165_170

_ عجب خواهر سرسختی، باشه همانطور که گفتید شما اونجا بودید. من و حمید خدمت رسیدیم. اول که ما دو نفر همراه شما را ندیدیم. سرانجام بعد از سلام و احوالپرسی قرار بر این شد که من بالا ی کوه منتظرتون باشم. یادتون که هست؟
به علامت تایید سرش را تکان داد و مهرداد ادامه داد:
_ قرار این شد که من قهوه خانه ی روبروی حسینیه، نرسیده به آبشار منتظر باشم. اون وقت شما به من گفتید که همراه دارید و آنها در همانجا منتظر هستند. وقتی رسیدم آنجا منتظر بودند. تخت کناری را محل استقرار خود قرار دادم و مشغول خواندن چیزی از اشعار حمید شدم و در همان حال...
مهرداد حرفش را نیمه کاره گذاشت و سکوت کرد. بانو منتظر ماند اما خبری نشد. به همین جهت رو به مهرداد کرد و پرسید:
_ پس ادامه ی داستان؟
با شرم و حیا جواب داد:
_ آخه نمی تونم...
عسل تازه دوزاری اش افتاد که آری آقا داداش عاشق شده آن هم عاشق یکی از دو دوست او که به احتمال زیاد نگین است.
خانم دکتر آینده نگاهی به مهرداد انداخت و گفت:
_ مهرداد.
لفظ آقا را برداشت تا با او خودمانی تر شود. با همان لحن ادامه داد:
_ می دونی منم برادر ندارم و آرزوم این بود که کسی در حکم برادرم برادرم باشه و حالا که خودت محبت کردی و من به عنوان خواهر قبول کردی دیگه رعایت اینطوری معنا نداره. حرف دلت رو بریز بیرون تا بتونم به عنوان یه خواهر خدمتگزار در خدمتت باشم.
لحن عسل مهربان بود و بیانگ این مطلب که از این خواهر، برادر راضی است. مهرداد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
_ طوری قرار گرفته بودم که نگین درست رو به روم قرار گرفته بود. ابتدا برام یک مساله ی معمولی بود اما چشم ها، لبخند ها و از همه مهم تر برخورد و معاشرتش که از دور به خوبی هویدا بود. من مجذوب خودش کرد.
صدایش را پایین آورد و آهسته افزود:
_ افکار مغشوش شد. تا اون روز دختر و زن به صورت جدی به نظرم نیامده بود. احساسی در سینه ام حس می شد برام نا آشنا اما جالب بود.
عسل بانو از ایستادن خسته شده بود. پیشنهاد کرد:
_ آقا مهرداد بهتر نیست روی صندلی کنار سالن بنشینیم.
_ عالیه.
_ چون معلومه که این قصه سر دراز داره.
از خدا خواسته، روی صندلی نشست و برای اطمینان و رعایت ادب گفت:
_ البته اگرحوصله داشته باشی.
عسل نگاهی به اتاق حمید انداخت:
_ تا وقتی حمید خوابه می تونی ولی هر وقت بیدار بشه هر چی که باشد رها می کنم و دور او می چرخم.
_ اون وقت تند نرید تا منم بیام.
تبسمی بر لب های هر دو نشست. عسل از مهرداد پرسید:
_ خوب بعدش چی شد؟
_ هیچی اون روز فکر می کنم فقط در سینه ها بوی عاشقی استشمام می شد ولی در روز عقدکنان شما و یه روز قبلش در چشم ها و عقل ها و سینه های مزه ی عشق پدیدار شد و تو این چند وقته هر روز بیشتر می شه. می دونی نه تنها نگین برام دختری خوب و ایده آله، بلکه دکتر پدر نگین هم مرد جالب و دوست داشتنیه.
_ حالا باید چیکار کنم؟
_ از اونا برام خواستگاری می کنی؟
با تعجب پرسی:
_ من؟!!!
_ خوب معلومه خواهرم باید خواستگاری کنه.
_ اما.
_ اما نداره.
زن داداش کمی تامل با فکر کرد و سپس سوال کرد:
_ خود نگین با دکتر هم چیزی می دون یعنی الان با خودشون صحبتی مستقیم یا غیر مستقیم شده؟
_ مستقیم که نه. غیر مستقیم شاید حرف هایی زده باشیم
شانه ها را بالا انداخت و گفت:
_ باشه فکر می کنم بعدا اقدام می کنم.
_ از لطفت سپاسگذارم.
_ البته اول به حمید می گم.
_ اینکه رو شاخشه.
_ برم ببینم بیدار شده یا نه؟
رفت و برگشت. گفت:
_ داره بیدار میشه، مهرداد، یه محبت کن تو برو دارو ها رو تهیه کنو بیا، منم کمی به حمید برسم. امیدوارم با هماهنگی شوهرم کار تو و نگین تمام کنم.
سرحال و قبراق بلند شد:
_ باشه من می رم دارو ها رو می گیرم و می یام.
عسل نصیحت گونه اظهار داشت:
_ مهرداد خان؛ عشق اول آسانی داره ولی وقتی داخل عشق می شی هزار مشکل جلوی پات سبز می شه.
این شعر حافظ با صدای پر شور و جذابی در گوش مهرداد ماندنی شد تا از بیمارستان خارج شد.
الا یا ایها الساقی ادرکاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها
به بوی نا فه ای کاخر صباران طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل ها



فصل 14:

مهرداد ساک بزرگ را از دست نگین گرفت و در صندوق عقب گذاشت. این دو می خواستند سریع کار ها را انجام دهند تا یک وقت حمید بیمار کار سنگینی انجام ندهد. ترانه به عسل بانو گفت:
_ مرغ سرخ شده و کباب بشقابی آماده کردم. تا نهار بیرون نخوریم.
_ عزیزم چرا زحمت کشیدی همون بیرون غذا می خوردیم.
نگاهی خریدارانه به سرتاپای عسل انداخت:
_ عزیزم تو با این طنازی حیف نیس مسموم بشی؟
خندید و گونه های ترانه را نیشگون گرفت:
_ امان از تو دختر شیطون، الکی نیست که حمید اصرار داره در هر جا حتی مسافرت هم تو با ما باشی.
ژست شخصیت مهم به خود گرفت و به شوخی گفت:
_ چیکار کنیم ما اینیم دیگه.
حمید در حالی که داشت با دایی و زن دایی پچ پچ می کرد به کمک آنها آمد و گلایه کرد:
_ شما چقدر تنبل هستید. اون دو نفر بیچاره دارن همه کارا رو انجام می دن.
ترانه با دست به مهرداد اشاره کرد:
_ بابا این بنده خدا خیلی زن ذلیله.
دایی میان حرف دخترش آمد:
_ آخه کدوم مرد تو جهان هست که زن ذلیل نیست؟
حمید به صدای پر از امید به شوخی جواب داد:
_ به غیر از من فکر می کنم هیچ کس.
زن دایی چون گل زیبا شکفت و با مهربانی توضیح داد:
_ البته آقای حمید قبل از آشنایی با عسل بانو اینطور نبود.
خندیدند. ترانه هم به کمک مهرداد و نگین رفت. زن دایی خطاب به عسل بانو گفت:
_ عزیزم هر وقت مرد ها خسته شدند. استراحت کنید. یه وقت بکوب رانندگی نکنند.
_ حتما. خیالتون راحت باشه. من که راضی نبودم. می ذاشتیم حال حمید بهتر می شد بعدا مسافرت می رفتیم ولی اصرار خودش بود.
زن دایی بوسه ای بر گونه عسل بانو زد و گفت:
_ نه بابا خیالت از این حیث راحت باشه. منظور من این نبود که مسافرت نرید. فقط احتیاط در رانندگی کنید. تازه مسافرت برای آقا حمید خیلی خوبه.
خلاصه همگی از زیر قرآن بیرون رفتند و با دایی و زن دایی خداحافظی کردند. حمید و مهرداد جلوی ماشین و سه تا خانم صندلی عقب ماشین نشستند.