هنوز صدای گریه عسل می آمد و انگار روی زخم دایی و بقیه اعضا خانواده نمک می پاشیدند . ترانه ارام به طرف پدرش رفت و نجوا گونه اظهار کرد
-بابا اگر شما صلاح می دونید من باهاش صحبت کنم
-نه تو صلاح نیست عزیزم
زن دایی طاقت شنیدن گریه عسل و آزار دایی را نداشت بدین لحظه به طرف آنها آمد و عمدا بلند گفت
-شما برین من باهاش صحبت می کنم
دایی و ترانه با تعجب به او نگاه کردند زن د ایی با اشاره به آنها فهماند که باید در اسرع وقت آنجا را ترک کنند . دایی متوجه شد و با همان صدای بلندی که زنش صحبت کرد گفت
-ما بریم ؟
-بله من می خوام با دخترم تنها باشم .اگر دردی عسل را اذیت می کند من به عنوان نزدیک ترین فردا به او باید در جریان باشم
دایی و ترانه صحنه را ترک کردند با صدا از پله ها پایین رفتند .به طوری که عسل فهمید زن دایی پشت در تنهاست . چند لحظه که صدا قطع شد . زن دایی با مهربانی گفت
-عسل بانو تورو خدا منو اذیت نکن . من طاقت گریه تو رو ندارم عزیزم
بعد گفت
-در رو باز کن
سه مرتبه این کلمه را تکرار کرد . عسل به آرامی در را باز کرد و روی تخت نشست سر را روی ان گذاشت ..این بار بدون صدا گریه می کرد .اشک هایش چشمه ساری از غم و اندوه روی صورت بانمکش به جریان انداخته .زن دایی به آرامی جلو رفت و روی تخت نشست .سر عسل را روی پاهاش گذاشت و چیزی نگفت .خواست چند دقیقه عسل محبت او را احساس کند . زن دایی نگاهی به تابلوی ی خط روی دیوار کرد و ان را با احساس زمزمه کرد
گفتم دگر برون شده از سر هوای تو
وین دل و گرنه در طپش ونی برای تو
دیدم بهانه بوده دریغا صبوریم
اینک من آبدیده ترم در جفای تو
عسل وقتی صدای خوش شهناز را شنید سرش را بلند کرد با چشم های غم زده ش به او خیره شد و با بغض گفت
-معذرت میخوام
باز سرش روی پاهاش گذاشت و کمی گریه کرد .میان گریه اش این عبارت به گوش می رسید
-حوصله ندارم .از همه بیزارم .ببین این زندگی با من چه می کند
شهناز با دست های مهربانش سر او را بلند کرد و بوسه ای روی گونه اش زد و گفت
-فکر نمی کنی تند رفتی ؟
عسل با تعجب و ندامت نگاه کرد .زن دایی متوجه معصومیت ان نگاه شد و به گونه اش بوسه زد و گفت
-می دونی بهرام تو رو خیلی دوست داره . حتی بعضی وقت ها من و ترانه به تو حسودی می کنیم
-پس چرا من این قدر اذیت می کنه ؟
-اون قصد اذیت تو رو نداره .ولی دل شوره داره .دائم به من می گه چرا چشم های عسل غمگینه .لباس چرا قفله .نگاهش به گوشه ای خیره ست . اگه اون تورو دوست نداشت این چیزا براش مهم نبود
-یعنی اون دنبال من نیامده
-اصلا اینو مطمئنم اون به تو خیلی اطمینان داره
-پس چرا الان این طوری صحبت کرد ؟
-من که از عشق و این حرفها سر در نمی یارم و هیچ مردی رو لایق این حرفها نمی دونم اما اینو فهمیدم که تو حال عادی نداری
خوب دایی هم غیرت داره . او برای تو خیلی مایه گذاشته می دونی اشکال از ما بوده که از ابتدا همه چیز رو برات نگفتیم .تو باید اگاه باشی که ما تورو با چه قیمتی به دست آوردیم
عسل خجالت زده گفت
-زندگی من بدجور آزار میده اون قدری که احساس می کنم امکان نفس کشیدن رو ازم می گیره
-می دونم حالا بلند شو برو ابی به سر و صورتت بزن بیا . تا همه حقایقی زندگی تو رو تا امروز ان طور که بوده برات بگم
عسل بلند شد به دستشویی رفت دست و صورتش را شست زن دایی هم از فرصت استفاده کرد و از بالا با صدای بلند اما مودبانه ترانه دخترش را مورد خطاب قرار داد و گفت
-ترانه زحمت بکش دو تا چای و کمی هندوانه بیا ر بالا
ترانه گفت
-همین الان
عسل درحالی که لبخند می زد روی بروی زن دایی نشست
-آماده به گوشم
شهناز فنجان چای را به دست او داد گفت
-شنیدم به تو می گن عسل بانو این طوره ؟
-همین طوره
-تو نه تنها عسل بانو هستی .بلکه تو عسل چشم و عسل گیسو هم هستی .
و از گونه دختر نیش گونی گرفت
-می دونی دخترم هیچ کس کامل نیست . حتی بهترین آدمها هم نقاط ضعفی دارند .اگر این ها رو باور داری بگو برات تعریف کنم
-باور کردم تو رو خدا تعریف کن
-به یه شرط
-چه شرطی ؟
به چایی اشاره کرد
-نوش جان کن
خندید و فنجان را برداشت . زن دایی گفت
-پدرت هم دوره دایی بود دوران دانشجویی با مادرت آشنا شد . یه روزی بابات مهمون دایی بود که مادرت براشان قهوه برد . وقتی وارد اتاق شد جلوی بابات گیر کرد
بهرام می گفت مادرت خیلی زیبا بوده او بلوز قرمز .دامن مشکی به تن داشت . البته یه چادر سفید شیک هم بر روی گیسوان طلایی و بلندش زیباییش را دو چندان کرده بود . اون روز بهرام و پدرت صحبت سیاسی می کردند از اوضاع دربار می گفتند . مادرت سینی را جلوی بابات گرفت . و طنازانه تعارف کرد .فریدون هم نگاهی به سینی انداخت و همان جا خریدارش شد
از ان روز بابات سعی کرد خودش را به بهرام نزدیک کنه . پس از چند روز بابات یه نامه به مادرت داد و توی نامه ازش خواستگاری کرد . سیمین هم عاشق و شیدا شد .از ان روز خودش می گفت که لحظه شماری می کرد که فریدون به خانه آنها بیاید . هر روز لباس جدیدی و دیدنی بر تن می کرده .
درست یه ماه اسفند ماه از مادرت خواستگاری کرد
-دایی از این ارتباط یواشکی با خبر بود یا نه ؟
-اصلا خبر نداشت . یعنی به فریدون اعتماد زیادی داشت .گمان نمی کرد سیمین با فریدون این طوری آشنا شده باشد
خندید و عسل هم خندید .
-مادر تو خیلی چیزها داشت که خیلی نداشتن
-مثلا ؟
-سیمین دوست داشتنی .زیبا بود مثل تو . صحبت که می کرد با حالتی خاص و دلبرانه بود خلاصه زیبا می خندید و زیبا رفتار می کرد
تبسم زد و به شوخی گفت
-خدا کنه راستی .وقتی دایی فهمید ناراحت شد ؟
-این که خودش می گه نه
-خوب بعدش چی ؟
-هیچی دیگه وقتی خانواده بابات رسما خواستگاری کردن دایی به روی خود نیاورد و پرچم بی طرفی به دست گرفت . پدر بزرگ پیش حاج آقا موسوی رفت و استخاره کرد . استخاره متوسط بود حاجی می خواست موافقت نکنه ولی مادربزرگ استخاره را توجیه کرد . که استخاره به دله
این حرفها قدیمه .سرانجام پدربزرگ موافقت کرد
-عقد در همون اسفند ماه برگزار شد . مراسم عروسی هم خیلی با شکوه بود عروسی تو یه باغ در فشم بود
-تو اون سرمای زمستون فشم
-اره مزه داد . نوازندگان موسیقی و خوانده رو حوضی برنامه اجرا می کردن مادر بیچاره ات فکر می کرد که شاید خوشبخت ترین زن زیباست . همان طور که همه ما فکر می کردیم
-مگه اون موقع شما زن دایی بهرام شده بودید ؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)