141-150
ص141
کردتا آنها راحت صحبت کنند و اگر مساله اورژانسی پیش آمد به کمک آنها بشتابد. داماد به سختی خواست بلند شود، اما نتوانست.عسل گفت:
ـ اجازه بده آقای نوروزی یا مهرداد رو برای کمک صدا کنم.
لبخند تلخی زد و نجواگونه گفت:
ـ مهرداد که نه.
با تعجب سوال کرد:
ـ چرا؟ با مهربانی جواب داد:
ـ چون امشب عروسی او هم هست.
متعجب تر از همیشه پرسید:
ـ یعنی چی؟
ـ چشماش نگین گرفته. همینطور آقای دکتر و همسرش انشاالله در آینده ی نزدیک شاهد وصلت آنها هستی.
اشک ها روی گونه های سفید گونه اش جاری شد. با صدای گریه آلود گله مندانه سوال کرد:
ـ هستم؟! یا هستیم؟!
گریه اش چهره معصومانه او را مظلومانه کرده بود و از او دختری پری چهره و الهی ساخته بود. حمید نتوانست خودش را کنترل کند. بغضش ترکید. از طرفی دکتر که در گوشه ای مراقب آن دو بود گریه اش گرفت.
ترانه مثل همیشه پیک محبت و فریاد رس برای عسل بانو بود. صدای پای او مجلس غمزده آنها را به هم ریخت. غم با تعادل و همکاری، سعی و
ص142
کوشش، یاری و همدردی از میان رفت. دکتر هم فرصت را مناسب دید و به طرف آنها رفت و گفت:
ـ ببخشید اجازه بدید...
او به سرعت حمید را بلند کرد و به بانو گفت:
ـ اتاق خودت مناسبه.
با سر تاکید کرد. دکتر با کمک بچه ها آماده حرکت به طبقه دوم اتاق عمل شدند که ناگهان زن دایی هم سر رسید. همگی کمک کردند تا مجروح را به اتاق و تخت معشوقش رساندند. دقایقی بعد زن دایی با صلابت گونه های عسل بانو را بوسه زد و همه حضار را مورد خطاب قرار داد:
ـ بهتره همگی بریم پایین، دکتر بالای سر حمید آقا هست. هروقت سرحال شدند میان تو حیاط.
ترانه مثل همیشه دلسوز و مهربان پیشنهاد کرد:
ـ منم هستم اگه آقای دکتر و یا حمید خان کاری داشتند من انجام بدم.
زن دایی که فردی خوش مشرب و محکم بود، می خواست جو موجود را عوض کنه. به همین جهت اشار به یقه باز پیراهن ترانه کرد و به مزاح گفت:
ـ می ترسم با این وضعیت تو آقا حمید حالش بدتر بشه.
لوس اعتراض کرد:
ـ مامان ، حالا باید حتما تو برجک آدم بزنی.
همه حتی خود حمید ، لبخند روی گونه هایش نقش بست. لبخندی که شاید رنگ خاکستری غم را در چهره اشان کم رنگ تر می کرد.
دکتر هم حرف زن دایی را تایید کرد:
ص143
ـ صحیح همینه که شماها تشریف ببرید پیش مهمان ها ، من اینجا هستم.خیال همه تون راحت باشد.
دقایقی بعد زن دایی ، ترانه و عسل بانو به جمع مهمان ها برگشتند اما دکتر بالای سر حمید ماند. همه ی حضار با چشم های مضطرب و نگرانشان از آن دو سوال کردند چی شده؟ عسل که نگاه های آنها را درک کرده بود آرام و ملایم شروع به صحبت کرد.
ـ حال حمید کمی مناسب نبود از همتون معذرت خواست و در اتاق داره استراحت می کنه.
تا این حرف را زد ، دایی به اعتراض گفت:
ـ اینطوری دیگه ندیده بودیم.
لحنش چنان تند و تلخ و گزنده بود که خودش نیز از آن جا خورد. بی اغراق عسل بانو مانند تنه درختی در معرض باد تکان خورد و صاف ایستاد و گفت:
ـ حالا که دیدید.
با این کلام، دایی حساب کار خودش را کرد و حرفی نزد اما عروس مهربان به یاد قطعه شعری از سهیلی افتاد:
چه روز گار پرآشوب و نابسامانیست
که دست های محبت ز دست های ما دورست
چه زندگانی پراضطراب تاریکیست
که از گزند زمین ، چشم آسمان کورست
ص144
آن شب به خاطر شدید شدن بیماری داماد ، همه آنجا ماندند. حدود ساعت دوازده شب عسل بانو با سینی چای و قهوه به اتاقش برگشت. مادر و خواهر حمید بالا سر مجروح نشسته بودند. تا عروس وارد شد ، شمیم سریع به طرفش رفت و سینی را ازش گرفت:
ـ بمیرم براتون، امشب باید شما در عیش و نوش بگذرونید به چه روزی افتادید.
مادر پیرش نفرین کنان گفت:
ـ خدا لعنت کنه صدام، چه بلایی سر این بچه های مردم می یاره. انشاالله امام رضا خودش روز قیامت پاداش اینارو بده.
شمیم اشاره به زن داداش کرد:
ـ برو عزیزم تو بشین پیش حمید، من خودم هر کاری هست انجام می دم.
عسل بانو بالای سر شوهرش نشست . با دستهایش دست پر از عطوفت و مهربانی برروی سر حمید کشید و پرسید:
ـ حالت بهتر شده؟
به علامت مثبت سر خود را تکان داد و در زیر لب با خود زمزمه کرد. بانو از ذکر شوهرش چیزی متوجه نشد. با دستمال سفید رنگ معطر پیشانی
145
حمید را از عرق تب پاک کرد. مادر که متوجه تعجب عروسش شده بود خندید و گفت:
ـ عزیزم، شوهر تو عاشق علی ابن موسی الرضاست هنگام خواب حتما با سلام به او به رختخواب می ره، صبح به کرامت آقا از خونه بیرون می یاد. همیشه در دل آرزوی زیارت آقارو در مشهد داره و شفاعتش در آخرت. اگه می خواهی با حمید باشی باید حضور امام هشتم رو هر لحظه در زندگی تون احساس کنی.
عسل بانو از این طرز تفکر شوهرش خوشش آمد و گفت:
ـ اما هیچ وقت به من نگفته بود.
مادر بلند شد و از پیشانی عروسش بوسه ای گرفت و توضیح داد:
ـ آخه همه چیز گفتنی نیست آدم باید بهش برسه ، خصوصا در زندگی با حمید باید خیلی زرنگ باشی و مطلب رو خودت کاشف باشی.
شمیم لبخندی به صورتش بخشید و گفت:
ـ الکی نیست که من اینقدر لاغر شدم. از بس این برادرم من اذیت می کنه.
همگی از نزدیکی قلوبشان لذت بردند. صدای حمید در گوش عروس ملکوتی جلوه می کرد:
ـ السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا.
شمیم پی حرفش را گرفت:
ـ می دونی عسل جون زندگی با این جور آدما شاید کمی سخت باشد و از نعماتی آدم محروم کنه ولی انقدر اینا با معرفتن و دارای رازهای زیبای عرفانی هستند که آدم با اینا سماع می کنه. آدم در کنار اینا احساس می کنه به خدا و اهل بیت نزدیک می شه.
ص146
حمید زیارت نامه اش تمام شد. با دستی که از سرم آزاد بود زیر چشم خود را پاک کرد و گفت:
ـ خوب مادر و دختر هندونه زیر بغل ما می ذارن. از من گناهکار چه مسیح مقدس می سازید.
ـ مادر جون دروغ که نگفتیم. حتما خود عسل جون به این حرف من می رسه.
عسل بانو به خاطر اینکه حمید کمی از حال و هوای خود خارج شود لب به شوخی گشود:
ـ مادر جون من به خوبی فهمیدم. همین که خدا من به حمید هدیه داد نشانه اینه که حمید خیلی بچه مثبته.
حمید خندید. از خنده او عسل خندید. و از خنده آنها شمیم و مادرش، با این حالی که نمی دانستند حرف عسل از روی غرور بوده یا شوخی. حمید برای روشن کردن ذهن مادر گفت:
ـ خدا به من هم عسل بانو داد هم عسل گیسو هم عسل چشم.
در حالی که خانواده نزدیک حمید در اتاق عروس جمع بودند. در پایین دکتر پی گیر کارهای درمانی داماد بودند. دکتر رو کرد به مهرداد و از او خواست شماره تلفن دکتر یحیوی رو بگیره تا پدر نگین باهاش صحبت کنه. مهرداد اطاعت کرد:
ـ روی چشم...
مهرداد شماره را گرفت و به سوی گوشی تلفن رفت. علی خیلی پکر شده بود و مثل هر وقت که پکر می شد با یک نخ سیگار با خیالات درونی خود
ص 147
سروکله می زد. زن دایی هم به دستور شوهرش به آشپزخانه رفت تا شربت و شیرینی بیاورد.
شماره افتاد و مهرداد گفت:
ـ الو!
ـ بفرمایید.
ـ آقای دکتر یحیوی هستن.
ـ شما؟
ـ از طرف...
دکتر بلند گفت:
ـ مهرداد جان بگو از داروخانه بهمن تماس می گیری.
مهرداد دستور را اجرا کرد و سپس پرسید:
ـ آقای دکتر یحیوی؟
ـ بله بفرمایید...
ـ گوشی خدمتتون.
دکتر پدر نگین، گوشی را گرفت و پس از سلام و احوالپرسی اوضاع بد بیمار را برای یحیوی توضیح داد. سپس از او خواست که سری به انها بزند. دکتر موافقت کرد و گفت:
ـ شما گردن ما خیلی حق دارید. من الان با دکتر حسن پور خدمتتون می رسیم. فعلا صلاحه که اطرافش ساکت باشه و از لحاظ عصبی فشار روانی بهش نیاد.
ـ چشم حتما.
ـ ما تا نیم ساعت دیگه می رسیم.
ص148
ـ خیلی ممنون.
ـ خداحافظ.
پدر نگین وقتی گوشی را گذاشت به دایی گفت:
ـ بهرام خان بهتره بگین همه خانم ها بیان پایین.
ـ همین الان.
زن دایی میان حرف آمد و شوخی گفت:
ـ البته به نظرم اگه عسل جون پیشش بمونه بهتره. چون هر چی باشه عسله.
دایی اطاعت کرد:
ـ راست می گه. به نظرم خود شهناز بره بالا، کار رو ردیف کنه بهتره.
زن دایی به طرف بالا رفت. ضربه ای به درب اتاق زد و وارد شد. مادر و خواهر حمید با عسل بانو به احترام بلند شدند...
شهناز خانم با احترام پرسید:
ـ چطوره؟
عروس نگاهی پر مهر به چهره ملکوتی داماد مجروح انداخت:
ـ الحمدلله بهتره. پس از زیارت علی بن موسی الرضا خوابید. یه آرامش خاص قشنگ.
زن دایی سرش را به آسمان بلند کرد:
ـ شکر خدا. آقای دکتر دو تا از همکاران متخصص خودش دعوت کردن تا نیم ساعت دیگه می رسن. فقط دکتر یحیوی خواهش کرده دور مریض کسی نباشه و در سکوت و آرامش استراحت کنه. البته با عرض معذرت.
شمیم با احترام و ادب گفت:
ص149
ـ خواهش می کنم.
سپس رو به کرد به مادرش:
ـ مادر بهتره ما هم بریم پایین.
مادر حمید اطاعت کرد و از جایش بلند شد تا از اتاق خارج شود. در همین حال خواهش گونه درخواست کرد:
ـ بذارید حداقل عروسش پیشش بمونه. یه وقت کاری داره یه نفر پیشش بمونه بهتره.
شهناز دست به کمر باریک عسل بانو زد و شوخی کرد:
ـ البته. اصلا این دختر با همه زیبایی های درونی و بیرونی اش درمان هزار درد و مرضه.
هر سه خندیدند. عسل رخسارش سرخ شد و ماند فقط در آخر شمیم در گوش زن داداش آرام توضیح داد:
ـ عسل جون شما در اتاق تنها هستید. سعی کن بهش امید بدی. بهترین دارو برای او امید و عشقه. سعی کن خودت کنترل کنی و تا می تونی به او نور امید و عشق ببخشی.
اله ناز در حالی که اشک های صورتش را با گوشه انگشت های پری گونه اش پاک می کرد ملتمسانه پرسید:
ـ یعنی خوب می شه.
ـ حتما، فقط و ظیفه ات را انجام بده. تا می تونی کوشا باش.
شمیم بوسه ای گرم از گونه های نمیکن زن داداش گرفت و نمک شوخی چاشنی کلامش کرد:
ـ خواهر شوهر خوش ذاتم ، یه وقت فکر نکنی کرم خواهر شوهری دارم.
ص150
ـ این حرفا چیه. تو مادر هم بوی عطر حمید دارید.
ـ محبت دارید عزیزم.
تازه عروس تنها کنار تخت نشست. در حالی که سعی می کرد احساسش را به کنترل در بیاورد و در حضور او گریه نکند. موهای داماد را نوازش کر. در همان حال به چهره ی تکیده و رنگ پریده ی حمید نگاه کردو با خود اندیشید: " چقدر دوستش دارم. او همه ی زندگی منه. حاضرم روزی هزار بار بمیرم اما گرد اندوه و ملال بر چهره ی مهربونش نبینم. نگاه خود را بر روی او تمرکز داده بود. صورتش از فرط سرفه کبود و رگ هایش متورم شده بود. حمید از خواب بیدار شد در نهایت استیصال سربلند کرد. لبخند دردناک و مظلومی گوشه لبش نشست. با محبت به عسل بانو نگاه کرد و با ملایمت سوال کرد:
ـ هنوز بیداری؟!
ـ آری عزیزم. مگه می شه تو ناراحت باشی من خوابم ببره.
ـ این حرفا چیه. من حالم خوبه تو برو استراحت کن. عسل بانو ذاتش پر از ظرافت و زیبایی بود، کلامش پر از ناز و کرشمه و چشم هایش پر از راز و نیاز ، به داماد رو کرد و به شوخی گفت:
ـ به این زودی از من خسته شدی؟
به قول زن دایی زن زیبا و معنی داروی همه ی درد هاست. لحظه ای حمید همه مشکلات را فراموش کرد و با کلامی عاشقانه عسل را مورد خطاب قرار داد:
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)