129 تا 133

- نیازی نیست.
با تعجب سوال کرد:
- چرا؟
خندید و جواب داد:
- چون همشون دارن میان توی حیاط.
عموی حمید برعکس خودش اهل کتاب و قلم نبود.او کارخانه دار معروفی بود که اهل شوخی و طنز بود.میانه ی خوبی هم با انقلاب نداشت،فکر خودش بود و سرما یه اش،البته میان مردم آدم خونگرم و مهربان محسوب می شد.تا آن دو نفر را در حیاط کنار باغچه دید به شوخی گفت:
- بهبه.آقا بهرام الکی نیست.ما دو نفر را در پذیرایی زندانی کرده بودند. گل و بلبل اینجا جمعند و ما بی خبر.عروس و داماد به خود آماده و جلو رفتند.
- عمو جان ما حاضریم.
سری تکان داد:
- امان از شما امروزیا،فرق نداره از مذهبی تا اروپایی همه تون خیلی زرنگید.الکی نیست که رفتم بهترین بنز ایران رو برای امروز تهیه کردم تا شما رو پیش حاج آقا ببرم.
زن دایی میان حرفش آمد:
- عموجان بچه ها به پشتیبانی شما،اینقدر سرحال و قبراق هستند.حالا بهتره سریع تر حرکت کنید.دایی بهرام حرف همسرش را تاکید کرد و گفت:
- بجنبیم که دیر نشه.
ترانه چادر خانگس سفید رنگ بر سر انداخته بود .قرآن به دست گرفت تا عروس و داماد و همراهان از زیر آن بگذرند.از طرفی هم زندایی اسپند روی ذغال منقل می ریخت:
- برای سلامتی عروس و داماد صلولت.
همگی صلوات فرستادند و سوار ماشین شدند.داماد و عروس عقب و هر دو همراه جلوی بنز نشستند و در حالی که بقیه نظاره گرشان بودند حرکت کردند.
آن روزها اگرچه روز های خوشی برای حمید و عسل بانو بود،ولی شدید شدن بیماری داماد باعث ناراحتی آن و اطرافیان نزدیک شده بود.در مسیر راه عموی داماد برای شروع گفتگو مباحث اقتصادی را کطرح کرد:
- بهرام خان با این وضع دلار تمام کاسبی ها خراب شده،اصلا توی این مملکت تجارت بی تجارت.
دایی که منتظر این حرف ها بود تا همه ی وضعیت را مورد انتقاد قرار دهد،نظرات او را مورد تایید قرار داد:
- آخه یه مشت بچه،اول انقلاب سر کار اومدن،نه تخصصی ،نه تجربه .هر کس تخصصی و تجربه داشت به جرمی از سازمان های دولتی ایران اخراج شد.
حمید در سیطره ی نگاه مهربان عسلش که او را می بلعید،خود را گنجینه ای آسیب پذیر و خطرناک حس کرد.به همین دلیل میان حرف دایی بهرام و عموی حمید آمد و توضیح داد:
- دایی جون انتقاد از دستگاه و حکومت باعث سازندگی است اما این انتقاد شروطی داره که اگه رعایت بشه،سازنده است و گرنه ضرر هم داره.دایی بهرام می خواست حواب بدهد ولی عمو وسط حرفش دوید و گفت:
- عروس خانم حالا شروطش چیه؟
عسل با لحنی کاملا جدی اما مهربان جواب داد:
- از شروط انتقاد اینه که اول باید سازنده باشه.دوم جلوی مسوول مربوطه باشه،سوم از زبان خبره و متخصص آن زمینه باشد و هزاران شرط دیگه.
بعد در حالی که عکس العمل دایی و عمو را تماشا می کرد با لبخند و طنازی سوال کرد:

- اینطور نیست؟
عمو در حالی که به دایی بهرام چشمک می زد با مهربانی اظهار داشت:
- حق با شماست.
عروس در حالی که نگاهی پر از مهر به شوهر آینده اش انداخت و ادامه داد:
- پس هیچ کدوم از آن شروط در اینجا نیست و بحثی که شما می کنید فایده نداره بجز اینکه دل یک مومن ازتون می گیره.
عمو که آدم پخته ای بود،قصد بانو را از این حرف ها فهمید.به همین جهت حمید را مورد خطاب قرار داد:
- حمید خوش به حالت.
انگار موجی بزرگ او را از رویا جدا کرد و به دنیای واقعیت کشاند.او با تردید پرسید:
- برای چی؟
- برای اینکه خدا همچین دختر خوب و فهمیده ای رو به عنوان همسر برات روزی کرد.
حمید نگاهی پر معنا به چشم های عسل انداخت.عمو که ذاتا مرد سرحالی بود به شوخی گفت:
- عسل مراقب باش.
- برای چی عمو؟
لحن شوخی هنوز در کلام عمو بود:
- از دست این حمید.
با تعجب و تردید پرسید :
- چرا؟
خنده ای از ته دل کرد و گفت:
- یهو چند تا رو صیغه نکنه.
همه خندیدند.عروس آهی کشید که شبیه به نفس کشیدن بود.یا نفسی که به صورت آه بیرون می آمد سپس گفت:
- عمو دعا کن حمید حالش خوب بشهدو تا زن دیگم بگیره من راضیم البته به شرط اینکه من و طلاق نده.
عسل بانو که چهرای جذاب ،شکفته و پرطراوت همچون گل همیشه بهار داشت،حمید را بر آن داشت تا بگوید:
- می دونی عمو اگر تمام دنیا رو بگردم مثل عسل بانو نمی تونم پیدا کنم.اگر خدا خواست و زنده موندم کتاب بعدی که می نویسم از محبت و ایثار او به عنوان دختری ازاد اندیش...
دایی با ناراحتی گلایه کرد:
- این حرفا چیه.امروز روز خوشحالی و سروره،نه روز غم و غصه.
عمو هم حرف او را تایید نمود:
- حمید از عشق و ساقی و می بگو،نه از مرگ و جدایی...
- اتفاقا الان با یه نویسنده آشنا می شید که براتون تا صبح از این حرفا می زنه.
عسل بانو روی صندلی،خود را کشید تا به حمید نزدیک شد سپس نجواگونه سوال کرد:
- مهرداد می گی؟
حمید خندید و جواب داد:
- نه بابا نهرداد مشقم بلد نیست چه برسه به کتاب.
- پس چه کسی رو می گی؟
- یکی دیگه از دوستام رو می گم که تو ندیدی.
- اسمش چیه؟
-علی نوروزی.
با تعجب سوال کرد:
- نویسنده ی سراب زندگی؟
- آره ،خوندی؟
- دوبار.
- چطور می نویسه؟
- ای بدک نمی نویسه.