چند دقیقه ای طول کشید تا مردی متین و با وقار همراه بهرام خان وارد شد
پدرم بود ؟
جمله را با نفس بلندی از ته دل به زبان اورد . مهرداد متوجه حال و روز عسل شد . راحت و صمیمانه جواب داد
اره پدرت بود چه مرد عجیب و بزرگی .
دختر از تعاریفی که در مورد پدرش شده بود دیوانه وار مست و مدهوش شد . دقایقی در فکر فرو رفت اما ناگهان لحنش عوض شد و با افسوس گفت :
هنر کرده ؟ اون وقت که بابا می خواستم اقا با عشقش در خارج ... و اصلا انگار نه انگار دختری داره ؟ حالا که تمام بار سنگین زندگی رو به دوش کشیدم اومده بگه منم بابا هستم .
مهرداد خواست چیزی بگوید اما قدر اای ان را نداشت . عسل افزود:
می دونی اقا مهرداد سال های عجیبی رو سپری کردم . سال هایی که لذت و غم در هم امیخته بودند . چه روز هایی که توی مدرسه در جواب معلم که می گفت : پدرتون چی کارست یا بگو مادر یا پدرتون بیاد خجالت می کشیدم . هر سال زمان روز مادر یا پدر از بی مادری و بی پدری گریه کردم . اخه باید به این مرد بگم دست از عشقت برندار . برو پیش همون دختر دانشجو . همونی که به خاطرش من و مادر و همه ی فامیل رو رها کردی .
عسل بانو شاید بی علت نبوده شاید مادرتون خیلی اذیتش کرده ؟
عسل گیج و مبهوت ماند . شاید از قضاوتی که کرد پشیمان شد . مهردا از فرصت استفاده کرد :
دوست داری باهاش برخورد کنی ؟
نمی خوام ببینمش .
بغض کرده بود چشم هایش پر از اشک شد دوباهر تکرار کرد :
نمی بینمش . برو بگو اصلا اینجا نیاید اگه بیاید به خدا پرتش می کنم بیرون .
این را گفت و به اطراف شوهرش رفت . چیزی به روی بقیه نیاورد . دوست نداشت راجع به این مموضوع صحبت کند . حمید سوال کرد "
خوب به برادر شوهرت می رسیدی . مکانیک شده بودی .
چی کار کنم همین یه برادر شوهر بیشتر ندارم .
خندید و مهربانانه به زنش گفت :
برو ببین ناهار حاضر کردن یا نه ؟
من دارم از گرسنگی میمیرم .