24 و 25
2
حدود ساعت ده صبح بود که زن دایی با احتیاط ، آرام دو ضربه به در زدو با صدای نوازشگر پرسید:
- عسل جان بلند نمی شی.
خواب خواب نبود ولی دوست نداشت از روی تخت رهایی پیدا کند. هر چه بود در انجا کسی باهاش کاری نداشت و می توانست در درون خود سیر کند. اما زن دایی دست بردار نبود:
- عسل جان بلند شو که داره برف می یاد، نگاهی از پنجره به بیرون بنداز و از طبیعت لذت ببر.
چشم های خسته اش وقتی باز شد. زن دایی را با لباس یقه اسکی لیمویی بالا سر خود دید. تبسم ظریفی بر لبان خود بخشید و گفت:
- سلام.
زن دایی شهناز نگاهی پر مهر به او انداخت و جواب گرم به او داد. سپس از عسل پرسید:
- عزیزم امروز مگه قصد رفتن به داروخانه را نداری؟
خمیازه ای کشید و پاسخ داد:
- نه امروز حوصله ندارم.
شهناز پتو را از رویش کمی برداشت و گفت:
- دختر با این لباس نازک که سرما می خوری امان از شما جوونا.
بعد بازوی سفید عسل را که در زیر لباس خواب توری مشکی دو چندان زیبا شده بود گرفت و گفت :
- دختر داری یواش یواش چاق می شی. باید رژیم بگیری.
عسل با عشوه ای خاص گفت :
- نمی دونم به حرف کی گوش کنم یکی میگه مانکنی یکی می گه چاقی. زن دایی پتو را کنار زد و طنز گونه کنایه زد:
- اون کسی که گفته تو مانکنی اینجوری تو رو ندیده ، اگه می دید حرفش عوض می شد.
هر دو زدند زیر خنده و زن دایی از گونه های عسل بوسه های گرفت. انگاه شروع به جمع کردن اطراف تخت کرد و گفت :
- حالا بلند شو کمی به سرو صورتت آب بزن و بیا برای صبحانه .
از اتاق بیرون رفت. عسل دانشجوی سال اول پزشکی بود که نیمه وقت یا بهتر بگویم هر وقت که فرصت داشت در داروخانه ای پیش پدر دوستش نگین کار می کرد. عسل از روی تخت بلند شد و ابتدا جلو اینه رفت. موهای بلند و عسلی خود را تابی داد و زمزمه گونه تکرار کرد:
- حمید دوستت دارم.
داشت این عبارت را به کار می برد که یاد تعهدات خود به عشقش افتاد. اولین تعهد قول داده بود که نمازش را سر وقت بخونه اما متاسفانه موفق نشده بود. یک آه پر درد کشید و آینه را مورد خطاب قرار داد:
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)