163 و 164
-این رو از ته دلم میگم به خاطر همین هم در کاری گیر کردم اومدم خدمت شما.
سرش را بلند کرد و با صلابت همیشگی اش پرسید :
-شما گیر کردید؟
- بله،ولی میخوام بین خودمون باشه.
عسل تبسمی زد و به شوخی گفت:
قصه خیلی پلیسی شده، تورو خدا سریع تر بگو که من خیلی بی صبرم.
مهرداد با لحنی که گویا سال هاست که با بانو آشنایی داره مساله را مطرح کرد:
-می دونی عسل خانم یه موضوعی چند وقته تمام ذهنم را پر کرده .
با طراوت و شور جوانی سر را به سوی آسمان گرفت.
-انشاالله که خیره
با لبخندی حاکی از رضایت گفت:
-خیلی فکر کردم. به نتیجه ای درست نرسیدم.آخه کسی رو نداشتم باهاش صحبت و مشورت کنم.پدر پیری دارم که بر اثر سکته مغزی نیمی از بدنش فلج شده و اصلا حوصله ی این کارهارو نداره.مادر بیچاره هم گرفتار شوهرشه.تازه اخلاقش با ما طوری بوده که اصلا روی اینکه باهاش در این مورد صحبت کنم رو ندارم .دوتا برادرم مشغول درس و تحصیل هستند
تازه از من کوچکترن .
مهرداد انسان دوست داشتنی ای بود که آدم را ناخودآگاه جذب خود می کرد،به همین جهت عسل لحظه ای فکر کرد که حتما باید به او کمک کند ازش پرسید:-خوب از خواهرها کمک میگرفتید.
اندوهی بر سینه ی مهرداد نشست و آهسته گفت:
-متاسفانه خواهر ندارم.
آنگاه با یک حالت احساسی و زیبا افزود :
-البته دیگه نگران نیستم.
-چرا؟!
-چون دیگه از امروز شما خواهرم هستید.
این حرف را عمدا گفت تا عسل نسبت به او احساس مسِئولیت کند و در قضیه اش فعال نقش داشته باشد.دکتر آینده نگران پرسید:
-خوب حالا مشکل چی هست؟
مهرداد خودش را جمع و جور کرد و با لبخند جواب داد:
-اون روز یادته؟
-کدوم روز؟
-اون پنج شنبه که من با مهرداد دربند بودیم و شما اومدین.
عسل بانو حالت جدی به چهره اش بخشید و گفت:
-البته این جمله نیاز به اصلاح داره.
با اضطراب و دلهره سوال کرد:
-از چه نظر؟
-از این نظر که من و ترانه دربند بودیم و شما اومدید.
لبخند بر لبانش نشست و گفت:
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)