از 76 تا 83
-ما که بی خبریم . تو چه خبر ؟
دستش را جلوی گوشی گذاشت . طوری که صدایش به گوش همکارانش نرسد
-هیچی .پدر بی کسی بسوزه .
حمید با خود اندیشید . تا حالا نشده که حرف زدنش این همه غصه دار باشه و به دل اثر کنه ...سکوت مرد باعث شد که عسل گمان کنه تلفن قطع شده به همین جهت چند باری بلند صدا زد :
-الو . الو حمید .
مرد خندید و گفت
-چه خبره .ترسیدم .
این بار هر دو خندیدند .عسل بان به خود امد .که شاید صدای خنده یا مکالمه اش در میان همکاران جلب توجه کرده .لذا روی گوشی خم شد و به ارامی گفت :
-امان از تو . کتابت اومد ؟
حمید خوشحال و سرحال شد .این یک نعمت است که مرد هنرمندی عشقی داشته باشد که پی گیر کارهای هنری او باشد به قول یکی از بزرگان پشت سر هر کار هنری بزرگ یک زن مهربان و زیبا می باشد .حمید با صدایی اهسته گفت
-به خاطر تو هم که شده .بعله اومد .
سرحال توضیح داد :
-اخ جون .واقعا خوش ترین خبری بود که به من دادی .کدوم کتابفروشی ها دارن ؟
به خوشی و خنده اش ادامه داد :
-کاملا سری ست .
دختر نگاهی به اطراف انداخت و ارام گفت :
-حالا که همچین شد خودم می رم همه فروشگاهها رو می گردم و تهیه می کنم .
صدای عسل بانو مثل ظاهری حوری وار بود . حمید احساس کرد .خوشبخت ترین مرد جهان می باشد .به صدای رنگ جدی بخشید :
-نیاز به خریدن نیست .الان همرامه .تا بیام اون جا نیم ساعتی طول می کشه .یه محبتی کن نیم ساعت دیگه بیا سر خیابون .
از خش خس صدای حمید ،دلهره به دلش راه پیدا کرد :
-باشه .راستی حمید سرما خوردی ؟
سعی در پنهان حقایق کرد :
-برای چی ؟
بادقت و تاکید زیاد گفت :
-میان حرف زدنت خیلی سرفه کردی .
با صدای خفه و خش دار جواب داد :
-نه چیزی نیست .فعلا خداحافظ .
عسل بانو ناگهان به خود لرزید .دلشوره اش زیاد شد .قلبش تیری کشید .ارام روی صندلی کنار تلفن نشست .دکتر,پدر نگین از دور نظاره گرش بود .
جلو آمد عسل بانو به احترامش بلند شد.دکتر با صدایی آرام و مطمئن پرسید:
- اتفاقی افتاده؟
- نه.
خیلی عجول و با شتاب با یک معذرت خواهی به طرف میز کار رفت.دکتر از همه چیز با خبر بود.حتی گهگاهی از طریق نگین او را راهنمایی می کرد.ولی عسل بانو از این موضوع خبر نداشت.عقربه های ساعت به سختی حرکت می کرد.ولی مثل همه چیز سرانجام پایان نیم ساعت هم رسید.دختر از دکتر رخصت طلبید و از داروخانه خارج شد.چند قدمی به طرف وعده گاه حرکت کرده بود که حمید جلویش سبز شد.پس از سلام و احوالپرسی،عسل دست های خالی او را نگاهی کرد و پرسید:
- پس کتاب کجاست؟
- حالا بیا!
با قدم های ارام،شانه ی هم به طرف ماشین راه افتادند.عسل بانو قدم سست کرد تا حمید جلو بیفتد.چند قدمی که رفت ناگهان متوجه شد عسل بانو عقب افتاده،برگشت تا او را ببیند.خانم دکتر آینده سرجایش ایستاده با لحنی نزدیک به تهدید گفت:
- یا بگو کتاب کجاست،یا عسل دیدی ندیدی.
دوباره حالت نگاهش اندیشناک شد و توضیح داد:
- انقدر قشنگ و ارام . سنگین حرف می زنی که اگه پرت و پلا هم بگی به دل آدم می شینه.
دختر تبسمی زد و تاکید کرد:
- این حرفا تو کت من نمی ره یا کتاب یا عسل بی عسل.
مرد جانباز از اینکه عشق و امیدش این همه به نوشتن او اهمیت می دهد خوشحال بود.چون علاقه اش به نوشتن باعث می شد که حمید هر روز بیشتر در این زمینه کار کند.در هر صورت مجبور شد چند قدم به عقب برگردد و بگوید:
- حالا که همچین شد،چهل و هشت ساعت فرصت تمام شد.مادرم و خواهرم امشب میان در خونه ی شما.
عسل بانو چشم به مجروحش دوخت.اشک در چشم هایش جمع شد و با صدایی آرام و خفه گفت:
- امشب که نه.
با تعجب پرسید:
- چرا؟!
- چون موقعیت مناسب نیست.
هر دو از ریشه،مساله ی کتاب و نویسندگی را فراموش کردند.حمید کمی به فکر فرو رفت و سپس سوال کرد:
- هنوز تصمیم نگرفتی؟
عسل در حالی که راه رفتن آرام و سنگین او را نگاه می کرد گفت:
- واسا منم میام/
جوابی نداد.آرام و سنگین حرکتش را ادامه داد،عسل بانو خودش را به او رساند.سرفه ای کرد و پرسید:
- ایا حاضری یه قولی به هم بدیم.
باحالتی تمسخر آمیز و لحنی نیش دار سوال کرد:
- چه قولی؟حتما اینکه همدیگرو فراموش نکنیم؟
عسل بانو حرفش را قطع کرد:
- نه بابا،قول بدیم هیچ وقت تحت هیچ شرایطی از هم جدا نشیم.قول بدیم به هم وفادار بمونیم و هر کجا که هستیم یاد هم باشیم.
حمید لحظه ای با توجه نگریست و پرسید:
- این حرفا از ته دلت بود؟
به شوخی جواب داد:
- ا زرنگی،اصلا نمی گم از کجای دلم بود.
خنده دوباره به چهره ی مرد نشست و پرسید:
- ایا حاضری با من زندگی کنی؟
از روی ناز و کلک دخترانه گفت:
- آخه ما دو تا برای هم ساخته نشدیم.تو سخت گیر،متعصب،مغرور و بیش از حد افراطی هستی.
چهره ی مظلومیت به خود بخشید:
- من بیچاره!!
- مثلا در مورد چادر سرکردن،جوراب کلفت پوشیدن،ازاین چیزا.
لبخندی پر مهر زد،با نگاهی عاشقانه غرق درعسل بانو شد و به نرمی تو ضیح داد:
- در مورد چادر من نگفتم بیرون حتما چادر سر کن.گفتم پوشیده باش.
البته حرف من در خونه بود.تو در میان فامیل و دوست های دایی و امثالهم که محرم نیستند حتما یا باید با مانتو روسری یا با چادر تو خونه باشی.نه با بلوز و دامن خالی.
با عشوه خاص گلایه کرد:
- آخه!
بر خلاف میل باطنی اش تصمیم گرفت که نگاه از روی عسل بردارد.فکر کرد:"حالا بهترین وقته"به همین دلیل کوبنده پی حرفش را گرفت:
- اما در مورد جوراب، من از این جوراب های نازک و توری خوشم نمی یاد اگه وجود تو زیبا و گران بهاست،همچون طلا باید ازش محافظت شه،نه در دید همهی مردم باشه.
دختر از این گونه صحبت کردن مرد زندگی اش خوشش آمد.و از اینکه حمید با قدرت و صلابت برخورد می کرد خوشحال بود ولی حمید کاری به سلیقه و ذوق عسل نداشت.همانگونه با قدرت ادامه داد:
- و یه موضوع مهم اینکه ...
حرفش را برید:
- چون این خیلی مهمه باشه برای بعد.
حس کنجکاوی عسل بانو نگذاشت که حرف و نصیحت تا همین جا تمام شود:
- توروخدا این آخری رو هم بگو و منو خلاص کن.
- باشه برای بعد.
شانه های زیبایش را بالا انداخت و طنازانه گفت:
- انگار ازت خواهش کردم!
چشم های عسلی عسل بانو تحمل از حمید ربود و توضیح داد:
- و آخر اینکه باید از صحبت بیش از حد حتی صحبت های معمولی با جنس مخالف پرهیز کنی.من اگر روشنفکرم،روشنفکر ایرانی و مذهبی ام.ما ایرانی ها اهل پرهیز از شرک و آلودگی بودیم و اگه کسی خودش رو روشنفکر ایران دوست می دونه باید بدونه که پاکی و دوستی در سرشت آریاییست.
دختر با دست هایش گیسو های عسلی خود را زی مقنعه جا بجا کرد و با مهربانی گفت:
- چشم قربان.
حمید در حالی که باخته ی قمار عشق بود سوال کرد:
- آیا حاضری با من ازدواج کنی؟
سری تکان داد و به شوخی جواب داد:
- عجب یه دنده ای .
- نه جدی می گم.
سرش را با اطمینان تکان داد و گفت:
- آرزومه.
حمید دوباره روی خط سرفه افتاد.سرفههای خشک و از ته گلو ،هر وقت اینگونه سرفه می کرد رنگ از رخسارش می پرید.بی حال می شد و چند لحظه ای درون دریای خیالش غرق می شد.عسل بانو با ترس نهانی براندازش کرد و پرسید:
- نرفتی دکتر؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)