صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 29

موضوع: عسل بانو | علی نوروزی

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    عسل بانو | علی نوروزی

    نام کتاب :عسل بانو

    نویسنده : علی نوروزی


    نشر : اقاقی

    چاپ : 1383

    صفحه : 191



    منبع : نودوهشتیا


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    DSC06072


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل اول

    خود را روی تخت انداخت . گریه درون را اشکار کرد . گریه اش گرچه او را ارام می ساخت ولی گرد غم بر همه فضا پاشیده میشد .دایی بهرام طاقت نیاورد و به زنش گفت
    -بلند شو برو باهاش صحبت کن
    -اخه چی بگم ؟تو باهاش حرف بزنی بهتره .هر چه باشه تو دایی و عزیزشی
    -تو حکم مادر اونو داری
    -خدا کنه من که عسل یه دنیا دوستش دارم ولی در این مورد بهتره خودت باهاش صحبت کنی
    ترانه دختر دایی عسل که هم سن و سالش بود از خیاطی به خانه امد و با کلید درب را باز کرد .وارد ساختمان شد .
    چشمش به پدر و مادر مضطرب افتاد که در وسط راهرو ایستاده بودند .با تعجب سلام کرد .انها نسیه جواب دادند
    دایی گفت
    -بالاخره می ری یا خودم برم ؟
    -فدات بشم نمی خوام حرفت زمین بزنم اما ...
    دایی با بی حوصلگی و عصبیت گفت
    -اصلا خودم می رم
    بعد راه خود را پیش گرفت و به طبقه دوم رفت . دختر از مادر سوال کرد
    -چی شده ؟
    زن دایی با چهره مظلوم گفت
    -دقیقا نمی دونم . ولی به نظرم بابات کمی سربه سرش گذاشت
    ترانه در حالی که می خواست بفهماند که به عسل خیلی نزدیک است و با روحیات او اشناست به مادرش گفت
    -عسل خیلی مهربون و حساسه .اون قدر خانمه که دوستاش بهش می گن .عسل بانو .نکنه بابا بی حساب باهاش صحبت کنه
    زن دایی بوسه ای به پیشانی دخترش زد و گفت
    -فکر نکنم
    نمک عشوه به سخنانش بخشید و ادامه داد
    -یادت نره که بابات استاد دانشگاهه
    ترانه مثل همیشه که منظر بهانه ای بود تا مادرش را در اغوش بگیرد مادرش را در اغوش کشید و شوخی کرد
    -اخ ببخشید یادم نبود . مجنون شما استاده .اگه استاد نبود نمی تونست دل شمارو به دست بیاره
    هردو خندیدند و اهسته به طبقه دوم رفتند .دایی ضربه ارامی به در اتاق زد و با مهربانی گفت
    -عزیزم اجازه میدی ؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض



    هنوز صدای گریه عسل می آمد و انگار روی زخم دایی و بقیه اعضا خانواده نمک می پاشیدند . ترانه ارام به طرف پدرش رفت و نجوا گونه اظهار کرد
    -بابا اگر شما صلاح می دونید من باهاش صحبت کنم
    -نه تو صلاح نیست عزیزم
    زن دایی طاقت شنیدن گریه عسل و آزار دایی را نداشت بدین لحظه به طرف آنها آمد و عمدا بلند گفت
    -شما برین من باهاش صحبت می کنم
    دایی و ترانه با تعجب به او نگاه کردند زن د ایی با اشاره به آنها فهماند که باید در اسرع وقت آنجا را ترک کنند . دایی متوجه شد و با همان صدای بلندی که زنش صحبت کرد گفت
    -ما بریم ؟
    -بله من می خوام با دخترم تنها باشم .اگر دردی عسل را اذیت می کند من به عنوان نزدیک ترین فردا به او باید در جریان باشم
    دایی و ترانه صحنه را ترک کردند با صدا از پله ها پایین رفتند .به طوری که عسل فهمید زن دایی پشت در تنهاست . چند لحظه که صدا قطع شد . زن دایی با مهربانی گفت
    -عسل بانو تورو خدا منو اذیت نکن . من طاقت گریه تو رو ندارم عزیزم
    بعد گفت
    -در رو باز کن
    سه مرتبه این کلمه را تکرار کرد . عسل به آرامی در را باز کرد و روی تخت نشست سر را روی ان گذاشت ..این بار بدون صدا گریه می کرد .اشک هایش چشمه ساری از غم و اندوه روی صورت بانمکش به جریان انداخته .زن دایی به آرامی جلو رفت و روی تخت نشست .سر عسل را روی پاهاش گذاشت و چیزی نگفت .خواست چند دقیقه عسل محبت او را احساس کند . زن دایی نگاهی به تابلوی ی خط روی دیوار کرد و ان را با احساس زمزمه کرد

    گفتم دگر برون شده از سر هوای تو
    وین دل و گرنه در طپش ونی برای تو
    دیدم بهانه بوده دریغا صبوریم
    اینک من آبدیده ترم در جفای تو


    عسل وقتی صدای خوش شهناز را شنید سرش را بلند کرد با چشم های غم زده ش به او خیره شد و با بغض گفت
    -معذرت میخوام
    باز سرش روی پاهاش گذاشت و کمی گریه کرد .میان گریه اش این عبارت به گوش می رسید
    -حوصله ندارم .از همه بیزارم .ببین این زندگی با من چه می کند
    شهناز با دست های مهربانش سر او را بلند کرد و بوسه ای روی گونه اش زد و گفت
    -فکر نمی کنی تند رفتی ؟
    عسل با تعجب و ندامت نگاه کرد .زن دایی متوجه معصومیت ان نگاه شد و به گونه اش بوسه زد و گفت
    -می دونی بهرام تو رو خیلی دوست داره . حتی بعضی وقت ها من و ترانه به تو حسودی می کنیم
    -پس چرا من این قدر اذیت می کنه ؟
    -اون قصد اذیت تو رو نداره .ولی دل شوره داره .دائم به من می گه چرا چشم های عسل غمگینه .لباس چرا قفله .نگاهش به گوشه ای خیره ست . اگه اون تورو دوست نداشت این چیزا براش مهم نبود
    -یعنی اون دنبال من نیامده
    -اصلا اینو مطمئنم اون به تو خیلی اطمینان داره
    -پس چرا الان این طوری صحبت کرد ؟
    -من که از عشق و این حرفها سر در نمی یارم و هیچ مردی رو لایق این حرفها نمی دونم اما اینو فهمیدم که تو حال عادی نداری
    خوب دایی هم غیرت داره . او برای تو خیلی مایه گذاشته می دونی اشکال از ما بوده که از ابتدا همه چیز رو برات نگفتیم .تو باید اگاه باشی که ما تورو با چه قیمتی به دست آوردیم
    عسل خجالت زده گفت
    -زندگی من بدجور آزار میده اون قدری که احساس می کنم امکان نفس کشیدن رو ازم می گیره
    -می دونم حالا بلند شو برو ابی به سر و صورتت بزن بیا . تا همه حقایقی زندگی تو رو تا امروز ان طور که بوده برات بگم
    عسل بلند شد به دستشویی رفت دست و صورتش را شست زن دایی هم از فرصت استفاده کرد و از بالا با صدای بلند اما مودبانه ترانه دخترش را مورد خطاب قرار داد و گفت
    -ترانه زحمت بکش دو تا چای و کمی هندوانه بیا ر بالا
    ترانه گفت
    -همین الان
    عسل درحالی که لبخند می زد روی بروی زن دایی نشست
    -آماده به گوشم
    شهناز فنجان چای را به دست او داد گفت
    -شنیدم به تو می گن عسل بانو این طوره ؟
    -همین طوره
    -تو نه تنها عسل بانو هستی .بلکه تو عسل چشم و عسل گیسو هم هستی .
    و از گونه دختر نیش گونی گرفت

    -می دونی دخترم هیچ کس کامل نیست . حتی بهترین آدمها هم نقاط ضعفی دارند .اگر این ها رو باور داری بگو برات تعریف کنم
    -باور کردم تو رو خدا تعریف کن
    -به یه شرط
    -چه شرطی ؟
    به چایی اشاره کرد
    -نوش جان کن
    خندید و فنجان را برداشت . زن دایی گفت
    -پدرت هم دوره دایی بود دوران دانشجویی با مادرت آشنا شد . یه روزی بابات مهمون دایی بود که مادرت براشان قهوه برد . وقتی وارد اتاق شد جلوی بابات گیر کرد
    بهرام می گفت مادرت خیلی زیبا بوده او بلوز قرمز .دامن مشکی به تن داشت . البته یه چادر سفید شیک هم بر روی گیسوان طلایی و بلندش زیباییش را دو چندان کرده بود . اون روز بهرام و پدرت صحبت سیاسی می کردند از اوضاع دربار می گفتند . مادرت سینی را جلوی بابات گرفت . و طنازانه تعارف کرد .فریدون هم نگاهی به سینی انداخت و همان جا خریدارش شد
    از ان روز بابات سعی کرد خودش را به بهرام نزدیک کنه . پس از چند روز بابات یه نامه به مادرت داد و توی نامه ازش خواستگاری کرد . سیمین هم عاشق و شیدا شد .از ان روز خودش می گفت که لحظه شماری می کرد که فریدون به خانه آنها بیاید . هر روز لباس جدیدی و دیدنی بر تن می کرده .
    درست یه ماه اسفند ماه از مادرت خواستگاری کرد
    -دایی از این ارتباط یواشکی با خبر بود یا نه ؟
    -اصلا خبر نداشت . یعنی به فریدون اعتماد زیادی داشت .گمان نمی کرد سیمین با فریدون این طوری آشنا شده باشد
    خندید و عسل هم خندید .
    -مادر تو خیلی چیزها داشت که خیلی نداشتن
    -مثلا ؟
    -سیمین دوست داشتنی .زیبا بود مثل تو . صحبت که می کرد با حالتی خاص و دلبرانه بود خلاصه زیبا می خندید و زیبا رفتار می کرد
    تبسم زد و به شوخی گفت
    -خدا کنه راستی .وقتی دایی فهمید ناراحت شد ؟
    -این که خودش می گه نه
    -خوب بعدش چی ؟
    -هیچی دیگه وقتی خانواده بابات رسما خواستگاری کردن دایی به روی خود نیاورد و پرچم بی طرفی به دست گرفت . پدر بزرگ پیش حاج آقا موسوی رفت و استخاره کرد . استخاره متوسط بود حاجی می خواست موافقت نکنه ولی مادربزرگ استخاره را توجیه کرد . که استخاره به دله
    این حرفها قدیمه .سرانجام پدربزرگ موافقت کرد
    -عقد در همون اسفند ماه برگزار شد . مراسم عروسی هم خیلی با شکوه بود عروسی تو یه باغ در فشم بود
    -تو اون سرمای زمستون فشم
    -اره مزه داد . نوازندگان موسیقی و خوانده رو حوضی برنامه اجرا می کردن مادر بیچاره ات فکر می کرد که شاید خوشبخت ترین زن زیباست . همان طور که همه ما فکر می کردیم
    -مگه اون موقع شما زن دایی بهرام شده بودید ؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    -نه من درست یک ماه بعد یعنی فروردین با دایی بهرامت آشنا شدیم و سه ماه بعد ازدواج کردیم
    صدای ضربه به درب اتاق حرف زن دایی را برید با صدای نوازش گر گفت
    -بفرمایید
    شوهرش بود لبخندی کمرنگ به لبانش بخشید و سوال کرد
    -مزاحم شدم ؟
    -این حرفا چیه . من و عسل بانو خوشحال می شیم که کنار تو باشیم
    عسل از برخورد ش با دایی ناراحت شده بود عسل اگاه بر تمام احساسات خود بود اما در ان لحظه اندوه درونی اش نمی گذاشت که در این مورد صحبتی کند . دایی و زن دایی هم به خوبی بر این مطالب واقف بودند چون هر د و با روحیه او آشنا بودند .خلاصه دایی گفت
    -ببخشید من باید برم خونه یکی از دانشجویان
    زن دایی نگاهی به چشم های پر راز شوهرش که قاطعیت از ان می بارید انداخت و با طنّازی خاص پرسید
    -چه خبره ؟
    دایی متوجه نگاه با معنای زنش شد .با خوشحالی لبخندی نثار ش کرد
    لبخندی که باعث شد نفس در سینه اش حبس شود البته بهرام هم دست کمی از شهناز نداشت گفت
    -درس و بحثه
    -بالاخره نفهمیدیم درسته یا بحثه ؟
    هر سه با هم خندیدند . دایی از اینکه خنده به لبان عسل نشست خوشحال شد و به شوخی گفت
    -هم درسه هم بحثه
    -موفق باشی . منو عسل هم درس و بحث داریم
    دایی رضایت خود را اعلام کرد و گفت
    -زن دایی خوب به این می گن
    عسل گفت
    -بهتره بگیم . مادر خوب . راز دار خوب . عزیز خوب
    بعض ش ترکید و زد زیر گریه . گریه آرام و ولی سر کش . جگر می سوزاند . دایی که توان نگاه کردن نداشت صحنه را مثل همیشه ترک کرد . زن دایی هم از جایش بلند شد و به پشت صندلی عسل آمد . انگشتانش را لای گیسوان بلند و زیبای او کرد . در حالی که با موهای عسل بازی می کرد گفت
    -عزیزم . تو خیلی مهربان و خوبی .. من که برای تو کار خاصی نکردم تو هم مثل ترانه ای هر چی برای او انجام دادم . برای تو هم انجام دادم . حالا بلند شو بریم آشپزخانه . فکر شام کنیم . اخه میدونی که ترانه نه حوصله و نه دستپخت داره
    عسل احساس خستگی می کرد . انقدر که توان حرکت نداشت
    -آدم نباید از حقیقت فرار کنه
    عسل معصومانه صورتش را به طرف شهناز گرفت و کمی اخم کرد شهناز دستش را گرفت و از جایش بلند کرد .
    -همه انسان ها باید یاد بگیرن . چطور وقتی زمین می خورن بلند شن تا دوباره زمین نخورند
    سرانجام موفق شد و عسل به دنبالش از اتاق خارج شد در مسیر پله ها زن دایی تیری ار شادی کنایه به طرفش انداخت
    -مراقب خودت باش . و قدر زندگی تو بدون . قدر جوانی و به چیزهایی که باید برسی اره حیفه . همه رو برای یه نفر حروم کنی . عسل نتوانست حرفی بزند . سق دهانش خشک خشک بود به همین دلیل به روی خودم نیاورد و با سکوت پایین رفتند
    در آشپزخانه ترانه مشغول خرد کردن سیب زمینی بود که مادرش با عسل وارد شدند . ترانه تا چشمش به آنها افتاد از جا بلند شد و گفت
    -سلام
    عسل و شهناز با شیرینی خاصی پاسخش را داده و بعد زن دایی گفت
    -امیدوارم امروز امتحانات خوب داده باشی
    -امروز امتحان نداشتم
    هر سه با هم خندیدند . در حالی خندیدن ترانه جلو آمد و به عسل گفت
    -نگاه کن مثل طلای ذوب شده زیر نور خورشیده
    سپس رو کرد به مادرش و پرسید
    -این طور نیست ؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    نگاهی با معنا به عسل بانو انداخت در واقع کل قالب فیزیکی عسل چنین بود کشیده و برازنده . در حالی که همین چهره را از ذهن خود می گذارند . با اطمینان گفت
    -من که می گم این دختره مثل عسل شیرینه . خوش به حال کسی که این عسل به دست بیاره
    -ابجی جون خوشبو شدم یا نه ؟
    استشمام کرد و گفت
    -عالی ست
    -برای تو هم گرفتم
    -از لطفت ممنون
    ترانه شیشه عطر کادو شده را از روی بوفه برداشت و به طرف او گرفت سپس عسل را در آغوش جا داد و پرسید . او هدیه ترانه را قبول کرد اشک هنوز در چشم های عسل حلقه زده بود زن دایی نگاهی به هر دوی آنها کرد و گفت
    -واقعاً به صمیمیت شما غبطه می خورم
    ان دو به طرف شهناز برگشتند . به او تبسمی پر از مهر و عطوفت هدیه کردند . هر سه دور میز نشستند . عسل بانو دیگر صحبت نکرد . و مدتی آنها را با خود در سکوتش شریک کرد . تا اینکه ترانه شیطون از جایش بلند شد و ضبط را روشن کرد . آهنگ شاد و دلنشین بود
    در حالی که با آهنگ حرکت می کرد دست عسل گرفت و گفت
    -بلند شو
    اما مانند همیشه سر به زیر انداخت و زمزمه کرد
    -الان وقتش نیست . جون تو حوصله ندارم
    ترانه و مادرش به روی خود نیاورده و سرانجام عسل را بلند کرد چند دقیقه ای درب دل های افسرده و دلگیر شان را به روی شادی باز کردند
    صدای زنگ تلفن رقص آنها را نیمه کاره گذاشت . ترانه ضبط را خاموش کرد مادرش گوشی را برداشت و گفت
    -الو ....
    ان طرف خط کسی جواب نداد زن دایی با عصبانیت گوشی را سر جایش گذاشت و گفت
    -عجب آدمهایی پیدا می شن . بی فرهنگ
    عسل از این حرف ناراحت شد . چون دقیقا می دانست که نود درصد ان نفر بی فرهنگ نبود بلکه عاشق و شیدا بود ولی از بیم اطرافیان نتوانست صحبت کند . چشم هایش تحمل را از دست دادند و رودی از اشک به صورت ساده و مهربانش جاری ساختند . او با دست اشکهایش را پاک کرد و به زن دایی گفت
    -بهتر نیست ادامه ماجرا را تعریف کنی
    ترانه که دوست داشت او را خوشحال کند به مادرش گفت
    -راست می گه مامان منم می روم توی راهرو یا حیاط سیب زمینی ها رو خرد می کنم یا اگه دوست دارید شما برید بالا . پایین یا هر جای دیگه من خودم غذا را آماده می کنم
    از صفا و یک رنگی دخترش خوشش آمد . سرش را به علامت موافقت تکان داد ترانه ظروف لازم را برداشت و خواست از آشپزخانه بیرون برود که عسل نفس راحتی کشید و گفت
    -زن دایی اگه شما اجازه می دید ترانه هم باشه . من و ترانه همه اسرار همدیگه رو می دونیم
    شهناز سرش را پایین انداخت و گفت
    -اگه از لحاظ تو اشکالی نداره من حرفی نداره
    ترانه مشغول آشپزی و کار در خانه شد و زن دایی با مهربانی گفت
    -تا کجا برات تعریف کردم ؟
    -تا بهار که شما و دایی با هم ازدواج کردید ؟
    -اوائل زندگی پدر و مادرت خیلی خوب بود حتی من و دایی آرزو می کردیم می تونستیم همچین زندگی داشته باشیم . ولی متاسفانه این صمیمیت یه سال و نیم بیشتر طول نکشید
    -اخه برای چی این طوری شد ؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    19-23

    زن دایی سعی می کرد چیزی را از قلم نیندازد و همه چیز را برایش بگوید به همین دلیل با دقت بیشتر به ذهنش گفت: -بابات با گروهی از روشنفکر های آنچنانی آشنا شد و افتاد تو عالم سیاست و سیاست بازی، از طرفی دیگه در کار داستان رمان وارد شد. وارد شدن همانا و دوری از مادرت همان. با لحنی آمیخته با تعجب سوال کرد: -مگه مادر بیچاره ام چه منافاتی با داستان و رمان داست؟ -می دونی عزیزم باید برات با صداقت صحبت کنم. نباید تو ناراحت بشی. عسل رضایتمندانه سرش را تکان داد و گفت: -راحت باشید. حقیقت همیشه دو تکه داره تکه ای تلخ و تکه ای شیرین. آدم باید ظرفیت داشته باشه، تا حقیقت برایش آشکار شود. زن دایی با آرامش خیال راحت ادامه داد: -آره عزیزم. مادرت از لحاظ همه چیز تکمیل و خوب بود ولی سه عیب بزرگ داشت که عین موریانه روح حساس و شاعرانه فریدونُ می خورد. عسل در حالی که با مو های خود بازی می کرد و در فکر فرو رفته بود، ابروهایش را در هم کشید و پرسید: -اون سه عیب چی بود؟ -او اهل داستان و رمان نبود. فکر می کرد که داستان و رمان چون بوی عشق و عاشقی می ده مال آدمای منحرفه. همیشه ناراحت بود. از همه بدتر فکر می کرد که همه ی داستان های فریدون حقیقته و زندگی شوهرشه. به همین دلیل حساس و حسود بود. هیب دومش این بود که اصلا اهل قدردانی نبود. یادم نمی ره یه رو زکه بابات اومده بود خونه ی ما، به بهرام گلایه می کرد که سیمین ناسپاسه و سپاسگزاری بلد نیست. عسل گنگ و آشفته به او خیره مانده بود. زن دایی ادامه داد: -عیب سومش این بود که به دنبال نقطه ضعف های فریدون می گشت. گمان می کرد اگه نقاط ضعف اونو پیدا کنه می تونه بهش مسلط باشه. دست هایش را در دست های زیبا و گرم عسل بانو گره زد و گفت: -اشتباه سیمین همین جا بود، چند بار خودم بهش گفتم. اگه او زرنگ بود و گوش می داد و به جای اینکه دنبال نقطه ی ضعف می گشت، به دنبال مطالعه و تحصیل می رفت و خودش رو به فریدون نزدیک می کرد هیچ چیز کم نداشت. یه روز توی پارک خواهرانه نصیحتش کردم. عزیزم اینطور صحبت کردن اینطور فکر کردن و به این صورت دیدن اشتباست. تو فقط داری به خودت لطمه می زنی. عسل که در سکوت گوش به سخنانش داده بود، پرسید: -گوش کرد؟ -نه. پاشو تو یه کفش کرده بود و راه خودش رو می رفت. حتی یه روز بهرام بهش همه حرفارو زد و اتمام حجت کرد. گوش نکرد که نکرد. تا اینکه اختلاف ها خیلی شدید شد، زندگی مادرت دچار سرگیجه شده بود و به دور خودش می چرخید و باز به نقطه ی اول بر می گشت. درمانده و مستأصل سوال کرد: -چرا همیشه باید ما زن ها مطابق مردها باشی.خوب، بابا کمی مطابق مادر عمل می کرد؟ زن دایی متوجه پریدگی رنگ و افسردگی چهره عسل شد و نیاز او را به دلجویی و همراهی احساس کرد به همین جهت به صدایش رنگ محبت داد و گفت: -در مجموع باید اینطوری مباشه. ولی در فرهنگ ما اینطوره. اونم اون زمون که توی خیابون ها پر از دختر و زن های آنچنانی بود و اگر زن با مردی درگیری داش، مرد شب ها رو در خیابون لاله زار و امثال اونجا به خوشی صبح می کرد و زمانی زن می فهمید که مردش هزار تا معشوقه پیدا کرده بود. با بی تابی پرسید: -یعنی بابای منم اهل این حرفا بود؟! ناامیدی در دیدگان عسل نمایان بود. به طوری که درخشش عشق در مردمک آن پدیدار گشته بود. بغضی که داشت تبدیل به گریه می شد و در گلو می شکست. زن دایی با نگاه به عسل خیلی ناراحت شد اما آه را سپر گریه ساخت و جواب داد: -نه اما یه روز از مادرت دور شد تا اینکه سال پنجاه و پنج تو به دنیا آمدی. البته هم زمان با تو، خدا ترانه را به ما داد. همه ی فامیل فکر می کردند که با وجود تو مسائل میان آن ها حل می شود. اما بدتر شد. بابا فریدونت زمزمه اش این بود که عشق میان من و سیمین تمام شده و زندگی بدون عشق و محبت هرگز نمی تونم قوبل کنم. بعد تبسم بر لب می آورد و با حال خاص می گفت: خوبه آدم تا جوونه با خودش تسویه حساب کنه تا بعد یه عمر حسرت از دست رفته ها رو دنبال خودش نکشه. صورت عسل را اندوه پر کرده بود افسرده و. مغموم. دیدگان را بر هم نهاد و به آینده ی نامعلومی که در پیش رو داشت اندیشید. زندگی چون آسیاب بادی گندم وجودش را آرد کرده بود. زن دایی مجال فکر کردن را از او گرفت و ادامه داد: -این در گیری ها تا سال پنجاه و شش ادامه داشت. اما آن سال بابات پاشو تو یه کفش کرد و طلاق خواست. اما مادرت به هیچ عنوان زیر بار نمی رفت. اصلا باور نمی کرد. به همین جهت تا مدتی گمان می کرد که فریدون بر می گرده و اونو به خونه می بره ولی فریدون با رضایت از اینکه راحت شده هیچ وقت اینکارو نکرد. چند صباحی گذشت و پدر بزرگ فوت کرد. سیمین و بهرام گمان می کردند که فریدون برای تسلیت و یا بهانه اش می یاد و سیمین رو می بره، ولی نیامد که نیامد. زنگ خانه، حرف زدن زن دایی را قطع کرد. ترانه با تعجب هر دو را نگاه کرد و پرسید: -کیه؟ مادر در حالی که دستی به موهایش کشید پاسخ داد: -ما چه می دونیم کیه. بهتره بلند شی و از اف اف سوال کنی. ترانه از جا برخاست و دستور مادر را اجرا کرد. دکمه را فشار داد و درب باز شد؛ بعد متواضعانه و دوست داشتنی گفت: -بفرمایید بله هستن. -زن دایی از آشپزخونه بیرون آمد و سوال کرد؟ -کیه؟ خاله بهناز اینا هستن. با ورود خواهر زن دایی، نقل خاطره متوقف شد و آن روز سرگرم مهمانی شدند. وقتی همه در گفت و شنود بودند، عسل تنها در اتاق خود بود. او روی تخت دراز کشیده بود گمان می کرد طناب زندگی برا یحلق آویز کردن شادی و بی خیالی گذشته، درست در وسط گلویش محکم شده، با خود این شعر را زمزمه کرد: ترگش نشدم دردا! تا تاج زرم باشد چون لاله نصیبم شد خونین جگرم عمری


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    24 و 25



    2


    حدود ساعت ده صبح بود که زن دایی با احتیاط ، آرام دو ضربه به در زدو با صدای نوازشگر پرسید:
    - عسل جان بلند نمی شی.
    خواب خواب نبود ولی دوست نداشت از روی تخت رهایی پیدا کند. هر چه بود در انجا کسی باهاش کاری نداشت و می توانست در درون خود سیر کند. اما زن دایی دست بردار نبود:
    - عسل جان بلند شو که داره برف می یاد، نگاهی از پنجره به بیرون بنداز و از طبیعت لذت ببر.
    چشم های خسته اش وقتی باز شد. زن دایی را با لباس یقه اسکی لیمویی بالا سر خود دید. تبسم ظریفی بر لبان خود بخشید و گفت:
    - سلام.
    زن دایی شهناز نگاهی پر مهر به او انداخت و جواب گرم به او داد. سپس از عسل پرسید:
    - عزیزم امروز مگه قصد رفتن به داروخانه را نداری؟
    خمیازه ای کشید و پاسخ داد:
    - نه امروز حوصله ندارم.
    شهناز پتو را از رویش کمی برداشت و گفت:
    - دختر با این لباس نازک که سرما می خوری امان از شما جوونا.
    بعد بازوی سفید عسل را که در زیر لباس خواب توری مشکی دو چندان زیبا شده بود گرفت و گفت :
    - دختر داری یواش یواش چاق می شی. باید رژیم بگیری.
    عسل با عشوه ای خاص گفت :
    - نمی دونم به حرف کی گوش کنم یکی میگه مانکنی یکی می گه چاقی. زن دایی پتو را کنار زد و طنز گونه کنایه زد:
    - اون کسی که گفته تو مانکنی اینجوری تو رو ندیده ، اگه می دید حرفش عوض می شد.
    هر دو زدند زیر خنده و زن دایی از گونه های عسل بوسه های گرفت. انگاه شروع به جمع کردن اطراف تخت کرد و گفت :
    - حالا بلند شو کمی به سرو صورتت آب بزن و بیا برای صبحانه .
    از اتاق بیرون رفت. عسل دانشجوی سال اول پزشکی بود که نیمه وقت یا بهتر بگویم هر وقت که فرصت داشت در داروخانه ای پیش پدر دوستش نگین کار می کرد. عسل از روی تخت بلند شد و ابتدا جلو اینه رفت. موهای بلند و عسلی خود را تابی داد و زمزمه گونه تکرار کرد:
    - حمید دوستت دارم.
    داشت این عبارت را به کار می برد که یاد تعهدات خود به عشقش افتاد. اولین تعهد قول داده بود که نمازش را سر وقت بخونه اما متاسفانه موفق نشده بود. یک آه پر درد کشید و آینه را مورد خطاب قرار داد:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحات 26 تا 75 ...

    - آخه نمی تونم اونی که تو می گی باشم.
    در آینه به دقت خودش را نگاه کرد. کمی با لوازم آرایش به خود مشغول شد. آنگاه نگاهی عمیق تر به خود انداخت و زمزمه کرد:
    - اگر تو بخواهی می توانم. قول می دم اونی که تو دوست داری برات باشم.
    صدای زن دایی از طبقه پایین آمد:
    - عسل بانو پس چرا نمی یای؟
    او هم با صدای بلندی که زن دایی بشنود گفت:
    - اومدم.
    با سرعت پایین رفت و از شهناز رخصت طلبید:
    - می تونم سریع یه دوش بگیرم، بعد بیام صبحانه بخورم.
    شهناز خندید و گفت:
    - بفرمایید عسل گیسو.
    خیلی کشیده و با منظور، عسل هم خنده ای کرد و دل به دست آورد:
    - البته اگه شما اجازه می دید وگرنه گروهبان در خدمته.
    زن دایی شهناز سرتاپای او را برانداز کرد و با لبخندی ابراز داشت:
    - اشکالی ندارد. حالا بهتره زودتر بری حمام و این لباس خواب تیتیش مامانی رو از تنت بیرون بیاری.
    - چشم. همین الان
    زن دایی بلند خندید و گفت:
    - دختر اینجا نه. برو تو.
    عسل خجالت کشید و پرید توی حمام. زن دایی با خود زمزمه گونه حرف زد:
    - امان از جوونای الان. ما هم جوون بودیم اینا هم جوونی می کنن. آخه دختر اگه می خواستی بری حمام پس چرا آرایش کردی؟
    صدایش را عسل شنید با زبان شوخی توضیح داد:
    - جناب سرهنگ اشتباه شده معذرت می خوام.
    شهناز که شیفته ی عسل بود و او را به اندازه ی دخترش ترانه می خواست، صدایش را بلند کرد طوری که عسل به راحتی بشنود:
    - فدات شم فقط زود باش که کار دارم.
    صدای عسل نیامد. احتمالاً در افکار مه آلودش غوطه ور بود و اصلاً صدای شهناز را نشنید. ده دقیقه بعد از حمام بیرون آمد و مشغول صبحانه خوردن شد. اواخر صبحانه زن دایی در حالی که لباس بیرون به تن داشت به او گفت:
    - من دارم می رم خرید. صبحانه رو خوردی اینارو جمع کن. اگه حال داشتی فکر ناهار باش. همه چی تو یخچاله البته ناهار فقط من و تو هستیم.
    عسل فقط نگاهش کرد و هیچ نفهمید. انگار زن دایی هم متوجه شد عسل حتی یک کلمه از حرف هایش را نفهمیده به همین جهت با گلایه پرسید:
    - حواست کجاست؟
    عسل با عجله و اضطراب پاسخ داد:
    - همین جا!
    شهناز با دست بر روی شانه اش زد و گفت:
    - از حال و هوات معلومه.
    عسل از سر میز بلند شد و شروع کرد به جمع آوری ظروف روی آن شهناز به او گفت:
    - اگه دوست داری بیا با من بریم خرید.
    - از خدامه ولی کی غذا درست کنه.
    - بیا بریم، حالا کو تا ناهار، تازه دایی که بعدازظهر می یاد و ترانه هم امروز تا عصر کلاس داره.
    ترانه دانشجوی سال اول ادبیات بود. البته دانشگاه آزاد و هر وقت که فرصت می یافت پیش یکی از دوستانش خیاطی یاد می گرفت.
    زن دایی و عسل به قصد خرید از خانه بیرون آمدند، زن دایی رو به همراه خود کرد و گفت:
    - اگه موافقی برای خرید بریم میدون امام حسین.
    - هر طور شما صلاح بدونید، ولی یه شرط کوچک داره.
    با تعجب پرسید:
    - چه شرطی؟
    - اینکه در هر فرصت، بقیه ماجرا رو برام تعریف کنید.
    جلو تاکسی را گرفتند و شهناز گفت:
    - امام حسین دربست.
    تاکسی کمی جلوتر ایستاد. آن دو در صندلی عقب ماشین جا گرفتند. راننده پیرمردی بود که خوشبختانه اهل نگاه در آینه و مطرح کردن سخنان بیهوده نبود به همین جهت عسل زمینه را مناسب دید که از شهناز بخواهد بقیه ی ماجرا را تعریف کند. این تقاضا را مطرح کرد و او هم موافقت نمود و با صدایی نرم و آهسته تعریف کرد:
    - تا دی ماه سال پنجاه و هفت همانطور با هم قهر بودند. تا اینکه بابات به دست ساواک به زندان افتاد. همه ی کتاب هایش مخصوصاً شقایقی در آتش توقیف شد و فروش آنها جرم سنگین محسوب می شد.
    - مگه راجع به چی بود؟
    - در مورد ظلم های رژیم پهلوی و از این چیزها، مثلاً یادمه توی اون کتاب نوشته بود: کاش کسی بیاید و ما را از این قفس پوشالی بیرون بیاورد.
    با اعتماد به نفس و غرور تازه بدست آمده پرسید:
    - پس پدر خیلی نترس بود؟
    با رعایت حال دختر، حساب شده جواب داد:
    - از اول نه ولی در مبارزه آب دیده شد. اواخر ترس براش معنا نداشت. البته کمی هم تعریف این و آن شیرش کرده بود.
    لبخند عسل محو شد و سؤال کرد:
    - بالاخره نفهمیدم طرفدار بابام هستید یا مامان؟!
    حالت تدافعی به خود گرفت و جواب داد:
    - هیچ کدام بلکه قصدم اینه حقیقت رو برایت بگم.
    عسل با احترام ابراز داشت:
    - از همه چیز سپاسگزارم.
    - این حرفا چیه! وظیفه بر دوش من بوده که با بیان آن خودمو از سنگینی اش راحت می کنم، البته اینو باید اعتراف کنم که نمی دونستم این وظیفه چقدر مشکله.
    لحظه ای با شور و حال همدیگر را نگاه کردند و زن دایی پی حرفش را گرفت:
    - در اون ایام که فریدون زندان بود، سیمین خیلی سعی کرد یه وقت ملاقات بگیره تا شاید با نشان دادن وفا او را رام کند اما نشد که نشد. سرانجام با پیروزی انقلاب و شکست حکومت پهلوی بابات از زندان آزاد شد.
    دختر در حالی که متأثر به نظر می رسید پرسید:
    - بابا که آزاد شد سراغ مامان رفت؟
    - نه، تازه مصمم برای طلاق شد و فروردین پنجاه و نه از هم طلاق گرفتند. یعنی زمانی که تو چهار ساله بودی، من هم از همان روز تو رو به عنوان فرزند قبول کردم.
    او دیگر نتوانست ناراحتی اش را پنهان کند. مقاومتش شکست. بغض پر دردش گریه را در چشم هایش آشکار نمود و با صدایی پر از اندوه زمزمه کرد:
    - آخه چرا؟! اونا با هم دعوا داشتند به من چه مربوطه؟
    زن دایی متأثر شد ولی صلاح در آن دید که همۀ ماجرا را آنطور که بوده برای عسل بانو بگوید:
    - بابات حسابی از همه چیز بریده بود. حتی یه روز باهاش تماس تلفنی گرفتم و ازش خواستم که برای دیدن تو بیاد. بهش گفتم: بچه در هر حال نیاز به پدر و مادر داره تو بیا عسل رو ببین و باهاش به گردش و تفریح برو، بعد بیارش همین جا، من تا آخر عمر کنیز عسلم اما متأسفانه...
    - متأسفانه چی؟!
    او بر خود مسلط شد و جواب داد:
    - متأسفانه زیر بار نرفت که نرفت. توجیه کارش این بود که اگر این کارو بکنم دو هوا می شه. شایدم راست می گفت.
    - مادرم چی؟
    - او پس از طلاق مریض شد. مشکل روانی شدید پیدا کرد. هر چه بهرام سعی کرد به او امید بده و رنگ شادی ببخشه، نشد که نشد. خصوصاً پس از مدتی مادربزرگ هم فوت کرد و او با این ضربه حسابی متلاشی شد. تا سال شصت و یک همینطوری ایامی در امین آباد و مدتی در خانه گذراند تا اینکه مهدی آهنگر به خواستگاریش آمد و بهرام موافقت کرد. او الان در مشهد زندگی می کنه و صاحب یک فرزند پسره به نام هادی ما از او خواستیم که دیگه دور تو رو خط بکشه. چون احساس می کردیم اون وضعیت تو رو آزار می دهد.
    به نزدیک میدان که رسیدند ترافیک شدید حرکت را کند کرد. عسل از شیشه کناری نگاهی به مردم در حال رفت و آمد کرد و پرسید:
    - بابام کجاست؟
    صدای عسل با بغض و گریه گره خورد. زن دایی چهره ای شرمنده گرفت و گفت:
    - عزیزم ازت معذرت می خوام.
    چند قطره اشک از چشم های غم زده اش بر روی گونه هایش غلطید و ادامه داد:
    - می دونی عسل الان وقتش بود. سرانجام باید یه روزی از همه ی این جریان ها با خبر می شدی. سخته، خودم می دونم. اما انسان ناچاره بعضی وقت ها چیزهای سخت را تحمل کند. شاید به همین دلیل سخت بودن الان خیلی کنجکاوی نکردی.
    عسل با دستمال سفید رنگی اشک های روی صورتش را پا کرد و لبخند آرامی چهره و چشمانش را دگرگون نمود و گفت:
    - حقیقتش از همین ابتدا که عقلم رسید همیشه این سؤالات پیرامون پدر و مادرم برایم مطرح بود ولی چند مسأله مانع می شد که در این مورد از شما سؤال کنم یکی اینکه می ترسیدم تاب و تحمل شنیدن این مطالب را نداشته باشم، دیگری اینکه فکر می کردم مطرح کردن این مسائل توهینی به شما تلقی شود و در مقابل خوبی و زحمات شما ناسپاسی معنا دهد، از طرفی هم ترس لطمه به درس و آینده هم مزید بر علت می شد.
    زن دایی که موقعیت را مناسب دید ادامه داد:
    - فریدون تا سال شصت و پنج ظاهراً مجرد بود.
    با تعجب و تردید پرسید:
    - ظاهراً؟!
    زن دایی در کمال آرامش توضیح داد:
    - آره ظاهری بود. چون از این طرف و آن طرف شنیده بودم که با یک دختر دانشجو آشنا شده. در هر صورت سال شصت و پنج با همان دختر ازدواج کرد.
    عسل در حالی که خود را به تماشای بیرون مشغول کرده بود و گاهی نظر به زن دایی می انداخت، سؤال کرد.
    - الان کجا هستن؟
    - الان دو ساله در آلمان زندگی می کنند.
    به میدان امام حسین رسیدند. تاکسی کنار میدان ایستاد. شهناز کرایه اش را حساب کرد و از ماشین پیاده شدند. عسل با خنده و چشم های خیس پرسید:
    - پس کاملاً منو فراموش کرده.
    - کاملاً که نه، چون سه ماه پیش برات پول فرستاد. یه پول قابل توجهی که دایی پولت رو گذاشت بانک. البته این یک بار نبود این سومین بار بود که اینطوری برات پول فرستاده.
    حدود یک ساعت خرید طول کشید. اما عسل اصلاً در یک عالم دیگر بود. پس از خرید، ناهار را در یکی از رستوران های اطراف خوردند و به خانه آمدند. در مسیر راه زن دایی خیلی سعی کرد دل عسل رو به دست بیاورد اما موفق نشد. عسل عین دیوانه ها نگاه می کرد و انگار مریض شده بود.
    به خانه که رسیدند عسل لباس هایش را درآورد و خود را روی تخت انداخت و تا شب خبری از او نشد. ظاهراً با دنیا و چرخ گردون قهر کرده بود. شب هرچی ترانه به او اصرار کرد که شام بخورد، نخورد و هرچی اصرار کرد درددل کند نکرد. خشک و سنگ شده بود و همانطور جامد گونه به خواب رفت. به خواب رفت تا دنیا و اهلش را نبیند.

    فصل 3

    یک هفته از آن روز گذشت. ساعت سه بعدازظهر عسل به پارک نیاوران رسید. اطراف را نگاه کرد. خبری از او نبود. آرام مشغول قدم زدن شد. با خود فکر می کرد که این عشق لعنتی آدمو به چه کارهایی وا می داره، هیچ وقت در ذهن خود نمی توانست تصور کند که او یک دختر چادری شده باشد ولی آن لحظه با چادر عربی منتظرش بود. چند لحظه بعد صدای خوش و مردانه صدایش زد:
    - عسل سلام.
    عسل رویش را برگرداند. تا او را دید زحمت چادر، خستگی انتظار و سردی پارک را فراموش کرد. خوشحال شد. با چهره ای شاد و دوست داشتنی به او پاسخ داد. چشم های حمید روی چهره قشنگ و شاعرانه عسل خیره ماند. عسل چهره متعصبی به خود گرفت و پرسید:
    - حالت خوبه.
    تازه به خود آمد. با قدم های آهسته به عسل نزدیک شد و گفت:
    - فکر می کنم.
    هر دو خندیدند. در کنار هم قرار گرفتند، حمید مردی متوسط از حیث قد و وزن، با چشم های عسلی خام، موهای نه چندان بلند و ابروان کشیده. دست راست او بر اثر ترکش کمی مشکل پیدا کرده بود. عسل در کنار او احساس آرامش می کرد. او با اینکه از لحاظ جسمی مشکل داشت اما جانباز پر مایه ای بود و برای عسل حالت تکیه گاه را داشت. حمید لحظه ای این پا و آن پا کرد، بعد به آرامی خطاب به معشوقش گفت:
    - یه هفته ای غایب بودی، ترسیدم.
    لبخند پیروزی روی لب های دختر لغزید و نگاهی مغرورانه به حمید انداخت و با عشوه ای خاص پرسید:
    - از چی؟
    اندوه مبهمی مجبورش کرد بگوید:
    - از بی وفایی. فکر کردم تو هم از من خسته شدی.
    کلام حمید نور الهی داشت که غرور بیجا عسل را از بین برد و خاضعانه گفت:
    - این حرفا چیه!! حال درست و حسابی نداشتم.
    سرش را به طرف عسل برگردانید و در همان حال سؤال کرد:
    - بریدی؟
    عسل با چشم های عسلی رنگش به چهره پرسشگر حمید خیره شد و پرسید:
    - از چی؟
    اشاره به خود و عسل کرد. دختر با صدای غم انگیز توضیح داد:
    - به خدای احد و واحد هیچ وقت از تو خسته نشدم. یه مشکلی برام پیش اومده بود که امانم رو بریده. واقعاً دوست دارم یک پرنده بودم. پرنده بودم روی این زمین کثیف پا نمی ذاشتم.
    حمید نفس راحتی کشید و گفت:
    - خیلی خوبه. اگر تو پرواز کنی منم پرواز می کنم. فقط...
    عسل از این حرف مردش تعجب کرد و پرسید:
    - فقط چی؟
    با چشم ها اشاره به دست مجروحش کرد و گفت:
    - شرمنده فقط بالم شکسته.
    دختر نمی دانست باید از شوخی او بخندد و یا از غصه دق کند بمیرد و یا دل بسوزاند. همیشه حمید این طوری بود. چند شخصیتی و کلام پر رَمز و راز، دو علامت علامت بخصوص او بود. حمید در حالی که به زمین نگاه می کرد پرسید:
    - حالا منو می ذاری می ری؟ چون من که نمی تونم باهات پرواز کنم.
    کنار حوض وسط پارک ایستادند. حمید منتظر پاسخ عسل ماند. او نگاهی پر از مهر و عاطفه کرد:
    - پسرجون، هیچ جا نمی رم، با تو هستم. فقط تو رو می خوام. اگه هم بخوام پرواز کنم تو رو بغل می گیرمو با خودم می برم. حالا راحت شدی.
    زدند زیر خنده. اما چون در پارک بود سریع خودشان را جمع و جور کردند و عسل پی حرفش را گرفت:
    - واقعاً دیگه از همه چیز سیر شده بودم، از دیشب که به تو زنگ زدم. تازه نزدیک بود اوضاع خراب بشه.
    - برای چی؟
    - داشتم با تو صحبت می کردم متوجه اطرافم نبودم...
    دنباله صحبت عسل را قیچی کرد:
    - خوب.
    - هیچی دیگه ترانه پشت سرم ایستاده بود. حالا نمی دونم چیزی فهمید یا نه؟ البته بیم و هراس ندارم چون ترانه امانت دارِ خوبیه.
    از کنار حوض به طرف قسمت اسب دوانی پارک، آرام حرکت کردند. چند قدمی در کنار هم حرکت کردند. باران نم نمک باریدن گرفت. بارش باران بوی عطر گل های بنفشه و سرخ را به مشام آنها رسانید. عجیب اینکه طبیعت هم با دل آنها همنوا و هماهنگ شد تا حس شاعرانه اشان بیدارتر شود.
    از کنار اسب ها و بچه هایی که روی آنها تمرین یا بازی می کردند گذشتند. حمید به خوبی اخلاق عسل را می دانست و مطمئن بود که اگر سؤال نکند یا حرف نزند، عسل هم حرف نمی زند، به همین جهت از او پرسید:
    - چه خبر؟
    عسل بانو مثل همیشه که منتظر این سؤال بود تا خودش را تخلیه کند با صدای غم انگیزی تعریف کرد:
    - دلم گرفته. از بی وفایی که تو هم ازش می نالی ولی تو حداقل دیگه از مادر و پدرت بی وفایی ندیدی.
    حمید به خوبی فهمید که برای عسل اتفاقی افتاده ولی به روی خود نیاورد و گفت:
    - بی وفایی با بی وفایی فرق نمی کند، دلسردی از هر نوعش بد و زجرآوره.
    - اینو می دونم. اما هیچ کدومش دردناک تر از بی وفایی پدر و مادر نیست.
    - چطور؟!
    با کلمه پرسشی، زبان عسل باز شد و کل جریانی که زن دایی شهناز برایش گفته بود برای حمید تعریف کرد. آنقدر با احساس و سوز کلمات را ادا می کرد که چشم های حمید پر از اشک شد. گهگاه حمید برای کنترل خود، سرش را پایین می انداخت و با انگشت های دستش بازی می کرد. نیم ساعتی طول کشید تا اینکه هر چه شنیده بود برای او تمام و کمال تعریف کرد. هر دو لحظه ای در سکوت به همدیگر نگاه کردند. لبخندی هر چند بی رنگ به لبانشان نشست که خیلی تلخ بود. حمید برای تغییر روحیه از عسل خواست که از پارک بیرون بروند. او هم موافقت کرد و گفت:
    - حرفی ندارم. ببخشید زیادی حرف زدم. سرت درد گرفت.
    - این حرفا چیه!
    با صدایی مملو از شادی و رنگ و موسیقی گفت:
    - می دونی عیب من همینه با کسی حرف نمی زنم. عموماً فراری از حرف زدنم، به کسی هم خیلی اطمینان ندارم. اما اگر به کسی اطمینان کنم و دوستش داشته باشم تا دل به حرفم می ده سفره ی دلم رو باز می کنم.
    حمید در حالی که نمی توانست خوشحالی و هیجان خود را کنترل کند گفت:
    - من که لایق نیستم. اگه از روی بزرگواری و محبت منو انتخاب کردی از این انتخاب خوشحالم.
    آرام به طرف درب خروجی پارک قدم زدند. یک لحظه نگاهشان درهم شد. لبخند زد. لبخندش به دل حمید نشست و دلش باز شد:
    - کتاب جدیدم بالاخره مورد پسند یه انتشارات واقع شد.
    نفس راحتی کشید و گفت:
    - خوب شکر خدا خیلی خوشحالم.
    با لحن غرورآمیزی گفت:
    - حالا دیگه بیشتر باید خوشحال باشی.
    با تعجب پرید:
    - چرا؟
    شمرده و با صلابت جواب داد:
    - چون پدرت هم صاحب قلم بوده، حقیقش رو بخوای من کتاب های پدرت رو دارم. خصوصاً سرآمد کتاباشو، ولی هرگز فکر نمی کردم که او پدرت باشه.
    تو نگاهش انگار که ترحم بود. عسل براندازش کرد و ملایم گفت:
    - سرآمد کتاباش کدومه؟
    - سرآمدش «شقایقی در آتش» که اون زمان خیلی سر و صدا کرد. از اون به بعد هم دیگه چاپ نشد.
    با صدای نرم و لطیفش پرسید:
    - چرا دیگه چاپ نشد؟
    - دقیقاً نمی دونم.
    به درب خروجی رسیدند. ماشین آن را طرف خیابان پارک کرده بود. به عسل پیشنهاد کرد:
    - اگه موافقی تا منزل برسونمت. چون داره نم نم بارون می یاد.
    تازه عسل فهمید که زیر باران خیس شده. نگاهش کرد، رنگش سرخ شده بود. با صدای لرزان گفت:
    - انگار مجبورم.
    لحنش عوض شد، صدایش کمی رنگ جدی گرفت:
    - هیچ وقت از روی اجبار کاری رو انجام نده، خصوصاً در عالم دوستی و عشق.
    عسل از حرفش پشیمان شد و توجیه کرد:
    - منظور خاصی نداشتم. زود ناراحت شدی!
    درمانده بود که چه بگوید. خندید و به طرف ماشین حرکت کرد. او هم به دنبالش رفت. سوار شدند و حرکت کردند. حمید ضبط را روشن کرد. خواننده ی جوان و تازه واردی این شعر را با صدای خوش و گرم می خواند:
    سه غم آمد به جانم هر سه یکبار
    غریبی و اسیری و غم یار
    غریبی و اسیری چاره دیره
    غم یار و غم یار و غم یار
    این شعر مورد علاقه ی حمید بود که بعداً این علاقه به عسل هم رسیده بود. هر وقت دلشان می گرفت یا می خواستند عشق و محبت را به هم ثابت کنند، این شعر را با صدای گرم همان خواننده گوش می کردند.
    آن قسمت نوار را دوباره با هم گوش کردند. سپس حمید به عسل گفت:
    - دیروز همه چیز رو برای مادرم تعریف کردم.
    عسل با اشتیاق خاصی پرسید:
    - همه ماجرا رو؟
    - آره از اول تا آخر.
    - چی گفت؟
    - کمی با جریان سرد برخورد کرد.
    از این کلام همه خواهش ها در دل عسل مرد و سرد شد. آری نوعی سکوت سایه افکند. نوعی تهدید در فضا موج زد. انگار هوا سنگین شده بود. عسل آرام نفس کشید و لب هایش را فشرد. حمید ادامه داد:
    - او وقتی تعاریف منو شنید راجع به تو، از ازدواج با تو راضی بود ولی اما آورد.
    لبخند تلخی زد و پرسید:
    - اما برای چی؟
    حمید سعی می کرد خونسردی خودش را حفظ کند. آرام و شمرده توضیح داد:
    - مادر می گفت ازدواج نیاز به آشنایی بیشتر داره، ضمناً در نظر مادر زندگی گذشته من ارزش عمیقی برایم داره و نمی توانم فراموش کنم. سنگر، بوی خاک و فداکاری برای آرمان از ویژگی های من و آرمان های من است و همسر آینده ام باید با این واژه ها آشنا باشد.
    عسل غرور خودش را حفظ کرد و گفت:
    - شاید حق با مادرتون باشه.
    ناگهان چیزی درون مرد شکست. سرش تیری کشید و زانوهایش بنا کرد به لرزیدن، عسل بانو روحیات حمید رو به خوبی می شناخت. فهمید که حال حمید دگرگون شده. سریع جبران کرد:
    - می دونی از این لحاظ گفتم حق با مادرته، به خاطر اینکه تو واقعاً برای آرمان هایی به جنگ رفتی و در آن راه مایه گذاشتی، من از این واژه ها به دور بودم. باید آرام آرام به تو نزدیک شوم تا لایق همسری تو رو پیدا کنم.
    توجیه عسل کاری شد و اضطراب و دلهره حمید را از بین برد. هر دو نمی خواستند با ناراحتی از هم جدا شوند. به همین جهت هر دو ناگهان با هم در یک زمان گفتن:
    - از همه چیز معذرت می خوام.
    هر دو خندیدند. حمید از عسل پرسید:
    - پس فردا کلاس داری؟
    نگاهی پر مهر انداخت و جواب داد:
    - اگه موافقی پس فردا ساعت یازده جلوی انتشارات گوتنبرگ همدیگر رو ببینیم.
    عسل از خدا خواسته موافقت کرد و خداحافظی نمود.

    فصل 4

    وقتی به خانه رسید ترانه تنها بود. در راهرو به او سلام کرد. پاسخی نرم تر از سلامش شنید. عسل در افکار خود غرق شده بود. تصویر حمید را از ذهن خود گذراند. حرف های او را مرور کرد و برخوردشان را با هم سبک و سنگین نمود. ترانه که حالت آشفته و فکور عسل را دید به طرف او که کنار پنجره ایستاده بود رفت و آرام مقنعه ی او را در آورد و گفت:
    - حالا شدی عسل گیسوی خودم.
    عسل سرگرم افکار خود بود. به آینده اش فکر می کرد. به آینده ی حمید و خودش، ترانه او را برگرداند و دکمه های مانتویش را باز کرد. عسل لحظه ای به خود آمد و گفت:
    - چیکار می کنی؟
    - آبجی جون دیدم هوای اتاق خیلی گرمه و شما هم که از حرارت عشق در حال سوختنی و دیگه نیاز به گرما نداری، گفتم لباس های اضافه رو برات در بیارم.
    لبخند سردی به لب هایش بخشید و زمزمه کرد:
    - شما لطف داری.
    او دستی به موهای بلند و عسلی اش کشید و گفت:
    - عجب موی قشنگی داری. حقه که به تو می گن عسل گیسو. راستی خانوم خانوما دوست نداری کمی از اون حال و هوای قلبتو برام بگی. تو که می دونی تو عزیزترین کس برامی.
    در حالی که به حمید فکر می کرد لبخند ملایمی زد و گفت:
    - اتفاقاً این قصد رو داشتم و دارم ولی زمینه رو مناسب ندیدم البته تا امروز، حالا زن دایی کجاست؟
    با لحن بی تفاوتی جواب داد:
    - مامان امشب دیر می یاد. رفته خیابون ری سفره حضرت ابوالفضل.
    - خونه ی کی؟
    - خونه ی خالم.
    بی اراده لبخند بر لبش نشست و گفت:
    - خوبه.
    انگار دلش می خواست حرف بزند. دلش می خواست کسی به حرف هایش گوش بدهد. لبخند زد. عین همان لبخندی که چند لحظه پیش زده بود. لبخندی سرد و بی روح، لبخند زد و پرسید:
    - الان که کاری نداری؟
    به نرمی موهایش را کنار زد و جواب داد:
    - یه لحظه برنج رو بذارم روی گاز و بریم تو حیاط، دیگه کاری ندارم.
    عسل چشمکی زد و گفت:
    - پس تا برنج بذاری منم قهوه درست کنم.
    - عالیست. راستی کمی میوه هم بشور، تو حیاط دلی از عزا دربیارم.
    ترانه دلش می خواست او را به حرف بیاورد. شاید حرفی بزند و سبک شود. عسل خندید و گفت:
    - همین الان.
    رفت به طرف یخچال ترانه هم رفت به طرف گاز. او قهوه و میوه آماده کرد و دختر دایی اش غذا، بیست دقیقه ای کار طول کشید و بعد با ظرف میوه و سینی قهوه به محوطه ی باز ساختمان رفتند در حیاط روی صندلی فلزی نشستند. عسل در حالی که پالتویی را بر دوشش انداخت گفت:
    - آخه دختر توی این سرما آدم توی حیاط می شینه.
    فنجان قهوه را برداشت. آن را مزه مزه کرد و به شوخی گفت:
    - تو که نباید سردت بشه.
    با تعجب پرسید:
    - چرا؟
    - آدم عاشق گرمای بدنش بیش از اندازه ست.
    هر دو خندیدند. ترانه گله آمیز پرسید:
    - پس بالاخره منو خواهر امین خودت دونستی؟!!
    تو نگاهش رنگی از سرزنش و در حرف زدنش رنگی از دلخوری داشت. عسل آرام و متین جواب داد:
    - از اول تو رو خواهر امین خودم می دونستم. من به تو کاملاً اعتماد دارم و حس می کنم خیلی راحت می تونم با تو درد دل کنم چون تو از قبل حسن نیت و راز داریت رو ثابت کردی.
    از حرف های عسل خوشحال شد و توضیح داد:
    - ببین عسل هر چی باشه منم دخترم و هم سن و سال تو، دقیقاً اگر عاشق نشدم ولی با عاشق زیاد برخورد کردم.
    لحظه ای مکث کرد و ادامه داد:
    - حالا بهتره حرف دلت رو بزنی و سبک بشی و اگه لایق بودم مشاوره کنیم.
    - این حرفا چیه. حتماً تو بهترین کس من بودی که برای اولین نفر تو رو انتخاب کردم، تا در جریانت بذارم و از نظراتت استفاده کنم. حالا برات از اول اول می گم.
    - خیلی خوبه.
    - سه ماه پیش تو داروخانه مشغول کار بودم که آقایی محترم با ظاهر مذهبی وارد شد و بدون نسخه داروی دیازپام خواست. دکتر داروخانه موافقت نکرد. او بدون اینکه مخالفتی نماید خیلی مؤدبانه تشکر کرد و از آنجا خارج شد. یک لحظه دلم برایش سوخت. دو بسته دیازپام ده در جیب روپوش گذاشتم و به دنبالش رفتم. در خیابان چند قدمی برداشته بود که صداش زدم.
    با ناباوری به عسل نگاه کرد و پرسید:
    - مگه اسمشو می دونستی؟
    با یک لبخند شیطنت آمیز جواب داد:
    - نه بابا بلند صدا کردم: آقا ببخشید. او ایستاد و برگشت، نگاه کرد. با معذرت خواهی دو بسته دیازپام رو بهش دادم و ازش خواستم جریان بین خودمون بمونه. هر کاری کرد پول بگیرم، نگرفتم. خصوصاً وقتی دست اونو دیدم.
    ترانه سکوت کرده بود. به حرکت دست های او نگاه می کرد. به حرف هایش گوش می داد. انگار دلش می خواست سکوت کند تا عسل بانو برایش حرف بزند. اما به اینجا که رسید سؤال کرد:
    - مگه دستاش چی بود؟
    عسل بانو آشکارا غمگین شد و جواب داد:
    - یکی از دستاش بر اثر انفجار تو جبهه حالت فلجی داشت. نه فلجی، یه حالت کشیدگی. آن هم کم.
    ترانه کنجکاوانه پرسید:
    - بعدش چی شد؟
    در حالی که به حمید فکر می کرد جواب داد:
    - هیچی با او خداحافظی کردم و به داروخانه برگشتم. دکتر ازم سؤال کرد: کجا رفتی؟ خندیدم و گفتم: بیرون کار داشتم.
    ترانه به شوخی گفت:
    - خانم خانما قهوه تون سرد نشه.
    عسل هم با همان لحن جوابش را داد:
    - همانطور که خودت گفتی با این حرارتی که من دارم همون بهتره که سرد بشه.
    این را گفت و قهوه را نوشید. با یک میلی نوشید که ترانه هم به هوس افتاد و لیوانش را برداشت و در یک چشم بر هم زدن نسل قهوه را برداشت.
    با لحن شوخی آمیز از عسل پرسید:
    - حتماً، همون دقیقه عاشق شدی و الانم داری از عشقش می سوزی و می میری؟
    موهایش را به نرمی کنار زد و جواب داد:
    - اصلاً خود آزار نیستم. همیشه رنج را به تلاش عشق و روشنی و شادی تاب می یارم. من از هیچ چیزی به اندازه ی شادی لذت نمی برم، پس رنج رو فقط به امید روشنایی و شادی تحمل می کنم.
    از حرف هایش سر در نیاورد فقط خندید. عسل ادامه داد:
    - سه روزی از آن روز گذشته بود که از دکتر خداحافظی کردم و از داروخانه بیرون زدم به اون طرف خیابون رفته و منتظر تاکسی شدم. چند دقیقه منتظر ایستاده بودم که یه ماشین جلوی پایم ایستاد. ابتدا چون شخصی بود محلی بهش نذاشتم اما او شیشه ی طرف مرا پایین کشید و سلام کرد. نگاهی به داخل ماشین انداختم. اول نشناختم ولی پس از کمی فکر متوجه شدم او کیست. همان مریض دیازپامی ما بود.
    - بعدش چی شد؟
    - با اصرار ایشون برای رسوندنم به خونه، موافقت کرده و سوار شدم.
    - آی ناقلا.
    ترانه با یک حرکت گونه عسل را به دستش گرفت و کشید. عسل نالید:
    - آخ. آخ. تو رو خدا ول کن، به خدا درد گرفت.
    گونه هایش سرخ شد و گلایه کرد:
    - بی رحم درد گرفت. چرا اینطوری کردی؟
    خندید و پرسید:
    - حالا بگو ببینم بعدش چی شد؟
    - حرکت کرد و با لحنی متین و مؤدب ازم تشکر کرد.
    ترانه تیکه انداخت:
    - برای اینکه سوار ماشین شدی؟!
    تبسمی زد و گفت:
    - نه بابا، بابت داروی دیازپام.
    دست از شوخی برنداشت:
    - عجب داروی پر فیضی بود!
    خنده با صدایی کرد و گفت:
    - امان از شیطونی تو که تمام شدنی نیست.
    ترانه ترسید که عسل ساکت بشه به همین جهت لحن جدی به کلامش بخشید:
    - نه عزیزم خواستم تو بخندی. حالا بعد تشکر چی گفت؟
    - چند لحظه سکوت برقرار شد. تا به چهارراه رسیدیم. چراغ قرمز شد و پشت ترافیک ایستادیم. او نگاهی به کتابی که در دستم بود کرد و پرسید: شما به رمان علاقه دارید؟ نگاهی به کتاب جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی کرده و گفتم: خیلی زیاد. خنده ای به لبانش بخشید و به رانندگی خود ادامه داد تا اینکه نوبت به سؤال کردن من رسید.
    - تو چی سؤال کردی؟
    - ازش پرسیدم: شما چطور؟ در حالی که به ظاهر حواسش به رانندگی بود، با کنایه پاسخم رو داد و از استقامت مرگان و مظلومیت زن ایرانی در طول تاریخ گفت.
    - مرگان کیه؟
    با ملایمت و کلاس خاصی توضیح داد:
    - شخصیت اول داستان جای خالی سلوچه.
    ترانه گربه زیبا و تپلی را که در میان باغچه بود نگاه کرد. دمی خاموش ماند سپس پرسید:
    - پس بهت فهموند که اهل رمان و داستانه.
    - بله، خیلی هم عالی. البته چند لحظه بعدش برام تعریف کرد که اصلاً لیسانس رشته ی ادبیاته و از بچگی به شعر و داستان علاقه مند بوده. اون روز برام یکی از شعراشو خوند.
    - یادت هست؟
    - نه الان از حفظ نیستم ولی در دفتر خاطراتم یادداشت کردم.
    - خوب بعدش چی؟
    - سؤال بعدی نوبت او بود. ازم سؤال کرد که شما مشغول تحصیل هستید؟ برای اولین بار درست حسابی به طرفش برگشته و نگاهش کردم. او متوجه نگاهم شد. خیلی خجالتی برخورد کرد. رنگش سرخ شد و تقریباً سرش را به طرفی دیگر برگرداند. از این حرکتش خوشم آمد و در حالی که عکس العمل حمید را تماشا می کردم بدون دلیل ازش پرسیدم چی فرمودید؟ سؤال رو فهمیده بودم ولی نمی دونم چطور دوباره خواستم سؤال رو ریپیت کنه. او دوباره پرسید من هم بهش گفتم: دانشجوی سال اول پزشکی هستم.
    - تعجب نکرد؟
    - از چی؟
    - از اینکه یه کسی که به پزشکی مشغوله و در داروخانه کار می کنه چطور اینقدر به رمان و شعر علاقه داره.
    - اون روز نه، ولی چند وقتی که گذشت، روزی همین سؤال رو از من کرد.
    از روی کنجکاوی سؤال هایش را ادامه داد:
    - اون روز خیلی با هم بودید؟
    - نه یه چیزی حدود چهل دقیقه.
    - چطوری قرار جلسه ی بعدی رو گذاشتید؟
    رک و بی پرده جواب داد:
    - هنگام پیاده شدن بهش تعارف کردم که هر وقت نیاز به دارو داره به من زنگ بزنه. تلفن داروخانه رو روی تکه کاغذی نوشتن و بهش دادم. او نگاهی به کاغذ انداخت و تشکر کرد.
    ترانه که مثل هر دختری به شنیدن خاطره های عشقی و احساساتی علاقه داشت. راضی نشد که صحبت و نقل خاطره ی عسل به همین جا ختم شود، به همین جهت گفت:
    - به عنوان آخرین سؤال امروز...
    عسل خندید. همیشه به اینجا که می رسید می خندیدند. ترانه در حالی که با صدای بلند می خندید و قهقهه می زد، گفت:
    - به خدا بدون شوخی، این برای آخرین بار.
    از صمیم دل گفت:
    - خوب بگو.
    ترانه به عسل چشمکی زد و پرسید:
    - اون برای دارو زنگ زد؟
    نگاه گرمی به دختردایی اش انداخت و جواب داد:
    - زنگ زد، اما نه برای دارو.
    لب های ترانه به حالت شگفت زده باز ماند، چنان که گویی همه چیز حیاط مایه ی تعجبش شده بود. عسل که او را اینقدر متعجب دید، دوباره خندید و پی حرفش را گرفت.
    - دو روز بعدش زنگ زد. اتفاقاً خودم گوشی را برداشتم. او سلام کرد و پاسخ شنید. البته این سلام و علیک با گرمی دو سه دقیقه ای طول کشید. ضمن تشکر از زحمت پریروزش بهش گفتم: از اینکه صداتون رو شنیدم خوشحالم، اگر امری هست من در خدمتم. آخه فکر می کردم برای دارو زنگ زده.
    ترانه که سعی داشت کمی شوخی وارد بحث جدی عسل نماید در حالی که تبسم بر روی لبش نشانده بود گفت:
    - اونم چه دارویی.
    با چشم و ابرو به عسل بانو اشاره کرد. هر دو خندیدند و عسل ادامه داد:
    - خلاصه به زحمت توانست علت تلفنش رو بگه. دقیقاً یادمه، پس از مکث کوتاهی آهسته گفت: فردا بعدازظهر در تالار علامه دانشگاه شب شعره و قراره منم یکی از شعرامو اونجا بخونم. اگر مایلید ساعت چهار بعدازظهر جلوی درب منتظرتون هستم. در صدایش نیاز به همراه موج می زد.
    - تو چی جواب دادی؟
    - نمی دونم چطور شد که موافقت کردم و فردا رفتم. فردا همان و اسیر شدن همان. یعنی درست سه ماهه که غرق در مهر و امید شدم.
    صدای باز شدن درب حیاط آمد. هر دو بلند شدند. دایی با دو پاکت میوه وارد شد، هر دو جلو رفتند و سلام کردند. آمدن دایی بهرام اعلام ختم جلسه ی عسل و ترانه شد.

    فصل 5

    ساعت ده و نیم کلاس عسل بانو تمام شد. نیم ساعتی وقت داشت تا به وعده گاه برسد. آرام به طرف درب خروجی دانشگاه حرکت کرد. در مسیر راه، صدای نگین دوستش عسل را از افکارش بیرون آورد. سرش را برگرداند و نزدیک شدن نگین را نظاره کرد. تا به او رسید نفس زنان گفت:
    - چه خبرته؟ چقدر تند می روی؟!
    لبخند کوتاهی زد و جواب داد:
    - اتفاقاً امروز دارم یواش می رم.
    خیلی ساده پرسید:
    - چرا؟
    - چون نیم ساعتی وقت دارم.
    به پشت کمر عسل بانو زد و گفت:
    - مارو گذاشتی سر کار. آخه دیگه توی این دور زمنونه نیم ساعتم خیلی وقته؟ تا چشم به هم بزنی تموم شده.
    نگاه محبت آمیزی به نگین انداخت و توضیح داد:
    - اتفاقاً توی این دور و زمونه که عمر آدم زود تموم می شه، یه دقیقه هم خیلی وقته و نباید گذاشت هدر بره.
    - از اون روز که با استاد راه رفتی از این حرفای قلمبه سلمبه هم بلد شدی.
    هر دو خندیدند. صدای خنده آنها فضای معطر خیابان را پر کرد. منظور از استاد همان نویسنده جانباز آقای حمید صالحی بود. همان دوست نازنین و عشق برای همسری عسل بانو. هر دو از کنار درخت ها به طرف درب خروجی دانشگاه حرکت کردند. نگین تنها دوست صمیمی و راز نگهدار عسل بود و هست. به همین دلیل پدر نگین هم که رییس داروخانه و صاحب کار عسل بود و هست او را دخترم صدا می کرد. لحظه ای عسل بانو ایستاد. نگین نگاهش کرد و پرسید:
    - چی شد؟
    او در حالی که کفش سمت راست را از پا درآورد توضیح داد:
    - انگار چیزی توش رفته.
    تکانی داد و سنگ ریزه ای از داخلش بیرون افتاد. مجدداً پایش کرد و گفت:
    - حالا شد.
    نگین در حالی که لبخند ملایمی بر لبانش نقش بسته بود سؤال کرد:
    - راز شما به کجا کشید؟
    در حالی که برای از بین بردن هیجانش با بند کیفش بازی می کرد جواب داد:
    - مثل همان اول.
    احساس می کرد که در کوچه بن بستی گیر افتاده. نمی دانست که به کدامین سو بگردد. به نظرش همه چیز در مرز فاجعه قرار داشت. نگین او را به خوبی احساس می کرد به همین جهت در مسأله ریزتر شد تا اگر بتواند عسل بانو را کمک کند. آری نگین در حالی که به دنبال او کشیده می شد گفت:
    - ناامید نباش به قول پدربزرگم بالاخره رود دریا رو پیدا می کنه.
    عسل چشمهایش را بست و به آینده فکر کرد. شاید فردای بهتر از امروز انتظارش را می کشید. در هر صورت نگین ادامه داد:
    - تو نباید مثل کسی باشی که همه چیزشو در بازی باخته و خودشو به دست سرنوشت داده. تو انسان هستی و با اراده. تو باید با اراده و عشق همه سختی ها را کنار بذاری و به هدفت برسی.
    او می خواست در عسل بانو احساس را برانگیزد. احساس پیاده ای که به انتهای صفحه شطرنج رسیده و به وزیر تبدیل شده. تا حدودی موفق شد، چون عسل زبان باز کرد و پرسید:
    - چطوری؟! مادرش مخالفه. دایی و زن دایی من هنوز درست حسابی خبر ندارن و مطمئناً وقتی مسأله جدی بشه مخالف سر سخت می شن.
    نگین در چشم های عسلی و شاعرانۀ او دقیق شد و سؤال نمود:
    - عسل چشم، برای چی مخالف؟!
    به آرامی و با بغض فروخورده جواب داد:
    - چون عشق من اولاً مجروح و یه دستش از کار افتاده، ثانیاً از لحاظ سنی هشت سال از من بزرگ تره، ثالثاً غرق در عالم روشنفکری مذهبیه.
    اوج تلاش نگین برای بیان احساس فقط یک کلمه بود:
    - عالیه.
    قیافه عسل بانو دقیقاً مثل یک علامت سؤال شد. دوستش از تعجب چهره عسل فهمید که باید احساس خود را توضیح دهد:
    - خوب این که مشکلی نیست، من یکی از عشاق این طرز فکر هستم.
    نفس عمیقی کشید. انگار خستگی از تنش بیرون رفت. با آرامش خاصی گفت:
    - من هم بدم نمی یاد. اصلاً به خاطر همین رفتار و طرز فکر حمید است که شیفته اش شدم ولی مطمئن هستم با دایی آب شون تو یه جوب نمی ره.
    - حالا که چی؟ قصد داری تمومش کنی؟
    عسل بانو به تته پته افتاد اما راهی جز گفتن حقیقت محض نداشت بنابراین با لحنی مردد گفت:
    - دوست دارم...
    مکثی کرد و جمله را کامل نمود:
    - دوست دارم ادامه بدم اگه خدا توانش رو بده.
    - خدا به همه توان داده. گروهی از آن به خوبی استفاده کرده و می کنند و گروهی نمی توانند به خوبی بهره ببرند.
    به جلوی درب دانشگاه رسیدند او به نشانه ی تأکید سرش را تکان داد. نگین برای کلام آخر این جمله را انتخاب کرد:
    - خوب امیدوارم شما رو کنار هم زیر یه سقف ببینم.
    عسل طوری به این خیال چسبید که گویی نجاتش به آن بستگی داشت:
    - امیدوارم.
    با هم خداحافظی کردند. هر کدام به طرف دیگری رفتند ولی عسل هنوز حرف آخر نگین را مزه مزه می کرد. قلبش از هیجان و شادی وصلت می لرزید. کم مانده بود غالب تهی کند که به جلوی انتشارات آستان قدس رسید. حمید پشت ویترین ایستاده بود. عسل با آرامش و متانت جلو رفت و سلام کرد. حمید برگشت و نگاه خریدارانه ای به او انداخت و پاسخش را پرمهرتر از سلامش تحویل داد. پس از احوال پرسی های معمولی که با ظرافت شاعرانه خاص انجام گرفت از حمید پرسید:
    - خیلی وقته اومدی؟
    در چشم عسل خیره شد. چشم های عسلی اش خندید و گفت:
    - ببخشید فکر کنم سؤال کردم.
    این بار هر دو خندیدند و حمید جواب داد:
    - تازه اومده بودم. حدود ده دقیقه پیش.
    با آرامش خاص و لذتی بی نهایت چشم هایش را باز و بسته کرد و گفت:
    - در هر صورت معذرت می خوام.
    با تعجب پرسید:
    - از چی؟
    - از اینکه دیر اومدم.
    حمید که هر لحظه با عسل بودن را می بلعید و هر دقیقه برایش جالب بود توضیح داد:
    - اولاً که سر وقت اومدی. ثانیاً اگر دیر اومدی و در انتظار موندم، عمریست در انتظارم. در انتظار آزادی، تحقق اسلامی زیبا و واقعی، عدالت و سلامت نفس و بالاخره در انتظار دیانت، صیانت و متانت.
    هر وقت حال عرفانی یا روشنفکری حمید گل می کرد، در جواب هر صحبت و سؤالی، حرف های پر مغز و پتانسیل دار می زد. این را عسل به خوبی فهمیده بود لذا به شوخی گفت:
    - بهتره تا باز از اول حرف های آنچنانی نزدی بریم.
    حمید و عسل به طرف خیابان فروردین به راه افتادند. در مسیر راه حمید آهی کشید و جمله معترضه ای گفت:
    - غم ها و شادی های زندگی آنچنان سخت به هم آمیخته اند که به ندرت می شه به حد کافی از چیزی لذت برد.
    دختر بند کیفش را روی شانه های استوار و زیبایش جا به جا کرد و گفت:
    - به قول عمر خیام از همین یک دم عمر لذت ببر و سپاسگزار باش.
    با حال و هوای یأس فلسفی اش جواب داد:
    - آدم نباید خودش را با این تخیلات خوشایند، آرام کند. این کار بیهوده است.
    حرفش تمام شد و چند دقیقه ای حرفی نزد. عسل هم که نمی خواست روز خوب و پر احساسش را با این حرف های مأیوس کننده خراب کند، پی حرف را نگرفت تا به ماشین رسیدند. در ماشین را باز کرد. سوار شدند، استارت زده و به راه افتادند. وارد میدان انقلاب که شدند، نویسنده مأیوس به عزیزترین فرد زندگی اش گفت:
    - دیشب به فکر بچه های جبهه و حال و هوای آنجا افتادم. تا صبح بیدار بودم.
    عسل برای همراهی کردن او پیشنهاد کرد:
    - اگه دوست داری بریم بهشت زهرا؟
    او از خدا می خواست اما به خاطر رعایت حال معشوق گفت:
    - بی کاری، بریم دربند یا هر جا که دوست داری.
    عسل خنده ای کرد و گفت:
    - فکر کنم از خدا این توفیق رو طلب می کردی، اینطور نیست؟
    حمید مانند هر بچه اهل جنگ نتوانست علاقه اش را به زیارت دوستان جبهه اش پنهان کند و با سرور قلبی بیان داشت:
    - پس حالا که موافقی، بریم بهشت زهرا.
    - عالیست.
    او مسیر را به طرف بهشت زهرا تنظیم کرد و گفت:
    - چه روزگاری بود؟!
    با تعجب سؤال کرد:
    - کدام روزگار؟
    آهی کشید و با سوز خاصی جواب داد:
    - روزگار جنگ و جبهه.
    مکث متفکرانه ای کرد و سپس ادامه داد:
    - ایام فاطمیه بود و در پادگان دو کوهه هر شب مراسم عزاداری داشتیم نه یه جلسه بلکه دو جلسه. یکی در مسجد پادگان که همه گردان ها در آن شرکت می کردند و یکی هم در ساختمان خود گردان یعنی بچه های هر گردان خودشون یه هیأت داشتند. روز چهارم آن ایام بود که حاج علی فرمانده ی گردان ما به من گفت: همه بچه ها رو جمع کن بیار بالا. خبر کردم و رفتیم بالا. توی راهرو دو تا از بچه های گردان حضرت زینب رو دیدم. علی ساری بود: ما فردا می ریم جلو. سؤال کردم: کدوم طرف؟ او بوسه ای بر روی پیشانی ام زد و گفت: شرعاً معذورم. القصه همه در ساختمان گردان جمع شدیم. طبقه ی سوم بود من توی یه سطل بزرگ با مش حیدر که پیرمرد گروهان بود شربت درست کردیم. حاج اکبری فرمانده ی گردان تصمیم گرفته بود که در طبقه ی سوم گروهان ما جمع بشن. یعنی اول دو گروهان دیگه مهمون ما بودند.
    عسل از نقل خاطرات حال خوب و زیبایی پیدا کرده بود:
    - چه جالب.
    حمید غرق افکار خودش بود چندان توجهی به حرف او نکرد:
    - حاج اکبری آماده ی سخنرانی شد. مش حیدر با صدایی رسا و بلند گفت: برای خشنودی آقا امام زمان صلوات. همه ی بچه ها صلوات فرستادن. حاجی با نام و یاد خدا جلسه ی توجیهی رو شروع کرد. همان روز برایمان مشخص شد که گردان به زیر پل سابله می ره.
    - پل سابله کجاست؟
    - ما بین سوسنگرد و بستان.
    حمید که شارژ شده بود، دنبال حرف خود را گرفت:
    - فردا ظهرش ما با چند کامیون و اتوبوس حرکت کردیم. بعدازظهر به موقعیت شهید حاج همت رسیدیم. این چندمین بار بود که دو کوهه را با همه ی خاطراتش تنها گذاشتیم.
    یه هفته در موقعیت شهید همت بودیم که از طریق رادیو فهمیدیم در جنوب عملیات شده خیلی تعجب کردیم. چون ما هنوز در همان موقعیت بیکار بودیم. بچه های تلویزیونی روایت فتح هم که پیش ما بودند برای گرفتن فیلم و عکس به منطقه ی عملیاتی اعزام شدند.
    همه ی بچه ها نق نق می کردن. و از فرمانده ی گردان می خواستند که به منطقه ی عملیاتی برن اما حاج اکبری گفت: باید با فرمانده ی لشکر صحبت کنم. همان روز حاجی به مقر فرماندهی رفت. غروب برگشت و به ما گفت: لشکر ما در آن منطقه وارد عمل نمی شود. با این حرف بچه ها کسل شدند.
    به اتوبان بهشت زهرا وارد شدند. آفتاب مستقیم در چشم حمید و عسل بود. یک لحظه حمید از حال و هوای خود خارج شد و با صدایی نرم و ملایم گفت:
    - سرتو درد اُوردم.
    - این حرفا چیه برای من خیلی جالبه.
    - این خصلت ما پیرمردهاست.
    هر دو خنده ای بر لبانشان نشست. حمید ادامه داد:
    - بدون شوخی می گم این خصلت پیرمرداس که درباره ی سختی هایی که کشیده اند لاف می زنند و گذشته ی پر عذاب خود را به نوعی موزه ی بردباری تبدیل می کنن.
    عسل اعتراض کرد:
    - تو که پیر نیستی؟!
    او به حوصله و بی حواس به عسل نگاه کرد، اما دختر با اصرار حمید را مجبور به نقل ادامه ی داستان کرد:
    - سه روز از عملیات گذشته بود که زمزمه ی رفتن گردان به خط شنیده شد. نیمه شب زمزمه درست از آب درآمد و کامیون و اتوبوس ها برای انتقال بچه ها به موقعیت وارد شدند. همه ی بچه های گردان و دو گردان همسایه سوار شدیم. بی خبر از جایی که می خواستیم بریم. فقط می دانستیم که به عملیات می ریم.
    عسل با تعجب پرسید:
    - از ترس خبری نبود.
    آهی سوزناک کشید و پاسخ داد:
    - اصلاً، تنها چیزی که معنا نداشت ترس بود. قبل از حرکت دعا خوندیم و سربندها را به سر بستیم. بچه ها وصیت نامه نوشتن. در مسیر راه توی ماشین حسین مداح از مصیبت قمر بنی هاشم حضرت عباس خوند و گریه کردیم. خلاصه آن شب زیر برگه شهادت خیلی از بچه ها مُهر قبولی خورد، از جمله شهید خدابنده لو، گرجی، حسن زاده و ذولقدر.
    اشک در چشم های حمید حلقه زد. به بهشت زهرا رسیدند. مستقیم به قطعۀ شهدا رفتند. سر مزار شهید محمود ملکی. او عارفی بزرگ بود که در جبهه های غرب به شهادت رسیده بود. حمید به عسل گفت:
    - تو همین جا باش من برم گل و گلاب بخرم.
    عسل از همیشه بیشتر حس همدردی و همراهی با مرد زندگی اش را در خود احساس می کرد. با همان حس ولی طنازانه پرسید:
    - اگه دوست داری باهات بیام.
    - حرفی ندارم ولی بهتره تو از اون شیر آب، کمی آب بیاری و بریزی روی سنگ، منم سریع گل می خرم و می یام.
    - باشه هر طور صلاح می دونی.
    حمید از صندوق عقب ماشین گالنی چهار لیتری به عسل بانو داد و حرکت کرد. عسل به طرف شیر آب و حمید به طرف گل فروشی رفت. ده دقیقه ای طول کشید تا او با دسته گل و شیشه گلاب برگشت. دختر باوفا آنقدر سنگ را شسته بود که از تمیزی برق می زد. گل ها را به دست او سپرد. او با سلیقه ی دخترانه اش دسته گل را باز کرد و روی سنگ قبر چید و سپس گلاب را گرفت و روی سنگ ریخت، فاتحه ای خواندند و روی نیمکتی که کنار قبر ساخته شده بود نشستند.
    عسل بانو لبخند پر مهری زد و گفت:
    - آماده شنیدنم.
    کمی خودش را روی نیمکت جابجا کرد و پرسید:
    - چی رو؟
    کنجکاوانه جواب داد:
    - ادامه ی خاطره.
    پاسخ لبخند پر مهرش را داد و گفت:
    - ما به منطقه ی سومار رفتیم. آنجا خبری از خط و عملیات نبود، تعجب کردیم. در عرض خط اول سنگر گرفتیم. نزدیکی صبح حاج اکبری منو صدا کرد و گفت: حمید این نامه رو برسون به فرمانده ی گردان کمیل. سریع اطاعت کرده و حرکت کردم. در بلندی های ما بین گردان ها بودم که صدای مهیبی شنیدم و دیگه هیچی نفهمیدم. زمانی چشم باز کردم که در کرمانشاه روی تخت بیمارستان خوابیده بودم.
    میان حرفش پرید و پرسید:
    - مادرت فهمید؟
    نگاه عاشقانه ای به عسل بانو انداخت و جواب داد:
    - نه حدود دو ماه که بستری بودم، هیچ کس از اقوام غیر از شوهرخواهرم نفهمید، اونم محسن یکی از دوستانم بهش گفته بود. برای همین وقتی مرخص شدم و به تهران رفتم، مادرم وقتی دستم رو دید از حال رفت و سه روزی در بیمارستان خوابید.
    با هیجان و عشوه همیشگی اش سؤال کرد:
    - اونجا شیمیایی شدی؟
    لبخند کم رنگی زد و پاسخ داد:
    - نه، در حلبچه شیمیایی شدم. اون موقع خودم فرمانده ی گروهان بودم. چه نیروهای خوبی رو از دست دادم.
    عسل بانو با یه حس گرم و پر مهر او را نگاه می کرد و حرف او را گوش می داد. حمید دستی به موهای خود کشید و گفت:
    - حالا بهتره بریم.
    هر دو بلند شدند. حمید گفت:
    - تو مرا به یاد جبهه و جنگ و خدا انداختی. درست زمانی که همه چیز دیده می شه مگر رنگ و بوی جبهه و جنگ.
    - لطف شماست.
    بی آنکه نگاهش کند گفت:
    - نه راست می گم. یه حرف راست دیگه هم می خوام بزنم.
    با تعجب و دلهره پرسید:
    - چه حرفی؟!
    زیر گوشش گفت:
    - اینکه دیگه جدی جدی قصد کردم مادرم رو به خونه ی شما بفرستم.
    ناگهان عسل رنگش سرخ شد. گیج و ویج اطراف را نگاه کرد. هیچ چیز نتوانست بگوید. حتی یک کلام. سوار ماشین شدند. برای حمید هم گویا آن روز همه شهر رنگ دیگری به خود گرفته بود رنگ عشق، رنگ یکرنگی، رنگ با او بودن و در او فنا شدن، از این فکر خود را رها نمود و سؤال کرد:
    - اگه موافقی بریم.
    عسل که انگار حرف حمید را نفهمیده بود پرسید:
    - چه گفتی؟
    حمید خندید و با چاشنی شوخی گفت:
    - انگار از هوش رفتی، عرض کردم اگر موافقی بریم.
    یک نگاه کوتاه ولی دقیق به مرد زندگی اش انداخت و متین عرضه داشت:
    - بریم.
    از بهشت زهرا خارج شدند دیگه تا خونه کلامی رد و بدل نشد. به محله ی عسل که رسیدند حمید در جای همیشگی ماشین را نگهداشت و سؤال کرد:
    - پیاده می شی؟
    اشک در چشم های عسل حلقه بست و با قیافۀ نگرانی که به خودش گرفته بود گفت:
    - آره، فقط امیدوارم همه چیز به خوبی تمام بشه.
    حمید با صدای تسلیم ناپذیری گفت:
    - هیچ کاری در این دنیا آسان نیست ولی انسان باید با اقتدار و توکل به نیروی الهی آن را آسان کند و به مقصود برسد.
    عسل لبخند ملیحی زد و به صورت طنز گفت:
    - آخه مقصود شما کم چیزی نیست.
    هر دو خندیدند و حمید با همان زبان جواب داد:
    - بر منکرش لعنت.
    عسل بانو نیرویش را جمع کرد و با تواضعی خاص سؤال کرد:
    - فقط جهت مشورت می گم، آیا بهتر نیست من خانواده رو آماده کنم بعد بیاین؟!
    حمید خنده ای به لبانش بخشید و توضیح داد:
    - بهتره. به همین جهت چهل و هشت ساعت وقت می دم.
    در حالی که با عشوه حرف می زد و با ناز می خندید پرسید:
    - فقط چهل و هشت ساعت؟
    - آره فقط چهل و هشت ساعت، آخه می دونی چیه دیگه طاقت ندارم.
    قلب عسل بانو از شدت تپش داشت از سینه اش بیرون می زد. با لحنی به رنگ عشق گفت:
    - وای از دست یه دندگی های تو، باشه تا ببینم چی می شه. کاری نداری؟
    - نه.
    - پس فعلاً خداحافظ.
    - خداحافظ.

    فصل 6

    عسل وقتی به خانه رسید، با کلید درب حیاط را باز کرد و وارد شد. دایی اولین کسی بود که به عسل برخورد. دختر با یک صفای درونی خاص ابراز ارادت کرد:
    - سلام دایی.
    دایی مثل او لبخند بر لب نداشت، به سوی دیگری نگاه کرد و گفت:
    - سلام.
    دختر توجهی به دایی نکرد و با شور و ذوق به داخل ساختمان رفت. زن دایی شهناز در حالی که مضطرب نگاهش می کرد جلویش ظاهر شد. عسل بانو مثل چند لحظه پیش دوباره با حالت خوب و بانشاط گفت:
    - سلام.
    بوسه ای به گونه زن دایی هدیه کرد. شهنار با تردید و اضطراب جواب داد:
    - سلام عزیزم.
    از برخورد زن دایی، دختر به خوبی فهمید که حادثه شومی در انتظارش کمین کرده، لشکر اضطراب و اندوه بر او هجوم آوردند. به طبقه ی دوم و سپس به اتاق خودش رفت. کتاب از دیار آشتی فریدون مشیری را برداشت و این شعر را با حالتی عارفانه زمزمه کرد:
    «ای عشق به آتش تو فریاد خوش است
    هر کس در آتش تو افتاد خوش است
    بیدار خوش است از تو، وز هستی ما
    خاکستری سپرده بر باد خوش است.»
    در حال و احوال خود غرق بود که ترانه متفکرانه و مظلومانه وارد شد. عسل از صدای پایش از رؤیاها و آرزوهای خود بیرون آمد. برگشت و نگاه کرد. ترانه با چشم نم دار فقط نظاره گرش بود. هیچی نگفت.
    عسل جلو آمد و در حالی که گونه های ترانه را در دست گرفت به شوخی گفت:
    - دختر خوشگله بگو ببینم تو چته؟ مگه تو هم بعله؟!
    ترانه هم خندۀ ریزی کرد و در حالی که چشم در چشم عسل داشت گفت:
    - یه دسته گل به آب دادم که انگار خیلی خراب کردم. می دونی نمی توانم تظاهر کنم که همه چیز درسته، حقیقتش در مورد تو بوده.
    باز تیری از ناامیدی در قلب عسل فرو نشست ولی خودش را جمع و جور کرد و پرسید:
    - حالا بگو ببینم چی شده؟
    پس از سکوت چند لحظه ای با لحن بسیار آرامی توضیح داد:
    - می دونی هرچی به من گفتی، از راه دوستی و کمک به بابا و مامان گفتم، اون دو تا اول به خوبی و خنده گوش کردن من فکر کردم که از این مسأله خوشحال شدن اما وقتی بیوگرافی حمید رو گفتم از کوره در رفتن و بابام هر چی بود به تو...
    دیگر قدرت ادامه نداشت. اشک از چشم هایش جاری شد. خودش را توی بغل عسل جا داد و تا می توانست گریه کرد.
    عسل بانو رفتار قابل ستایشی داشت. او با کنترل خود موفق شد به ترانه دلداری بدهد:
    - تو که کار بدی نکردی.
    از آغوش عسل بیرون آمد و به صورتش خیره شد:
    - ولی!
    اشک در چشم های عسل هم حلقه بست و با احساس گفت:
    - ولی نداره.
    در صدایش جلال و شکوهی پیدا شد و ادامه داد:
    - انسان همیشه برنده نیست ولی باید تلاش کرد.
    با بی میلی کتاب را از روی میز برداشت و در کتابخانه گذاشت. ترانه از بی تفاوتی او تعجب کرد:
    - حالا چیکار می کنی؟!
    - هیچی خدا رو شکر می کنم.
    - نه جدی می گم.
    صدایش التماس آمیز و غمگین بود. عسل پس از لحظه ای درنگ گفت:
    - همه چیز درست می شه، خودم را به خدای خوبم سپردم. به قول حمید عشق سربالایی و سر پائینی داره و مزه اش به همینه.
    عسل کوشش فراوانی کرد تا هیجانش را مخفی نگاه دارد. اما آخرین کلامش را با حالت ناله ادا کرد. او واقعاً از افکار و نوع صحبت دایی و زنش رنج می برد. گاهی تنهایی اشک می ریخت و یا ساعت ها با نگین تلفنی درد دل می کرد. هر دو روی تخت نشسته بودند که دایی بهرام ناگهانی وارد شد. هر دو از جا بلند شده و مؤدبانه سلام و علیک کردند. دایی اخم کرده و دمق بود. نگاهی به ترانه انداخت و با اشاره، حکم اخراج از اتاق را برایش صادر کرد. او در حالی که صورتش سرخ شده بود امر او را اجرا کرد.
    دایی صندلی را روبروی عسل گذاشت و نشست. توپش بدجوری پر بود. سرش را خم کرد پایین و نگاه تهدید آمیزی به عسل انداخت و زیر لب غرغر کرد:
    - امروز چیزهایی شنیدم که جای تعجب داره.
    دلهره و اضطراب عجیبی تمام وجود دختر را احاطه کرده بود. با لحنی تلخ تر اضافه کرد:
    - الان اومدم تا از زبون خودت بشنوم.
    برای احترام یا از روی ترس سکوت کرده بود. سکوت سنگین و تلخ. سکوتی که فضای اتاق را غیرقابل تحمل نشان می داد. دایی بهرام چند لحظه ای مکث کرد و سپس صدایش را بلندتر کرد:
    - یاالله بگو ببینم.
    باز جوابی نشنید. با تهدید گفت:
    - همه چیز رو برام تعریف کردند. تو کور خوندی. درسته پدر و مادرت تو رو رها کردن ولی من نمی ذارم هر کاری دوست داری بکنی. من به عنوان پدر و دایی و بزرگترت همچین اجازه ای بهت نمی دم.
    از روی صندلی بلند شد و در اتاق را به آرامی قدم زد. عسل در حالی که سرش پایین بود آرام گفت:
    - دایی من هیچ وقت احساس نکردم پدر و مادر ندارم. شما بزرگ من و پدرم بوده و هستید و زن دایی هم از مادر برام بهتر بوده و هست.
    دایی صدایش را پایین آورد:
    - پس چرا؟
    حالت تعجب و محاکمه داشت. دختر با فشار و سختی خودش را کنترل کرده بود، دوست داشت گریه کند و فریاد بزند. اما حیف که باید به خاطر ادب و حیاء یا ترس از بدگویان سکوت نماید و فقط کارش را توجیه کند:
    - دایی من کار خطا و اشتباهی نکردم. من با آقای نویسنده و جانبازی آشنا شدم. آشنایی با او برای من چیزی به ارمغان نداشته مگر درس زندگی و آشنایی با آثار بزرگان ایرانی و خارجی.
    در حالی که سعی کرد لحنش پرخاش نداشته باشد در جواب گفت:
    - نمی خوام از خودم تعریف کنم چون از این کار نفرت دارم ولی مجبورم بگم که دایی شما استاد دانشگاهست و چندین بار سفر تحقیقی و علمی به خارج از کشور داشته و...
    ده دقیقه ای از عناوین و موقعیت علمی و فرهنگی خود یاد کرد. دوباره روی صندلی نشست و سؤالی گفت:
    - خوب؟!
    منتظر پاسخ عسل بانو شد. باد زوزه می کشید و رگبار روی شیشه ها ریتم خاصی پیدا کرده بود. دختر به یاد پیاده روی با حمید افتاد. باران و حال و هوای عاشقانه آنها را دلپذیرتر کرده بود. عسل بانو در سیر خاطرات کمی از اعتماد به نفسش را دوباره به دست آورد و گفت:
    - دایی اینکه شما استاد نمونه و عالی هستید جای شک و تردید نیست. اما هر انسان دانش پژوهی این اجازه رو داره که از هر استادی بخواد درس زندگی بگیره.
    جواب دندان شکن خوبی بود. دایی دوباره از کوره در رفت:
    - درس زندگی بله، ولی نه اینکه...
    عسل بانو تحمل نکرد و با گریه گفت:
    - دایی این حرفا چیه. تا الان بین ما هیچ چیز غیرشرعی و خلاف عرف نبوده و نیست بلکه او مردی ست اهل علم و عمل اگر هر چیزی هم بوده، از طرف من بوده. من مایلم و از خدای نازنین می خوام این توفیق رو بده تا به عنوان همسر کنارش باشم.
    دایی نگاه پرکینه به عسل انداخت و زیر لب گفت:
    - کور خوندی.
    صدای گریه ی عسل بلند شد. به طرف درب اتاق دوید و اعتراض کرد:
    - از استاد دانشگاه بعیده.
    میان حرفش آمد:
    - از یه دانشجوی روشنفکر هم بعیده.
    در حالی که از اتاق بیرون می رفت پرسید:
    - چی بعیده؟
    تمسخرکنان جواب داد:
    - ازدواج با کسی که سی سال بیشتر داره؟ یه دست از کار افتاده و از همه بدتر ما نه شناختی ازش داریم و نه در حد و اندازه خانوادگی ماست.
    در اتاق را باز کرد و جواب داد:
    - دایی نداشتن یه دست آن هم برای دفاع از ملیت و دین نه تنها نقص و عیب نیست بلکه یک امتیاز بزرگه. دوماً او نویسنده ی پر تحرک و پر کاریه که خوانندگان زیادی دور خود جمع کرده. پس دلش جوان است و سن ظاهرش مطرح نیست. تازه در مورد شناخت هم می توانید با او آشنا بشید و از هرچه بخواهید سؤال کنید.
    دیگر اجازه صحبت به دایی نداد و با شتاب به حیاط رفت.

    فصل 7

    در داروخانه همه مشغول کار بودند. ساعت پنج بعدازظهر اوج کار بود که یکی از همکاران به طرف عسل بانو آمد و در حالی که سعی می کرد آرام صحبت کند، گفت:
    - ببخشید آقایی پای تلفن کارتون داره.
    به سمت گوشی تلفن رفت. برداشت و گفت:
    - الو...
    صدای همیشه محبوبش از آن طرف خط به گوشش رسید:
    - سلام...
    با سرور قلبی پاسخ داد:
    - سلام، حالت چطوره؟
    با حالتی محافظه کارانه گفت:
    - ای بد نیستم، خدا رو شکر.
    با صدایی دل انگیز سؤال کرد:
    - چه خبر؟
    صدایش برای حمید مثل یک ملودی موسیقی آرام بخش بود. در آرامش کامل جواب داد:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  11. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    از 76 تا 83
    -ما که بی خبریم . تو چه خبر ؟
    دستش را جلوی گوشی گذاشت . طوری که صدایش به گوش همکارانش نرسد
    -هیچی .پدر بی کسی بسوزه .
    حمید با خود اندیشید . تا حالا نشده که حرف زدنش این همه غصه دار باشه و به دل اثر کنه ...سکوت مرد باعث شد که عسل گمان کنه تلفن قطع شده به همین جهت چند باری بلند صدا زد :
    -الو . الو حمید .
    مرد خندید و گفت
    -چه خبره .ترسیدم .
    این بار هر دو خندیدند .عسل بان به خود امد .که شاید صدای خنده یا مکالمه اش در میان همکاران جلب توجه کرده .لذا روی گوشی خم شد و به ارامی گفت :
    -امان از تو . کتابت اومد ؟
    حمید خوشحال و سرحال شد .این یک نعمت است که مرد هنرمندی عشقی داشته باشد که پی گیر کارهای هنری او باشد به قول یکی از بزرگان پشت سر هر کار هنری بزرگ یک زن مهربان و زیبا می باشد .حمید با صدایی اهسته گفت
    -به خاطر تو هم که شده .بعله اومد .
    سرحال توضیح داد :
    -اخ جون .واقعا خوش ترین خبری بود که به من دادی .کدوم کتابفروشی ها دارن ؟
    به خوشی و خنده اش ادامه داد :
    -کاملا سری ست .
    دختر نگاهی به اطراف انداخت و ارام گفت :
    -حالا که همچین شد خودم می رم همه فروشگاهها رو می گردم و تهیه می کنم .
    صدای عسل بانو مثل ظاهری حوری وار بود . حمید احساس کرد .خوشبخت ترین مرد جهان می باشد .به صدای رنگ جدی بخشید :
    -نیاز به خریدن نیست .الان همرامه .تا بیام اون جا نیم ساعتی طول می کشه .یه محبتی کن نیم ساعت دیگه بیا سر خیابون .
    از خش خس صدای حمید ،دلهره به دلش راه پیدا کرد :
    -باشه .راستی حمید سرما خوردی ؟
    سعی در پنهان حقایق کرد :
    -برای چی ؟
    بادقت و تاکید زیاد گفت :
    -میان حرف زدنت خیلی سرفه کردی .
    با صدای خفه و خش دار جواب داد :
    -نه چیزی نیست .فعلا خداحافظ .
    عسل بانو ناگهان به خود لرزید .دلشوره اش زیاد شد .قلبش تیری کشید .ارام روی صندلی کنار تلفن نشست .دکتر,پدر نگین از دور نظاره گرش بود .
    جلو آمد عسل بانو به احترامش بلند شد.دکتر با صدایی آرام و مطمئن پرسید:
    - اتفاقی افتاده؟
    - نه.
    خیلی عجول و با شتاب با یک معذرت خواهی به طرف میز کار رفت.دکتر از همه چیز با خبر بود.حتی گهگاهی از طریق نگین او را راهنمایی می کرد.ولی عسل بانو از این موضوع خبر نداشت.عقربه های ساعت به سختی حرکت می کرد.ولی مثل همه چیز سرانجام پایان نیم ساعت هم رسید.دختر از دکتر رخصت طلبید و از داروخانه خارج شد.چند قدمی به طرف وعده گاه حرکت کرده بود که حمید جلویش سبز شد.پس از سلام و احوالپرسی،عسل دست های خالی او را نگاهی کرد و پرسید:
    - پس کتاب کجاست؟
    - حالا بیا!
    با قدم های ارام،شانه ی هم به طرف ماشین راه افتادند.عسل بانو قدم سست کرد تا حمید جلو بیفتد.چند قدمی که رفت ناگهان متوجه شد عسل بانو عقب افتاده،برگشت تا او را ببیند.خانم دکتر آینده سرجایش ایستاده با لحنی نزدیک به تهدید گفت:
    - یا بگو کتاب کجاست،یا عسل دیدی ندیدی.
    دوباره حالت نگاهش اندیشناک شد و توضیح داد:
    - انقدر قشنگ و ارام . سنگین حرف می زنی که اگه پرت و پلا هم بگی به دل آدم می شینه.
    دختر تبسمی زد و تاکید کرد:
    - این حرفا تو کت من نمی ره یا کتاب یا عسل بی عسل.
    مرد جانباز از اینکه عشق و امیدش این همه به نوشتن او اهمیت می دهد خوشحال بود.چون علاقه اش به نوشتن باعث می شد که حمید هر روز بیشتر در این زمینه کار کند.در هر صورت مجبور شد چند قدم به عقب برگردد و بگوید:
    - حالا که همچین شد،چهل و هشت ساعت فرصت تمام شد.مادرم و خواهرم امشب میان در خونه ی شما.
    عسل بانو چشم به مجروحش دوخت.اشک در چشم هایش جمع شد و با صدایی آرام و خفه گفت:
    - امشب که نه.
    با تعجب پرسید:
    - چرا؟!
    - چون موقعیت مناسب نیست.
    هر دو از ریشه،مساله ی کتاب و نویسندگی را فراموش کردند.حمید کمی به فکر فرو رفت و سپس سوال کرد:
    - هنوز تصمیم نگرفتی؟
    عسل در حالی که راه رفتن آرام و سنگین او را نگاه می کرد گفت:
    - واسا منم میام/
    جوابی نداد.آرام و سنگین حرکتش را ادامه داد،عسل بانو خودش را به او رساند.سرفه ای کرد و پرسید:
    - ایا حاضری یه قولی به هم بدیم.
    باحالتی تمسخر آمیز و لحنی نیش دار سوال کرد:
    - چه قولی؟حتما اینکه همدیگرو فراموش نکنیم؟
    عسل بانو حرفش را قطع کرد:
    - نه بابا،قول بدیم هیچ وقت تحت هیچ شرایطی از هم جدا نشیم.قول بدیم به هم وفادار بمونیم و هر کجا که هستیم یاد هم باشیم.
    حمید لحظه ای با توجه نگریست و پرسید:
    - این حرفا از ته دلت بود؟
    به شوخی جواب داد:
    - ا زرنگی،اصلا نمی گم از کجای دلم بود.
    خنده دوباره به چهره ی مرد نشست و پرسید:
    - ایا حاضری با من زندگی کنی؟
    از روی ناز و کلک دخترانه گفت:
    - آخه ما دو تا برای هم ساخته نشدیم.تو سخت گیر،متعصب،مغرور و بیش از حد افراطی هستی.
    چهره ی مظلومیت به خود بخشید:
    - من بیچاره!!
    - مثلا در مورد چادر سرکردن،جوراب کلفت پوشیدن،ازاین چیزا.
    لبخندی پر مهر زد،با نگاهی عاشقانه غرق درعسل بانو شد و به نرمی تو ضیح داد:
    - در مورد چادر من نگفتم بیرون حتما چادر سر کن.گفتم پوشیده باش.
    البته حرف من در خونه بود.تو در میان فامیل و دوست های دایی و امثالهم که محرم نیستند حتما یا باید با مانتو روسری یا با چادر تو خونه باشی.نه با بلوز و دامن خالی.
    با عشوه خاص گلایه کرد:
    - آخه!
    بر خلاف میل باطنی اش تصمیم گرفت که نگاه از روی عسل بردارد.فکر کرد:"حالا بهترین وقته"به همین دلیل کوبنده پی حرفش را گرفت:
    - اما در مورد جوراب، من از این جوراب های نازک و توری خوشم نمی یاد اگه وجود تو زیبا و گران بهاست،همچون طلا باید ازش محافظت شه،نه در دید همهی مردم باشه.
    دختر از این گونه صحبت کردن مرد زندگی اش خوشش آمد.و از اینکه حمید با قدرت و صلابت برخورد می کرد خوشحال بود ولی حمید کاری به سلیقه و ذوق عسل نداشت.همانگونه با قدرت ادامه داد:
    - و یه موضوع مهم اینکه ...
    حرفش را برید:
    - چون این خیلی مهمه باشه برای بعد.
    حس کنجکاوی عسل بانو نگذاشت که حرف و نصیحت تا همین جا تمام شود:
    - توروخدا این آخری رو هم بگو و منو خلاص کن.
    - باشه برای بعد.
    شانه های زیبایش را بالا انداخت و طنازانه گفت:
    - انگار ازت خواهش کردم!
    چشم های عسلی عسل بانو تحمل از حمید ربود و توضیح داد:
    - و آخر اینکه باید از صحبت بیش از حد حتی صحبت های معمولی با جنس مخالف پرهیز کنی.من اگر روشنفکرم،روشنفکر ایرانی و مذهبی ام.ما ایرانی ها اهل پرهیز از شرک و آلودگی بودیم و اگه کسی خودش رو روشنفکر ایران دوست می دونه باید بدونه که پاکی و دوستی در سرشت آریاییست.
    دختر با دست هایش گیسو های عسلی خود را زی مقنعه جا بجا کرد و با مهربانی گفت:
    - چشم قربان.
    حمید در حالی که باخته ی قمار عشق بود سوال کرد:
    - آیا حاضری با من ازدواج کنی؟
    سری تکان داد و به شوخی جواب داد:
    - عجب یه دنده ای .
    - نه جدی می گم.
    سرش را با اطمینان تکان داد و گفت:
    - آرزومه.
    حمید دوباره روی خط سرفه افتاد.سرفههای خشک و از ته گلو ،هر وقت اینگونه سرفه می کرد رنگ از رخسارش می پرید.بی حال می شد و چند لحظه ای درون دریای خیالش غرق می شد.عسل بانو با ترس نهانی براندازش کرد و پرسید:
    - نرفتی دکتر؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/