139-140
همراهان رسیدند.ترانه دوید واسپند را جلوی درب حیاط برد.نگین به مادرش اشاره کرد وگفت:
-برای سلامتی عروس وداماد صلوات.
اشاره نگین به مادرش برای نشان دادن مهرداد بود.ظاهرا قبلا درباره او صحبت کرده بود.آنو روز میان نگین ومهرداد هم پیغام محبت رد وبدل شدکه حاصلش پس از یک ماه ازدواج تند وسریع بود.
ساعت ده سفره ی شام آماده شد.ترانه با خوشرویی به همه مهمانان گفت:
-شام حاضره،خواهش می کنم بفرمایید.
سفره در حیاط انداخته شده بود.هنوز برای این کار زود بود.چون هوا برای این کار مناسب نبود ولی از جوان عاشق هرچه بگوییم که گفته ایم.کارهای عجیب وغریب از ویژگی های جوان است.مهرداد بادکتر یعنی پدر زن آینده اش،حمید با عمویش مشغول گفت وگو بودند.از طرفی هم عروس با خواهرشوهرش،زن عموی حمید با زن دایی ومادر داماد صحبت می کردند.ترانه ونگین همه در آشپز خانه شام را تهیه وتدارک می دیدند.
هنگام خوردن شام همگی دراوج سروروشادی کنار هم نشستند.نگاه های مهرداد ونگین در سفره نمک وشور سفره را زیاد تر کرده بود.
داماد وعروس کنار هم نشستند.حمید با کت وشلوار فلفلی رنگ عروس با پیراهن سفید وروسری قرمزرنگ،مروارید مجلس شده بودند.در اواخر حمید چند بار سرفه کردواز مجلس خارج شدالبته با عذر خواهی کوتاه،چند دقیقه ای خبری از او نشد.عسل دلش شور زد.تحمل وصبرش تمیم شد.از سر سفره بلند شد وداخل ساختمان رفت.حمید حالش بهم خورده بود.او در کنار دستشویی بی حال افتاده بود.عسل جلو رفت کنار داماد زانو زد:
-حمید!
دنیای سفید وپری گونه اش تبدیل به دنیای خاکستری واضطراب شد.چند بار حمید را صدا زد،او با سختی چشمانش را باز کردوبا زور توانست بگوید:
-بله.
عسل که به سختی جلوی ریزش اشک خود را گرفته بود.با بغض معصومانه ومظلومانه پرسید:
-چی شده؟می خوای دکتر صدا کنم.
سرفه ای کرد در حالی که می خواست همه چیز را عادی جلوه دهد پاسخ داد:
-نه الآن حالم خوب میشه.
دیگر قدر نگه داشتن اشک ونشکستن بغض را نداشت.اشک از چشم های عسلی سرازیر شد.تمام آرایش عروسی اش بهم ریخت در آنجا یاد شعر مهدی سهیلی افتاد:
گل امید به هر شاخه،غنچه غنچه فسرد
نهال آرزو راباد،شاخه شاخه شکست
سرشک تلخ،از هر دیده قطره قطره چکید
غبار مرگ،به هر خانه ذره ذره نشست
حمید به سختی دست راستش را بلند کرد و با یکی از انگشتهایش عسل چشم را پاک کرد و با ملایمت پرسید:اذیتت کردم؟
عروس خود را کنترل کرد :این حرفا چیه تو همه کارات نعمته.
دست حمید را میاد دستهای خود قرار داد و با حرارت و محبت پی حرفش را گرفت:من از تو چیزهایی آموختم که شاید تا آخرم عمرم بدون تو نمیتونستم یاد بگیرم.
در آن دقایق بانو زنی شد که سمبل شخصیت متانت و استواری بود.بانویی که نمونه ی یک خانم کامل متین و متشخص بود.بجای اینکه فریاد بزند آرام کنار شوهرش قرار گرفت.حمید با خنده ای بی حال گفت:میدونی یاد پایان داستان خسرو و شیرین گنجوی افتادم.
-از چه لحاظ؟
با فشار و سرفه به سختی توضیح داد:در کنار هم زندگی بدرد گفتند.
فکری بخاطرش رسید:اگه قرار شوهر آدم که عشق و زندگی آدمه بمیره همون بهتر که خودش هم بمیره.
آقای دکتر که از تاخیر آن دو و حالتهای حمید در کنار سفره متوجه شده بود به دنبال آنها وارد ساختمان شد و در کنار پذیرایی خود را مخفی
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)