158 -162

ـــ ترانه روسری عسل را برداشت و کناری گذاشت. ـــ بزار یه ذره باد بخوره. اینطور که شوهر تو حساسه، تا آخر عمر نمی تونی از سرت برداری. ضمنا دعای تو گرفته و انگار عروسی بعضی ها هم داره سر می گیره.
با چشم و ابرو به نگین اشاره کرد. لبخند بر لب های هر سه نشست. اما این شادی برای عسل بانو دقیقه ای بیش معنا
نداشت و از نگین سوال کرد:
ـــ از حمید چه خبر؟
دستی به گیسوی او کشید و مهربانانه جواب داد:
ـــ مهرداد رفته سرم و آمپول بگیره و بیاد.
ترانه شیطون و خوشگل با خنده، با خنده بلند زد پست کمر عسل و گفت:
ـــ این نگین ببین.
عسل و نگین با تعجب نگاه کردند. اصلا متوجه خنده و شوخی اونشدند. خودش فهمیدکه آن دو چیزی متوجه نشدند. به همین جهت توضیح داد:
ـــ مگه نمی بینی وقتی اسم مهرداد می یاد دهنش آب می افته.
عسل خندید. نگین گفت:
ـــ لوس بی مزه.
رنگش عوض شد. عروس بلند شد و نگین را در آغوش گرفت.
چه اشکالی داره. ادم باید با اسم معشوق حال بیاد حالا به من می گید. حالا نتیجه معاینات چی شد؟
ـــ قراره فردا برای مداوا بیمارستان خاتم الانبیا بخوابه.
آن شب به سختی پا ورچین پاورچین گذشتو عسل و همه خانواده در

فصل 13
دو هفته از بستری شدن حمید گذشته بود که خانم پرستار جوانی نسخه ای به دست عسل داد و گفت:
ـــ لطفا این داروها رو از یبرون تهیه کنید.
نگاهی به نسخه کرد. شاید به این دلیل که به خودش بگوید ما هم دانشجوی پزشکی هستیم.
در هر صورت پس از مکث کوتاهی رو به پرستار کرد و عرضه داشت:
ـــ حتما الان می دم بچه ها برن تهیه کنن.
نگاهی به عسل بانو که با چادر عربی زیبای اش دو چندان شده بود کرد و گفت:
ـــ خوش به حالت که همچین شوهری داری.
عسل در حالی که حسادت تمام وجودش را زنجیر کرد و متعجب پرسید:
ـــ از چه لحاظ ؟
ـــ دیشب تا صبح مطالعه می کرد. ساعت دو نیمه شب که بهش تذکر دادم باید استراحت کنه و فشار در این حد براش خطرناکه او خندید و قطعه ی کوچکی خواند.
زن با حساسیت و تعجب سوال کرد:
ـــ چی گفت؟
دقیقه ای مکث کرد و با دقت حرف حمید را بازگو کرد:
ـــ علم گسترده، زمان کوتاه وعمر من از زمان کوتاه تر. پس باید از فرصت استفاده کنیم.
کمی زنجیر حسادت رها شد و عسل توانست با نظر مثبت به قضیه نگاه کند و پرسید:
ـــ اون وقت من کجا بودم؟
دکمه باز شده مانتوی پرستاری خود را بست و توضیح داد:
ـــ شما! تو خواب ناز.
خنده بر لب های هر دو نشست . سپس پرستار کنجکاوانه سوال کرد:
ـــ راستی آقای فیض چند تا کتاب نوشته؟
با غرور و صلابت جواب داد:
ـــ سه تا که تا الان دو تاش چاپ شده .
هر دو تا توی بازار هست؟
ـــ نه، همونی که خدمتتون هدیه کردم پخش شده.ولی این جدیده رو هنوزانتشاراتش مجوز پخش نگرفته.
با همان حس کنجکاوی به سوالات خود ادامه داد:
ـــ اسم کتاب جدیدش چیه؟
عسل هم با همان غرور و صلابت گذشته به پاسخ دادن ادامه داد:
ـــ دغدغه های شیرین.
به لحنش لحن خودمان بخشید:
ـــ موضوعش چیه؟
عسل لبخند ملیحی زد وبا حالت طنز گونه جواب داد:
ـــ در مورد عشقی جانه.
پرستار از همان اول با عسل بانو دوست شده بود. یعنی عاشق این تیپ آدم ها بود و روی این حساب با بانو شوخی کرد:
ـــ تو هم ما رو دست انداختی؟
عسل در حالی که با انگشتر نامزدی خود بازی می کرد با همان لحن پرستار توضیح داد:
ـــ نه بابا مگه من می تونم ماشاالله هیکل به این سنگینی رو دست بگیرم.
پرستار از اینکه با عسل خودمونی شده بود خوشحال و مسرور بود نگاهی به آخر سالن کرد و گفت:
ـــ انگار برات مهمون اومد.
عسل همچون آهوی زیبا چشم سر برگرداند:
ـــ آره؛ دوست شوهرم؛ مهرداده.
دستی به کمر عسل چشم زد و گفت:
ـــ پس بهتره من برم .فقط یادت نره که اگه هیکلم سنگینه اما ارزش رو دست گرفتنش رو داره.
عسل گونه هایش را گرفت و شوخی کرد:
ـــ آی شیطون البته این حرفت که درسته.
پرستار رفت و مهرداد آمد و سلام کرد. همسر دوستش مهربان تر از خودش پاسخ داد مهرداد احوال حمید را گرفت. عسل با طمانینه ازضعیت جسمی و رضایت پزشکان از سیر کارهای پزشکی روی شوهرش برای مهرداد گفت. دوست حمید دست به سوی آسمان دراز کرد:
ـــ شکر خدا.
آنگاه از عسل پرسید:
ـــ کاری هست که من انجام بدم؟
عسل در حالی که چادر عربی اش را منظم می کرد با شرم و حیا گفت:
ـــ آقا مهرداد این چند وقت خیلی شما رو اذیت کردیم و دیگه صلاح نیست شما رو زحمت بدیم
مهرداد مثل همیشه خنده رو توضیح داد:
ـــ عزیزترین دوست من حمید، خانه و شما هم زن داداش من هستید.چطور غیرت و مردانگی اجازه می ده زن داداشم اینجا بزارم و برم اگر چه الحمدرالله اطراف شما بقیه هم هستن ولی وظیفه من اینه که در خدمت زن داداش خودم باشم.
زن برادرش نسخه را به دستش داد:
ـــ باید از بیرون تهیه بشه.
مهرداد گرفت و در جیبش گذلشت. سپس نگاهی برادرانه به عسل انداخت:
ـــ واقعا خوش به حال حمید. دختری رو به همسری انتخاب کرده که مثل مریم مقدس هم در ظاهر و هم در ذات پاک و نورانی است
عسل با شرم خاص سرش را پایین انداخت.
ـــ این چه حرفیه. من ظرفیت ندارم یهو این حرف ها باورم میشه.
مهرداد هم به تبعیت از عسل بانو سر به زیر شد و جواب داد:
این رو از ته دل می گم بخاطر همین هم در کاری گیر کردم اومدم خدمت شما.
سرش را بلند کرد و با صلابت همیشگی اش پرسید؟
ـــ شما گیر کردید؟
ـــ بله ولی می خوام بین خودمون باشه.
عسل تبسمی زد و به شوخی گفت:
ـــ قصه خیلی پلیسی شده، تو رو خدا سریع تر بگو که من خیلی بی صبرم.
مهرداد با لحنی که گویی سال هاست که با بانو آشنایی داره مساله را مطرح کرد..:
ـــ می دونی عسل خانم یه موضوعی چند وقته تمام ذهنم رو پر کرده.
با طراوت و شور جوانی سر را به سوی آسمان گرفت:
ـــ انشاالله خیره.
بالبخندی حاکی از رضایت گفت:
ـــ خیلی فکر کردم. به نتیجه ای درست نرسیدم. آخه کسی رو نداشتم باهاش صحبت و مشورت کنم. پدر پیری دارم که بر اثر سکته مغزی نیمی از بدنش فلج شده و اصلا حوصله این کارها رو نداره. مادر بیچاره هم گرفتار شوهرشه. تازه اخلاقش با ما طوری بوده که اصلا روی اینکه باهاش در این مورد صحبت کنم رو ندارم. دو تا برادرام مشغول درس و تحصیل هستند تازه از من کوچکترن.
مهرداد انسان دوست داشتنی ای بود که آدم را ناخودآگاه جذب خود می کرد، به همین جهت عسل لحظه ای فکر کرد که باید حتما به او کمک کند. ازش پرسید:
ـــ خوب از خواهرها کمک می گرفتید.
اندوهی بر سینه ی مهرداد نشست و آهسته گفت:
ـــ متاسفانه خواهر ندارم.
آنگاه با یک حالت احساسی و زیبا افزود:
ـــ البته دیگه نگران نیستم.
با تعجب سوال کرد:
ـــ چرا؟!
ـــ چون دیگه از امروز شما خواهرم هستید.
این حرف را عمدا گفت تا عسل نسبت به او احساس مسئولیت کند و در قضیه اش فعال نقش داشته باشد. دکتر اینده نگران پرسید:
ـــ خوب حالا مشکل چی هست؟
مهرداد خودش را جمع و جور کرد و با لبخند جواب داد:
ـــ اون روز یادته؟
ـــ کدوم روز؟
ـــ اون پنج شنبه که من با حمید دربند بودیم و شما اومدین.
عسل بانو حالت جدی به چهره اش بخشید و گفت:
ـــ البته این جمله نیاز به اصلاح داره.
با اضطراب و دلهره سوال کرد:
ـــ از چه نظر؟
ـــ از این نظر که من و ترانه دربند بودیم و شما اومدید.
لبخند بر لبانش نشست و گفت:
ـــ عجب خواهر سرسختی، باشه همانطور که گفتید شما اونجا بودید.
من و حمید خدمت رسیدیم. اول که ما دو نفر، همراه شما رو ندیدیم. سرانجام پس از سلام و احوال پرسی قرار بر این شد که من بالای کوه منتظرتون باشم. یادتون که هست؟
به علامت تایید سرش را تکان داد و مهرداد ادامه داد:
ـــ قرار این شد که من قهوه خانه ی روبروی حسینیه، نرسیده به آبشار منتظر باشم. اون وقت شما به من گفتید که همراه داریدو آنها در همانجا منتظر هستند. وقتی رسیدم آنجا منتظر بودند. تخت کناری رو محل استقرار خود قرار دادم و مشغول خواندن چیزی از اشعار حمید شدم و در همان حال...
مهرداد حرفش را نیمه کاره گذاشت و سکوت کرد. بانو منتظرماند اما خبری نشد. به همین جهت رو به مهرداد کردو پرسید:
ـــ پس ادامه ی داستان؟
با شرم و حیا جواب داد:
ـــ آخه نمی تونم...
عسل تازه دوزاریش افتاد که آری آقا داداش عاشق شده آن عاشق یکی از دو دوست او که به احتمال زیاد همان نگین است.
خانم دکتر آینده نگاهی به او انداخت و گفت:
مهرداد.
لفظ آقا را برداشت تا با او خودمانی تر شود. با همان لحن ادامه داد:
ـــ می دونی منم برادر ندارم و آرزوم این بود که کسی در حکم برادرم باشه و حالا که خودت محبت کردی و من و به عنوان خواهر قبول کردی دیگه رعایت اینطوری معنا نداره. حرف دلت رو بریز بیرون تا بتونم به عنوان یه خواهر خدمتگذار در خدمتت باشم.
لحن عسل مهربان بود و بیانگر این مطلب که از این خواهر، برادر راضی ست .مهرداد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
ـــ طوری قرار گرفته بودم که نگین درست روبروم قرار گرفته بود. ابتدا برام یه مساله ی معمولی بود اما چشمها، لبخندها و از همه مهمتر برخورد و معاشرتش که از دور به خوبی هویدا بود. من مجذوب خودش کرد.
صدایش را پایین آورد و آهسته افزود:
افکار مغشوش شد تا اون روز دختر و زن به صورن جدی به نظرم نیامده بود .احساسی در سینه ام حس می شد برام ناآشنا اما جالب بود.
عسل بانو از ایستادن خسته شده بود پیشنهاد کرد:
ـــ آقا مهرداد بهتر نیست روی صندلی کنار سالن بنشینیم.
ـــ عالیه.
ـــ چون معلومه که این قصه سر دراز داره.
از خدا خواسته، روی صندلی نشست و برای اطمینان و رعایت ادب گفت:
ـــ البته اگر حوصله داشته باشی.
عسل نگاهی به اتاق حمید انداختک
ـــ تا وقتی حمید خوابه می تونی ولی هر وقت بیدار بشه هر چی که باشه رها می کنم و دور او می چرخم.
ـــ اون وقت تند نرید تا منم بیام.
تبسمی بر لبهای هر دو نشست. عسل از مهرداد پرسید:
ـــ خوب بعدش چی شد؟
ـــ هیچی اون روز فکر می کنم فقط در سینه ها بوی عاشقی استشمام می شد ولی در روز عقد کنان شما و یه روز قبلش در چشمها وعقلها و سینه های مزه ی عشق پدیدار شد و تو این این چند وقته هر روز بیشتر میشه. می دونی نه تنها نگین برام دختری خوب و ایده آله، بلکه دکتر پدر نگین هم مرد جالب و دوست داشتنیه.
ـــ حالا باید چیکار کنم؟
ـــ از اونا برام خاستگاری می کنی؟
ـــ با تعجب پرسید:
ـــ من؟!!!!
ـــ خوب معلومه خواهرم باید خاستگاری کنه.
ـــ اما.
ـــ اما نداره.
زنداداش کمی تامل با فکر کرد وسپس سوال کرد:
ـــ خود نگین یا دکترهم چیزی می دونن؟ یعنی الان با خودشون صحبتی مستقیم یا غیر مستقیم شده؟
ـــ مستقیم که نه. غیر مستقیم شاید حرف هایی زده باشیم.
شانه های را بالا انداخت و گفت:
ـــ باشه فکر می کنم بعد اقدام می کنم.
ـــ از لطفت سپاسگزارم.
ـــ البته اول به حمید می گم.
ـــ اینکه رو شاخشه.