171-173
از جاده کاشان و نطنز به طرف اصفهان در حرکت بودند که به زیارتگاه آقا علی عباس رسیدند.حمید به مهرداد که پشت فرمان بود اشاره به زیارتگاه کرد و پیشنهاد نمود:
-اینجا پارک کن.
مهرداد با تعجب سوال کرد:
-اینجا؟
سرعت کاشین را کم کرد.حمید برای سه نفر دیگر توضیح داد:
-اینجا زیارتگاه برادر امام رضاست.در مورد سند آن خبر ندارم ولی مردم اعتقاد خاصی به این بزرگوار دارن.مخصوصا رانندگان کامیون و ...
مثل همیشه بدون صبر و سریع و تند میان حرف پرید:
-من خیلی وقت ها روی طاق یا پشت کامیون ها دیدم نوشته یا آقا علی عباس.
نگین فشاری به پهلوی ترانه آورد و گفت:
-آخه این چه امر مهمیه که تو اینطوری من بدبخت له می کنی،خودت می کشی جلو تا این بگی.
عسل می خواست جلوی خنده اش را بگیرد اما نتوانست.خنده با صدا و تقریبا طولانی شد.از خنده او همگی خنده شان گرفت.مهرداد از بیم اینکه نکنه ترانه ناراحت بشود.خنده اشان را قطع کرد و گفت:
-حالا شماها ترانه خانم تنها پیدا کردید.هر چی دلتون می خواد می گید.کاری نکنید اونم بره شوهر کنه و حساب هممون برسه.
ترانه از حمایت آقا مهرداد تشکر کرد:
-با تشکر،باید خدمت همگی عرض کنم که من خر نمی شم و اصلا اهل ازدواج نیستم.تازه نگین باید به شوهر شون آقا مهرداد متذکر شوند که من با دوست ایشون ازدواج نمی کنم.همین که شما دو تا گیر این گروه افتادید برای هفتاد پشیمون بسه.
ماشین در پارکینگ زیارتگاه متوقف شد و حمید مزاح کرد:
-مهردادجون بی خود آش مالی نکن.ترانه خانم باهوش تر از این دوتاست که گیر ما بیفته،به سعیدجون بگو فکر ازدواج با ترانه خانم از ذهنش بیرون کنه.
عسل بانو با طنازی از شوهرش سوال نمود:
-عزیزم حالا اینجا باید چادر سر کنم.
-معلومه.فکر کنم اینجا برای زیارت ایستادیم.
ترانه نگاهی پرمعنا کرد:
-عزیزم برای همینه که من می گم نباید گول این گروه را بخوریم.آخه حیف این مانتو و شلوار سفید کشی و تنگ نیست که روش یه چادر بکشیم.
عسل دستی پر مهر روی سر شوهرش کشید:
-این چه حرفیه.شوهرم هر چی دوست داشته باشه من همون کار انجام می دم.
***
در مسیر راه به طرق رود رسیدند.محله ای سبز و خرم با آب فراوان،در آن کویر مثل نگین می درخشید.حال و هوای کشور را داشت.آنجا یه باغ کوچکی اجاره کردند.تا ناهار و کمی استراحت را در آن باغ تدارک ببینند.
مهرداد داشت آب و روغن ماشین را کنترل می کرد که حمید به همسرش گفت:
-عسل چشم...
عسل از این واژه خیلی خوشش می آمد.با همان لذت گفتار جواب داد:
-جانم عزیزم.
-لطف کن این چایی رو برای مهرداد ببر،نگین و ترانه دارن غذا رو داغ می کنند.
عسل سینی کوچک چای را از شوهرش گرفت و به سمت مهرداد رفت.وقتی نزدیک شد به مهرداد گفت:
-خسته نباشید.حال برادر شوهرم خوبه با نه؟
مهرداد با مهربانی پاسخش را داد.عسل بانو می خواست به طرف حمید برود که مهرداد صدایش کرد:
-عسل خانم...
ناباورانه برگشت و پرسید:
-بله.
قدری مطالبش را سبک و سنگین کرد و پس از مکث کوتاهی گفت:
-یه موضوعی هفته پیش اتفاق افتاد که شما در جریانش نیستید.وظیفه برادری یا به قول خودت برادر شوهری دونستم که در جریان امر قرار بگیری.
دلهره و اضطراب به جان مظلوم عسل افتاد و با ترس سوال نمود:
-چه اتفاقی؟
-شنبه هفته پیش شما سرکار بودید.همه در خانه نشسته بودیم.که صدای درب خانه اومد.ترانه چند لحظه ای از پشت گوشی درب بازکن با شخص