ص98-128
-عسل خانم؟
به تعجب ترانه افزوده شد:
-من عسل بانو نیستم شما باهاش کاری داری؟
مودب و محتاط گفت:
-آره مادر اگه ممکنه
عسل و نگین متعجب تر از ترانه مکالمه آن دوراگوش می کردند ترانه با دست چپ روی دهنی گوشی را گرفت و با خنده بیان داشت:
-عسل بانو یه پیرزن با تو کارداره
چهره عسل مثل یک علامت سوال شده بود حیران گوشی را گرفت و آرام سوال کرد:
-کیه؟
با دست اشاره به هیکل عسل کرد:
-نمی دونم خوشگلی دردسره دیگه
-بس کن بابا
دستش را از روی گوشی برداشت:
-الو بفرمائید
صدای پیرزن برایش احساس خوبی به ارمغان آورد بوی سبزی تازه بوی مهر مادری بوی عشق الهی آن طرف آهسته گفت:
-ببخشید انگار مزاحم شدم
-خواهش می کنم.
-منو می شناسی؟با تردید جواب داد:
باید بشناسم؟
خنده با معنایی کرد:
-منو نه ولی پسرمو حتما می شناسی
دختر متوجه شد که آن زن مادر حمید همسر آینده اش است به همین جهت صدایش نرمش خاصی به خود گرفت و گفت:
-شما مادر حمید هستید...
پیرزن میان حرفش آمد و جواب داد:
-پس فهمیدی آره مادر من مادر حمید هستم
عسل بانو کمی دلشوره داشت فکر می کرد شاید مادرش زنگ زده که به ارتباط آن دو اعتراض کند. چند لحظه میان آن دو سکوت حکمفرما شد تا اینکه پیزرن ادامه داد:
-مادر بدون تعارف بگو می تونم الان باهات صحبت کنم یا نه ؟
نگین و ترانه آنقدر حس کنجکاور ییا بهتر بگویم فضولی شان گل کرده بود که از روی سر عسل خم شده بودند تا صدای مادر حمید را بشنوند. عسل بانو با اخلاص و تواضع تعارف کرد:
-این حرفا چیه خیلی خوشحال می شم صدای شمارو بشنوم
با دلسوزی ولی تدبیر و اندیشه توضیح داد:
-از همون اول آشنایی شما حمید من در جریان گذاشت و تقریبا همه ی چیزها رو می دونستم از یک ماه پیش فهمیدم که حمید به خاطر تو حاضره حتی من کنار بذاره گاهی شاد شاد بود گاهی پرغم و غصه و زمانی بی خواب و زمانی همش خواب از همه جالب تر گاهی نیم ساعت پای تلفن با شور و شوق صحبت می کنه و بعد سرحال می شه.
مادر حمید گرم و با روحیه پی حرفش را گرفت:
-از اون زمان فهمیدم که دیگه کار از این کارا گذشته و باید میان شما وصلت انجام بگیره ولی خواستم حمید در این مورد اصرار بیشتری کنه تا قدر و اندازه ی تو بالاتر بره
در این زمان ترانه گونه عسل بانو را گرفت و کشید به صورت دختران تبسم قشنگ و دیدنی نشست هرسه با توجه بیشتری به حرف های مادر شوهر آینده ی عسل گوش کردند که می گفت:
-همه چیز داشت به خوبی پیش می رفت تا اینکه هفته ی پیش خسته و کسل به خونه آمد یه حالت عجیبی داشت مثل زمانی که از بیمارستان مرخص شده بود . در عالم خودش سیر می کرد نواری گذاشته بود که خواننده ی آن شعرهای سوزناکی می خوند.
ترانه در گوش عسل زمزمه گونه شوخی کرد:
-خانم باش
با انگشت اشاره جلوی دماغش را گرفت:
-هیس
مادر ادامه داد:
-در هر صورت اون شب با آهنگ های غمناک و سیگار تا صبح بیدار بود و هر روز حالش بدتر می شه دیروز شماره ی تلفن شما رو از کیفش برداشتم تا با شما صحبت کنم.
عسل بانو از اینکه مادر حمید موافقش بود خوشحال گردید اما این شادی زیاد طول نکشید و به یاد حال بد حمید افتاد و پرسید:
-مادر حالا کجاست؟
-الان خبر ندارم ولی فردا با دوستش قراره بره کوه
-از کجا می رون بالا؟
-نمی دونم مادر ولی فکر می کنم از دربند ساعت پنج صبح از خونه حرکت می کنن
-من فردا حتما می رم اونجا ولی شما بهش چیزی نگین خیالتون هم راحت باشه
-حتما بازم ببخشید که مزاحم شدم
عسل در حالی که نگین و ترانه را با دست کنار می زد با احترام جواب مادرشوهر آینده خود را داد:
-این حرفها چیه .. خیلی خوشحال شدم
-به خانواده سلام برسون
-چشم
مادر محتاطانه و محترم تاکید کرد:
-مادر یادت نره حتما فردا پیداش کن من دیگه از این حال و روزاش می ترسم سینه دردش زیادتر شده و دائم سرفه می کنه
با زبان پر از مهر و عطوفت جواب داد:
-حتما پیداش می کنم.
-پس خدا حافظ
-خداحافظ
گوشی را سر جایش گذاش و یک آهی پردرد کشید و گفت:
-خدای من بالاخره معلوم شد کجاست؟
ترانه از عسل بانو رخصت طلبید:
-عسل اگه صلاح می دونی به مامان بگم چون اون بیچاره هم دلش شور می زنه
سرش با به علامت تایید تکان داد و آرام عرضه داشت:
-آره اینطوری بهتره
-پس فعلا با اجازه
آن شب به هر سختی که بود گذشت بنا به فرموده ی زن دایی شهناز بچه ها ساعت پنج با ماشین آژانس به سمت دربند رفتند منظورم از بچه ها عسل بانو ترانه و نگین است . در هر صورت به دربند رسیدند دورمیدان چند لحظه ای را گذراندند اما خبری از حمید و دوستش نبود عسل خیلی نگران ومضطرب بود. ترانه به خاطر اینکه خنده را به چهره عسل برگرداند و او را از حالت اضطراب خارج کند به شوخی گفت:
-عسل....
او با صدایی پر از بیم پرسید؟
-چیه؟
با شیطونی همیشگی اش ادامه داد:
- این جا روبروی حسینیه یه قهوه خونه خیلی خوبیه که کبابش حرف نداره
با طمانینه و متانت گفت:
-خب!
-خب به جمالت یعنی اینکه لطف شما بعد ملاقات شامل ما بشه
لبخند کمرنگی زد :
-تو دعا کن سرو کله ی حمید پیداش بشه حاضرم دنیاروبرات بخرم
نگین چشمکی زد و پی حرف را گرفت:
-این ترانه شیطون در هر حالی ددنبال خوردن و گشتنه
هرسه خندیدند و باز سکوت تلخی حمفرما شد . عسل در فکر و خیال غرق بود . آهسته با خود گفت:
-دوست دارم برم بالای کوه فریاد بکشم
عسل با خود حرف زد ولی صدایش به گوش نگین و ترانه رسید هردو با هم گفتن:
-توهم کارای حمید یاد گرفتی
اون وقت ترانه با دست اشاره به عسل بانو کرد و گفت:
-حالا اون بدبخت حق داره منم اگه چنین دختر خوشگلی طرف حسابم می شد به کوه و دشت می رفتم.
عسل بانو مثل هر دختری از تعریف و تمجید ترانه خوشش آمد اما چون به دنبال پیدا کردن حمید بود خیلی بهش مزه نداد نگین در حالی که از زیر مقنعه گل سرش می بست پرسید:
-ترانه فکر لباس برای مراسم عروسی رو کردی یا نه ؟
ترانه نگاهی به خود انداخت و جواب داد:
-دختری مثل من هرچی بپوشه خوشگل می شه نیازی نیست لباس خاصی بخرم.
هرسه از دست شوخی و طبع طنز ترانه خنده شان گرفت. درمیان صدای خنده ها فریاد کوتاه عسل بانو به گوش اطرافیان رسید:
-اومد!
با عجله ادامه داد:
-شماها برید تو همون قهوه خونه ای که آدرس می دادید.
هردو با هم گفتند:
باشه ولی تو چیکار می کنی ؟
-می خوام باهاش صحبت کنم
او لی اختیار به سوی نور زندگی اش که آن طرف در ماشین نشسته بود رفت . جلوی حمید ظاهر شد حمید متعجب از ماشین پیاده شد مهرداد از همه جا بی خبر به پیروی از دوستانش پیاده شد. حمید اصلا حضور دوستش را احساس نکرد . جلو آمد مکث کوتاهی کرد با لحنی حاکی از اندوه گفت:
-سلام...
توی صدایش رگه های غم به خوبی هویدا بود. عسل بانو فقط نگاهش کرد و هیچی نگفت. ظاهرش چنان آرام بود که گویی هیچ اتفاقی نیفتاده اما قلبش می گریست حمید با همان حالت پرسید:
-انگار که قهری؟
دختر محو وجود نازنین استاد عشقش بود دوباره سوال را تکرار کرد به همان سادگی و زیبایی دختر تازه به خود آمد و جواب داد:
-اگه دوست داشته باشم توان ندارم.
هردو مست مست عشق هم بودند مهرداد که صمیمی ترین دوست حمید و نقش نگین در کنار عسل بانو را بازی می کرد جلو آمد و از روی ادب سلام کرد. خانم دکتر آینده با همان الفاظ زیبا و مدرنش مثل عرض کردم سپاسگزارم محبت دارید و لطف شماست مهرداد را محاصره کرد. حمید که گیج و منگ بود تازه به خود آمد و هردو را به هم معرفی کرد. وقتی جلسه ی معارفه تمام شد مهرداد به عسل گفت:
-خانم دوست ما چند ایامی ست که دیوونه شده ما همه دوستان از کارهای حمید متعجب بودیم ولی حالا که با شما برخورد کردم حق رو به حمید می دم این حمید من تو جبهه به دلاور معروف بود آخه از بس دریا دل بود دلی داشت و داره به قد دریا مهرش شامل هر جنبنده ای می شه و هروقت شامل شد اون جنبنده دیگر نمی تونه مهر حمید رو فراموش کنه ولی در کنار این مهربونی هیبت و عظمت عجیبی دارد بعضی وقت ها که عصبانی می شه خدا بخیر بگذرونه .
حمید حرف اورا قطع کرد:
-مهرداد دست بردار
بعد نگاهی پرمغز و پیمانه به عسل انداخت و گفت:
-عسل خانم این پسر خیلی شیطونه توجه به حرفاش نکن
دختر بهترین فرصت را دید برای نزدیکی به عزیزش و در حالی که با دگمه های مانتویش بازی می کرد گفت:
-خیلی هم بیراه نمی گه
مهرداد خندید و گفت:
-دیدی همه حق رو به من می دن
حمید در حالی که درب های ماشین را قفل می کرد از دوستش خواست :
-جون مهرداد دست از شوخی برداد و یاالله بریم بالا
-حرفی ندارم ولی حرفم نصفه کاره موند
-لطف کن سریع تر تموم کن و بریم
مهرداد چهره به طرف عسل کرد و پی حرفش را گرفت:
-بله خانم می گفتم که چه آدم مغرور و متکبریه اما...
عسل بانو نم نم باران را روی صورت بهشتی خود احساس نمود حمید را برانداز کرد و با کلاس خاص از مهرداد پرسید:
-آقا مهرداد بالاخره حمید مهربونه یا مغروره
مهرداد از ته دل خنده ای کرد و به حمید چشمکی زد آنگاه عسل را مورد خطاب قرارداد :
-با شما مهربونی و با ما مغرور
جوانه های جوانی سبزه های حیات بوی عطر بهشتی همه در فضا و کلام آنها رخنه کرده بود. با همان ویژگی های مطرح شده عسل بانو گفت:
-اما با منم مهربون نیست
درب های ماشین قفل شد به طرف عسل بانو بازگشت و مهربانانه گفت:
-اگر با دنیا و اهلش مهربون نباشم با تو هستم اتفاقا الان دارم می رم بالا فریاد بزنم.
-با نگرانی سوال کرد:
-برای چی؟
-اینکه سرانجام خط باید به دادم برسه من با شماها کاری ندارم من با اون معامله کردم و از اونم می خوام.
-تو با خدا معامله نکردی بلکه به خدا عشق ورزیدی
سرفه خشکی کرد و گفت:
-خب پس باید معشوقم به دادم برسه
وعظ گونه و نصیحت فرم جواب داد:
-همیشه می رسه ولی ما متوجه نمی شیم
سپس با طنازی سوال کرد:
-حالا بگو ببینم چته ؟
او به جای اینکه جواب بده به عسل بانو ومهرداد گفت:
-بهتره راه بیفتیم و گرنه دیر می شه
مهرداد از روی عمد می خواست آن دورا باهم تنها بگذارد به همین جهت فروتنانه پیشنهاد کرد:
-اگه اجازه بدید من خودم برم بالا همدیگر بو ببینیم
هرچه عسل و حمید اصرار کردند که مهرداد هم با آنها همراه باشه موافقت نکرد در آخر عسل بانو به او گفت:
-پس اگه قراره بالا همدیگر رو ببینیم قرارمون قهوه خونه روبروی حسینیه توی پس قلعه
-همون پیرمرده
-آره
-چشم من همانجا منتظر هستم
-دختر دایی و دوست منم قراره اونجا باشن
حمید و عسل بانو با آرامش و سرور در کنار هم حرکت کردند هردو از اینکه در کنار هم بودند حالت خوب و خوشی داشتند. گرچه حمید از خستگی روح رنگ به چهره نداشت آن روز عسل با مانتوی بلند و شلوار مشکی و مقنعه آمده بود. کمی که بالا رفتند دختر دست در کیف کرد و روسری سفید رنگی در آورد و سپس به او گفت:
-یه جا که مناسبه بایستیم تامن روسری سرم کنم معنعه گرمه و دست و پا گیر
اشاره به بالا کرد:
-شیب بالایی کنار صخره عوض کن
بعد نگاهی پر از مهر و محبت به خانم دکتر آینده کرد و ادامه داد:
-باز سروکله ی همدم تنهایی ام پیدا شد
برقی در چشم عسل پرپر زد و گلایه کرد:
-پس چرا از دست همدم تنهایی فرار کردی؟
با مهربانی توجیه کرد:
-من فرار نکردم
-پس اسمش رو چی می ذاری؟
شمرده و عالمانه جواب داد:
دیدم در پناه تو خودم رو از سختی و خشونت روزگار پنهان کنم درست نیست.
عسل بانو اخمی کرد و با لحنی سرزنش بار گفت:
-باز از اون حرفها زدی؟
-پس تو هم از این حرفا بدت میاد خاک بر سر من که به این روز افتادم.
-کدوم روز؟
-روزی که حال خودم نمی فهمم
عسل به خوبی فهمیده بود که حمید در ازای این مهم مبارزه ایثار و مهربانی هدیه دادن به خلق روزگار از خیلی کس ها و چیزها بی مهری و دلسردی دیده به همین جهت بچه ی خیلی حساس و زود رنجی شده پس چاره را در آن دید که کوتاه بیاید و هم زبان او شود اگرچه گاهی واقعا حرف ها و کردار او را نمی فهمید. حمید با نگرانی اما با لحنی آرام و مطمئن گفت:
-زندگی از دست من رفت تو قدرش بدون
-متاسفانه ما انتخاب نمی کنیم بلکه انتخاب می شیم پس دلمون به این خوشه که فقط زنده ایم.
حمید هاج و واج نگاهش کرد عسل بانو خنده ای بر لبانش آورد و با شیطنت گفت:
-ماهم بعله دیگه
خندیدند خنده ای از ته دل و با نشاط حمید با ساده دلی اظهار داشت:
-این چند روزه حالم خیلی خراب بود.
-تو نباید اینقدر احساسی و زود رنج باشی خصوصا در این دورزمونه دورنگی و دلسردی
موقع بالا رفتن از سوی تپه کوچکی حمید سکندری خورد و داشت پرت می شد عسل به موقع فریاد رسش شد و کمک کرد جانباز با بی حوصلگی آهی کشید و گفت: وای از این روزگار دورنگ
بغض کرده بود و لبانش می لرزید عسل نگرانش بود می خواست اورا از افکار مه آلود و پیچیده اش خارجج کند به همین لحاظ در حالی که روسری اش را صاف می کرد گفت:
-امروز می خوام با دوتا از عزیزترین کسام آشنات کنم
-کی هستن؟
با هیجان توام با عشوه پرسید:
-اگه گفتی؟
با کلامی که بوی طعنه و ناراحتی در آن استشمام می شد جواب داد:
-والله اینطور که اون روز از حرفات فهمیدم هیچ کدوم از فامیلات از من خوششون نمیاد حتما...
دختر اخم و گلایه کرد:
-این حرفا چیه؟ باز شروع کردی
از اخم او عقب نشینی کرد و به کلامش رنگ دوستی و مهربانی کشید:
-ببخشید بعضی وقتها خراب می کنم.
-خواهش می کنم
-حالا می گی کی هستن؟
با احساس راحتی و آرامش خاصی پاسخ داد:
-دختر دایی ترانه و نگین بهترین دوستم
با تعجب خاص سوال کرد:
-همونجا که به مهرداد آدرس دادم.
کمی به مغزش فشار آورد و گفت:
-آخ راست می گی اصلا حواس ندارم بگو ببینم توی این ایام مطالعه کردی؟
-کتاب خودت بله
-اونو که مطمئنم از بقیه چی؟
-چندتا رمان دیگه از ویلیام فاکنر و بالزاک ولی اگه از این حرفا بگذریم و بخواهیم راجع به خودمون صحبت کنیم باید بهت بگم که با محبت خدا و کمک دکتر پدر نگین همه خانواده رضایت دادن.
عسل بانو در چهره اش لبخندی بود که دردیگر چهره ها دیده نمی شد. سرشار از شادمانی و عشق و حیات بود. اما حمید در ظاهر خود را بی تفاوت نشان می داد. گرچه در اعماق قلبش می دانست که برایش بی اهمیت نیست. لحظه ای هردو سکوت کردند و به تماشای طبیعت پرداختند تا اینکه حمید سکوت را شکت و حرف را تغییر داد:
-با درسات چکار می کنی؟
عسل نزدیک تر شد و به آرامی و متانت جواب داد:
-حمید تو حق نداری از خانواده من ناراحت بشی اون بیچاره ها که به تو بی احترامی نکردند. حتما آنها هم دلایلی داشتند که نیاز به فکر و بحث داشت. اونها باید در مورد تو بیشتر می دونستن.
باز با حالتی مایوسانه حرف هایی زد که بوی روشنفکری می داد ولی به زمان و موضوع بستگی نداشت:
-می دونی عسل دلم می خواست لای آدم ها مثل ورق های بازی جوری بر بخورم که کسی نفهمد چه خالی هستم.
عسل بانو با زبان شوخی و طنازانه جواب داد:
-اما من که فهمیدم چه خالی هستی.
حمید مایوسانه پی حرفش را گرفت:
-این دل صاحب مرده ام آرام نمی شه
عسل بانو روسری اش را باز کرد و زیر آن گیسوهای عسلی خود را مرتب کرد و در حالی که چشم های عسلی اش دلربا شده بود با حالتی خاص گفت:
-خودم آرومش می کنم آخه عزیزم اینو از قدیم شنیده بودم که عشق وقتی میاد از هیچ عضو و اندامی نمی گذره همه رو صاحب می شه و بی تابی میاره.
حمید نگاه با معنایی کرد:
-توهم امروز شیطون شدی؟
-نه فقط خوب می دونم چگونه از زندگی بهره ببرم. بی آنکه زشتی ها رو انکار کنم.
با لحنی آمیخته به شوخی گفت:
-توهم راه افتادی فکر نمی کردم از این حرفا بلد باشی.
با صداقت و سادگی جواب داد:
-آخه آدم وقتی می خواد زن یک نویسنده بشه باید از این حرفا هم بلد باشه دیگه!
خندیدند . خنده ای از ته دل و با نشاط حس بسیار نیرومند خوش باش را به حمید هدیه داد. او همه سردی ها و نامردی ها را فراموش کرد و آرام و بی دغدغه خاطر گفت:
-همین جوری بودنت آدم حیرون و آواره می کنه
قطره اشکی ته چش های عسلی عسل بانو درخشید:
-توباید فارغ از روزهای تلخ گذشته با شوق و شور در کنارم باشی جون همه امید من تویی پدر و مادر برادر وخواهر من کسی غیر از تورو ندارم.
با صدای مردانه توضیح داد:
-اما عسل جون تو پدر و مادر داری ترانه و نگین برای تو مثل خواهر هستن و دایی و زن دایی ات تورو خیلی دوست دارن
به رغم حرف های حمید عسل نتوانست قانع شود وجواب داد:
-اگه همه اینایی که تو گفتی هم قبلو کنم ولی تو اولین و آخرین کسی هستی که به انتخاب خودم دوستت دارم ودوستم داری
لحظه ای سکوت کرد و با دستمال سفید رنگی اشک هایش را پاک کرد و پی حرفش را گرفت:
-می دونی در این دورزمونه هر چیزی تاریخ مصرف داره غیر از عشق به قول دبیر ادبیات سال سوم دبیرستانم عشق در قلاده هیچ سلک وایسمی نقطه پایان نداره .
چند دقیقه بعد به رستوران وعده گاه رسیدند. مهرداد گوشه ایی تنها نشسته بود تا آن دو را دید جلو آمد و سلام و احوالپرسی مختصری کردند. ترانه ونگین هم در آن طرف مشغول نوشیدن چای بودند. عسل آن دو را به حمید و مهرداد معرفی کرد. آنها همگی هنگام صرف کباب و نون داغ در جوی صمیم از همه مسائل جهان از سیاست و هنر گرفته تا اقتصاد و ورزش با هم سخن گفتند . هریک نوعی مجذوب حرف زدن آن دیگری می شد و زمان به سرع گذشت ولی به قول شمس تبریزی:
بجوشید بجوشید که ما بحر شعاریم
به جز عشق به جز عشق دگر کار نداریم
درین خاک درین خاک درین مزرعه پاک
به جز عشق به جز مهر دگر تخم نکاریم
10
پشت پنجره ایستاده بود. به گنجشکی نگاه می کرد که در حال تهیه غذا از روی برف بود در ذهن خود خاطرات شیرین با حمید را می گذراند به یاد هفته پیش که در دربند با او مثل دو کبوتر قدم زدند و برای زندگی مشترکشان برنامه ریزی کردند. به یاد آن میز غذا در قهوه خانه روبروی حسینیه افتاد که همگی گفتند و خندیدند.
صدای زنگ تلفن او را به خود آورد. ترانه که از همه به گوشی نزدیکتر بود آن را برداشت:
-الو بفرمائید
صدای خفه ای از میان سرفه های شدید به گوش رسید:
-الو ببخشید حمید هستم
با تعجب پرسید:
-شما هستید؟
با اضطراب و نگرانی پی حرفش را گرفت:
-شما کجائید؟
تا حمید آمد جوابگو باشد ترانه امان نداد و توضیح داد:
-آخ راستی معذرت می خوام فراموش کردم سلام کنم.
حمید با صدایی توام با خنده جواب داد:
-خواهش می کنم الان خدمت می رسم می تونم با عسل صحبت کنم. ترانه خندید و با همان حال وهوای همیشگی گفت:
-شما هر وقت اراده کنید از قوری شهرزداد قصه ها عسل بیرون میاد. دایی به طرف ترانه آمد دختر از بیم پدر سریع جمع و جور کرد:
-گوشی خدمتتون
دایی پلیس وار ترانه را برانداز کرد و پرسید:
-با کی کاردارن؟
گوشی را روی میز گذاشت و به طرف عسل بانو رفت و جواب داد:
- با عسل کاردارن
بهانه گیری کرد:
-کی هست؟
با لحنی آمیخته با شوخی جواب داد:
- مادر شوهرش
قدری برافروخته کلام ترانه را برید:
-چیکار داره؟
به طرف پدرش برگشت و با طنازی دخترانه به او گفت:
-ببخشید بابا شما بازجو هستید و من مجرم
پدر سری تکان داد:
-امان از دست امروزیا
گونه پدر را گرفت و گفت:
-مگه شما دیروزی هستید؟ شما هم برای امروزید
ترانه با صدایی بلند عسل را صدا زد اما جوابی نشنید دوباره بلند عسل را خطاب قرارداد:
-عسل خانم تلفن با شما کاردارن فوری
عروس آینده با سرعت زیاد از پشت پنجره به طرف گوشی تلفن رفت و برداشت:
-الو بفرمائید
-سلام
همچون جدی خشک و بی روح نگاهش به نقطه ای مجهول ثابت ماند و با تعجب پرسید:
-حمید تویی؟
سرفه ای کرد و جواب داد:
-مگه قراره کی باشه
بی طاقت و شتابزده توضیح داد:
- به غیرتت برنخوره منظورم این بود که الان باید اینجا باشی نه اونجا
چند لحظه ای سرفه ها اجازه ی صحبت به او ندادند عسل سوال کرد:
-حالت بد شده ؟ اتفاقی افتاده ؟
در مقابل سوال سختی قرار گرفته بود با اندکی تاخیر جواب داد:
-نه اتفاقی نیفتاده الان می رسیم علت تاخیرم این بود که مهرداد رفته بود داروها رو بگیره کمی دیر اومد یعنی درست الان رسید. عسل بانو صدای خود را ضعیف تر کرد و آهسته بیان نمود:
-تورو خدا زودبیا
حمید حرفش را به شوخی گرفت:
-چشم همین الان می رسیم دکتر که نباید اینقدر عجول باشه
به دلیلی که نمی دانست نامش چیست- غرور یا خویشتنداری- جلوی اشک هایش را گرفت:
عجول نیستم ولی از اخلاق تند و نیش دار دایی می ترسم.
نفسی بلند کشید آنچنان که گفتی با بازدم همه جانش را بیرون می ریزد.
حمید نمی خواست معشوقش را نگران مضطرب باشد با زبان مهربان و آرامش خاطر پیشنهاد کرد:
این شعر گوش کن الان اومده
با نگرانی پیشنهاد دیگری داد:
-نمی شه شعر بعدا بخونی
نه
-پس بخون فقط توروخدا سریع تر
دایی بهرام به عسل اشاره ای کرد:
-با مادر شوهر آیندت بگو حالا تا فردا آرایش کنه اگه می خواد بیاد زود باشه
دست سفید و کشیده اش را روی گوشی گذاشت:
-چشم دایی
حمید پرسید:
با کی هستی؟
دستی به موهای عسلی خود کشید:
-وای از دست تو صدارو از لای انگشتها هم می شنوی عجب بدبختی هستم زود باش بخون.
حمید انگار نه انگار اتفاقی در حال افتادن است. حال و هوای شاعری به خود گرفت و با نفسی گرم و سوزناک قرائت کرد:
هنوز در کوچه پس کوچهای خیالم
وجود یاس و اقاقی را احساس می کنم
هنوز هم در این ناامید بازار خراب
شکفتن نرگس و مریم را تماشا می کنم
هنوز هم در این خشکسالی محصول
چیدن سیب قرمز را تجسم می کنم
و در این الوده بازار انسانیت
فقط تو انسان زیبا را دوست دارم
با تعجیلی که داشت به خوبی شعرش را درک نکرد ولی چون از زبان عشق بود تحسین کرد:
-عجب شعر زیبایی!
تازه آقای شاعر دست از شعر برداشت:
-خداحافظ اومدم
عسل بانو برای اطمینان چندبار گفت:
-الو!
پاسخی نشنید مطمئن شدکه حمید قطع کرده و در حال حرکت است . لحظه ای شادمان جلوی گوشی تلفن خشکش زد زن دایی جلو آمد:
-عسل چرا خشکت زده ؟
دختر به خود آمد و خجالت کشید زن دایی گفت:
-قربون دخترم برم حال بهتره به مهمونا برسی
-مهمون کیه؟
-نگین و آقای دکتر اومدن
-آخ جون
سریع به طرف پذیرائی رفت نیم ساعتی با نگین و دکتر گرم صحبت بود که صدای زنگ خانه آمد رخوتی ناشی از احساس برطرف شدن خطر به عسل بخشیده شد. ترانه درب حیاط را باز کرد.
حمید با مادر و خواهرش جلوی دختر دایی ظاهر شدند.دختر با حالت همیشه مهربان و شوخش به آنها تعارف کرد:
-بفرمایید سلام عرض می کنم بفرمایید تو
آنها با دختر دایی مشغول تعارفات معمول بودند که زن دایی به آنها رسید . سلام و علیک گرم و دعا گفتن به جان هم چند دقیقه ای طول کشید و سپس داخل شدند.
با دستمال کاغذی سفید رنگی که در دست داشت عرق های روی پیشانی اش را پاک کرد. عسل از پشت شیشه اتاق او را تماشا می کرد.چهره ی اوهم گلگون شد درست مثل آقا داماد عروس خانم سوار بر بال های امید و عشق و سرور شتابان به آشپزخانه برگشت. دایی به روی جمالش نیاورد و در همان پذیرایی نشست مهمان ها وارد پذیرایی شدند دایی تازه از روی مبل بلند شد و به طرف خواستگار آمد حمید سلامی توام با شرم کرد اودر پاسخ گفت:
-سلام حال جنابعالی خوبه
-شکر خدا
دایی به جانب زنش برگشت و پرسید:
-پس حمید خان عسل شما ایشونن
با لحنی ادا شد که انسان نمی فهمید کلامش رنگ محبت دارد یا نه ؟ نوعی کنایه و تردید در کلامش احساس می شد . زن دایی به خاطر هوش سرشاری که داشت احساس می کرد دایی بهرام بهرام همیشگی نیست برای درست شدن قضایا زن دایی رشته کلام را گرفت:
-بله دختری مثل عسل بانو که اله زمین ست باید دنبال چنین مردی باشه فردی نویسنده متعهد و از همه والاتر متخلق
حمید از حرف های ضد نقیض این مرد و زن هیچی نفهمید و در جواب دایی بهرام گفت:
-در هر صورت خیلی وقته مشتاق زیارت بودیم اما توفیق رفیق راه نبود.
ترانه میان حرف آنها پرید:
-حالا خواهش می کنم بفرمایید بنشینید وقت برای صحبت زیاده
دایی با دست اشاره به مبل و وباسردی بیان کرد:
-خواهش می کنم
حمید ابتدا از برخورد دایی یکه خورد به عزت نفسش برخورده بود با خود اندیشید : من که در زندگی ام همیشه مثل کوه سرافراز بودم حتی در لحظه ی ترکش خوردن یا بمباران شیمیایی حالا چرا باید در مقابل یک استاد دانشگاهی که در تهران یا ویلاهای شمال عشق می کرد اینطور تواضع بیجا کنم. اراده کرد با دایی بهران یه برخورد جدی کنه ولی لحظه ای چشم های عسلی گریان بانو را درنظر آورد و دوباره با خود اندیشید: اما عشق یعنی همین یعنی فدا شدن برای معشوق آن هم معشوق پاک و بی آلایشی که انسان را به معشوق آسمانی برساند.
تا آن لحظه از عسل بانو خبری نبود مادر حمید با مهربانی عرضه داشت : ببخشید مزاحم شدیم.
زندایی جواب داد:
-این حرفا چیه قدم رنجه فرمودید محبت کردید
خواهر حمید که شمیم نام داشت آرام به طوری که هیچ کس متوجه نشود از برادرش سوال کرد:
-این دختره عسله
برادرش آرام تراز او جواب داد :
-نه این دختر دایی عسله اسمش ترانه ست دختر خوب و مهربونیه ولی عسل من یه دنیا زیبایی و خانومی ست
سربه سر برادرش گذاشت:
-مگه تو تعریف کنی
-آبجی یعنی کرم خواهر شوهری تو وجود تو هم هست؟
لبخند و نگاه پرمغز و معنا بر صورت شمیم نشست و گفت:
-شوخی کردم زن داداش من بهترین دختر روی زمینه
دقایقی گذشت تا عسل بانو وراد پذیرایی شد
سفیدی چهره عسل زیر روسری آبی آسمانی دو چندان هویدا شد بلوز قرمز رنگ یقه اسکی اش سرو سینه اش را به رخ خواستگاران می کشید. شلوارجین اوهم مهر تایید بر مانکنی او می کرد مادر و خواهر حمید غرق در زیبایی عسل بانو شدند.
مادر حمید بلند شد و به استقبال عروس آینده اش رفت اورا در آغوش گشید و با سادگی گفت:
-به به عروس خوب خودم آرزوی همین روزی رو داشتم خداروشکر که نصیبم کرد
او عسل را رها کرد تا با خواهر شوهر آینده اش روبوسی کند درهمین حال متوجه گیسوهای بلند و عسلی عروسش شد. درهمان حال نجوا گونه رو به آسمان کرد:
-خدایا شکرت که آرزو به گور نبردم
شمیم هم پس از روبوسی گفت:
-عسل بانو عسل گیسو عسل چشم همچون یک الهه ناز
مادر حمید در تایید حرف دخترش بیان کرد:
-عسل مثل گله
دایی دست از کنایه برنداشت و جواب داد:
-انشاالله که عمر عاشقی این گل مثل گل شبنم نباشه
شمیم با تعجب پرسید:
-مگه گل شبنم چه جوره؟
-عمرش خیلی کوتاهه
حمید دیگه طاقت نیاورد:
-هرچی اراده ی خدا باشه.
عروس وسط مجلس همینطور از برخورد دایی سرگردان ایستاده بود. زن دایی از برخرود شوهرش خسته شده بود و دلش برای عروس و داما می سوخت به همین جهت زیر خنده ای کرد واز سرگردان مجلس پرسید:
-عسل جون چرا ایستادی؟
سربه زیر انداخت و با متانت پاسخ داد:
-چشم مامان جون الان می شینم
نگاهش به زن دایی که افتاد محبت را چون شهد درخود احساس کرد عسل سعی کرد خونسرد و آرام باشد ولی در وجدش طوفانی بر پا بود. زن دایی در حالی که نگاه تندی به شوهرش کرد و به عروس گفت:
-عزیزم قبل از اینکه بشینی یه دور چایی بیار
عسل به طرف درب خروجی پذیرائی رفت و با مهربانی گفت:
-همین الان
دایی به خواستگار رو کرد وگفت:
- ظاهرا شما مارو خوب می شناسید قصه عسل و والدینش ... عسل و ما و ....
حمید تبسمی زد و مودبانه تایید کرد:
-عسل خانم صحبت کردن
-اما من از شما چیزی نمی دونم امیدوارم سوال کردن بلااشکال باشه
مادرش در حالی که با چادر صورت خود را بیشتر پوشاند گفت:
-پسرمن الحمدالله از بچگی تا لان با نور قرآن و اهل بیته
زن دایی لبخندی از روی محبت بر لب بخشید:
-اینکه معلومه منظور بهرام چیزی غیر اینه می دونی مادر از آینده بیمناکه آینده ای که نمی دونیم آبستن چه حوادث و ماجرایی ست
شمیم دست به روی شانه های مادر گذاشت و به آنها گفت:
- هرجور صلاحه اصلا خواستگاری یعنی همین
حمید حقیقتا دچار سردرگمی شده بود نمی دانست چگونه رضایت بهرام را جلب کنه ولی با این حال خنده ی ملایمی بر لبانش نشاند و با خوشرویی عرضه داشت:
- شما جای پدر من هستید و صاحب مجلس هر امری داری من در خدمتم.
ترانه شرمسار از آن همه علو طبع و جوانمردی به آشپزخانه رفت . دایی بهرام پشت سر هم از داماد سوال های پلیسی و کمی عجولانه دومورد زن دایی به کمک حمید شتافت دایی پوزخندی تلخ زد و به تمسخر گفت:
-فکر می کنم شما وکیل مدافع هستید
دخترش به حرکت و صبح پدرش اعتراض کرد:
-پدر مگه اینجا دادگاههه؟
دایی یکه خورد بر و بر به او نگاه کرد و جواب داد:
-تقریبا هرجا سوال و جواب باشه نوعی دادگاست.
عروس خوشگل دیگر طاقت نیاورد و معترضانه گفت:
-البته این دادگاه با دادگاههای قضایی این فرق داره که در اون دادگاهها یه نفر شاکی و یه نفر متشاکی ست اما در این دادگاه هردو طرف راضی هستن دایی با خشونت به اونگاه کرد همه به غیر از دایی خوشحال شدند. برقی در ذهن دختر جوان درخشید و با چشم های خندان و قیافه هی پیرزومندانه افزود:
-من مطمئنم که هیچ انسانی دوست نداره زندگی مشترکش به هم بزنه مگه ناچار بشه
دایی که استاد دانشگاه بود و تجربه های خوبی داشت اوضاع منفی مجلس را درک نمود و گفت:
- از این قصه بگذریم شما کی مجروح شدید و چطور؟
حمید خاموش به او نگریست آشکار بود که چندان تمایلی به حرف زدن ندارد ولی صرفا از روی ادب گفت:
-این مسئله که مهم نیست شما در سنگر دانشگاه ما هم در سنگر جبهه شما از لحاظ روحی زجر کشیدید و ماهم از لحاظ جسمی اجر همه ما با معشوق به قول دکتر در آخر چه امید می توان داشت جز اینکه مقبول خاطر ارباب معرفت افتد.
این صحبت حمید کاری بود. بهرام مثل هر انسان دیگر از تعریف و تمجید به وجد آمد. از وضع خود کمی عقب نشینی کرد حدود یک ساعت این سوال و پاسخ ها طول کشید تا سرانجام دایی رضایت داد درباره مهریه و مراسم و همه ی آنها صحبت شد . عروس خوشگل با ناز لبخندی شیرین زد و آنها را تا درب حیاط بدرقه کرد.
11
روز تعیین شده فرا رسید همگی در خانه دایی بهرام جمع شدند ترانه با اشاره عسل بانو را به کناری کشید و گفت:
-حمید توی حیاط کنار باغچه ایستاده
با شتابزدگی پرسید:
-چرا اونجا؟
ترانه که بر نگرانی اش افزوده شده بود جواب داد:
-نمی دونم ولی ظاهرا حالش خوب نیست
دستی برروی شانه های ترانه گذاشت و با اطمینان و صلابت خاصی توضیح داد:
-عزیزم چیزی نیست فقط تو حواست به بقیه باشه تا بویی نبرند .من یه سری به حمید می زنم و میام. فکر می کنم باید کمی این آقا پسر رزمنده رو هوایی کنم.
عسل بانو از گوشه حیاط به طرف حمید رفت . مرد متوجه حضور و نگاه او شد. چشم های دونفر با یکدیگر تلاقی یافتند و تبسمی بر لب هایشان نشست .
بعد عسل ناگهان بدون مقدمه پرسید:
-آخه کجای دنیا آدم عروس تنها می ذاره اونم این عروس....
کلمات آخر را با عشوه و طنازی خاصی ادا کرد. عسل هنوز لبخند بر لب داشت.آن رو ز به طرز باورنکردنی زیبا به نظر می رسید. حمید محو تماشای الهه زمینی خود شده بود. صدای ترانه آن دو را به خود شده بود صدای ترانه آن دو را به خود آورد:
-خوب خلوت کردید بجنبید عمو پی گیر شما بود
حمید و عسل با هم گفتند :
-الان می یاییم.
چشم های عسل کماکان برق می زدند اما کمی آرام تر به نظر می رسید با لحن محزون سوال کرد:
-حمید جان مشکلی پیش اومده ؟ اگه حالت بده بریم بیمارستان
نگاه عروس با سماجت به روی چهره ی داماد متوقف مانده بود. سرانجام مرد طاقت نیاورد و گفت:
-نه عزیزم چیزی نیست کمی خواستم از هوای آزاد استفاده کنم . با همچنین الهه زیبایی زندگی کردن کار آسانی نیست و آدم عاقل برای شروع انجام یک کار به این مهمی نیاز به فکر داره . منم مشغول همین امر بودم.
کلماتش در گوش بانو درست حالت همان موسیقی روحبخش را داشتند که او را به عالم معنوی ملکوت دعوت می کرد. حمید لبخند زد گویی ناگهان فکری به خاطرش رسیده باشد:
- حالا خانم خانما به جای این حرفا بهتره بریم داخل که همگی منتظر ما هستند.
عسل بدون اینکه سرش را برگرداند به آرامی جواب داد:
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)