-نه من درست یک ماه بعد یعنی فروردین با دایی بهرامت آشنا شدیم و سه ماه بعد ازدواج کردیم
صدای ضربه به درب اتاق حرف زن دایی را برید با صدای نوازش گر گفت
-بفرمایید
شوهرش بود لبخندی کمرنگ به لبانش بخشید و سوال کرد
-مزاحم شدم ؟
-این حرفا چیه . من و عسل بانو خوشحال می شیم که کنار تو باشیم
عسل از برخورد ش با دایی ناراحت شده بود عسل اگاه بر تمام احساسات خود بود اما در ان لحظه اندوه درونی اش نمی گذاشت که در این مورد صحبتی کند . دایی و زن دایی هم به خوبی بر این مطالب واقف بودند چون هر د و با روحیه او آشنا بودند .خلاصه دایی گفت
-ببخشید من باید برم خونه یکی از دانشجویان
زن دایی نگاهی به چشم های پر راز شوهرش که قاطعیت از ان می بارید انداخت و با طنّازی خاص پرسید
-چه خبره ؟
دایی متوجه نگاه با معنای زنش شد .با خوشحالی لبخندی نثار ش کرد
لبخندی که باعث شد نفس در سینه اش حبس شود البته بهرام هم دست کمی از شهناز نداشت گفت
-درس و بحثه
-بالاخره نفهمیدیم درسته یا بحثه ؟
هر سه با هم خندیدند . دایی از اینکه خنده به لبان عسل نشست خوشحال شد و به شوخی گفت
-هم درسه هم بحثه
-موفق باشی . منو عسل هم درس و بحث داریم
دایی رضایت خود را اعلام کرد و گفت
-زن دایی خوب به این می گن
عسل گفت
-بهتره بگیم . مادر خوب . راز دار خوب . عزیز خوب
بعض ش ترکید و زد زیر گریه . گریه آرام و ولی سر کش . جگر می سوزاند . دایی که توان نگاه کردن نداشت صحنه را مثل همیشه ترک کرد . زن دایی هم از جایش بلند شد و به پشت صندلی عسل آمد . انگشتانش را لای گیسوان بلند و زیبای او کرد . در حالی که با موهای عسل بازی می کرد گفت
-عزیزم . تو خیلی مهربان و خوبی .. من که برای تو کار خاصی نکردم تو هم مثل ترانه ای هر چی برای او انجام دادم . برای تو هم انجام دادم . حالا بلند شو بریم آشپزخانه . فکر شام کنیم . اخه میدونی که ترانه نه حوصله و نه دستپخت داره
عسل احساس خستگی می کرد . انقدر که توان حرکت نداشت
-آدم نباید از حقیقت فرار کنه
عسل معصومانه صورتش را به طرف شهناز گرفت و کمی اخم کرد شهناز دستش را گرفت و از جایش بلند کرد .
-همه انسان ها باید یاد بگیرن . چطور وقتی زمین می خورن بلند شن تا دوباره زمین نخورند
سرانجام موفق شد و عسل به دنبالش از اتاق خارج شد در مسیر پله ها زن دایی تیری ار شادی کنایه به طرفش انداخت
-مراقب خودت باش . و قدر زندگی تو بدون . قدر جوانی و به چیزهایی که باید برسی اره حیفه . همه رو برای یه نفر حروم کنی . عسل نتوانست حرفی بزند . سق دهانش خشک خشک بود به همین دلیل به روی خودم نیاورد و با سکوت پایین رفتند
در آشپزخانه ترانه مشغول خرد کردن سیب زمینی بود که مادرش با عسل وارد شدند . ترانه تا چشمش به آنها افتاد از جا بلند شد و گفت
-سلام
عسل و شهناز با شیرینی خاصی پاسخش را داده و بعد زن دایی گفت
-امیدوارم امروز امتحانات خوب داده باشی
-امروز امتحان نداشتم
هر سه با هم خندیدند . در حالی خندیدن ترانه جلو آمد و به عسل گفت
-نگاه کن مثل طلای ذوب شده زیر نور خورشیده
سپس رو کرد به مادرش و پرسید
-این طور نیست ؟