فصل اول
خود را روی تخت انداخت . گریه درون را اشکار کرد . گریه اش گرچه او را ارام می ساخت ولی گرد غم بر همه فضا پاشیده میشد .دایی بهرام طاقت نیاورد و به زنش گفت
-بلند شو برو باهاش صحبت کن
-اخه چی بگم ؟تو باهاش حرف بزنی بهتره .هر چه باشه تو دایی و عزیزشی
-تو حکم مادر اونو داری
-خدا کنه من که عسل یه دنیا دوستش دارم ولی در این مورد بهتره خودت باهاش صحبت کنی
ترانه دختر دایی عسل که هم سن و سالش بود از خیاطی به خانه امد و با کلید درب را باز کرد .وارد ساختمان شد .
چشمش به پدر و مادر مضطرب افتاد که در وسط راهرو ایستاده بودند .با تعجب سلام کرد .انها نسیه جواب دادند
دایی گفت
-بالاخره می ری یا خودم برم ؟
-فدات بشم نمی خوام حرفت زمین بزنم اما ...
دایی با بی حوصلگی و عصبیت گفت
-اصلا خودم می رم
بعد راه خود را پیش گرفت و به طبقه دوم رفت . دختر از مادر سوال کرد
-چی شده ؟
زن دایی با چهره مظلوم گفت
-دقیقا نمی دونم . ولی به نظرم بابات کمی سربه سرش گذاشت
ترانه در حالی که می خواست بفهماند که به عسل خیلی نزدیک است و با روحیات او اشناست به مادرش گفت
-عسل خیلی مهربون و حساسه .اون قدر خانمه که دوستاش بهش می گن .عسل بانو .نکنه بابا بی حساب باهاش صحبت کنه
زن دایی بوسه ای به پیشانی دخترش زد و گفت
-فکر نکنم
نمک عشوه به سخنانش بخشید و ادامه داد
-یادت نره که بابات استاد دانشگاهه
ترانه مثل همیشه که منظر بهانه ای بود تا مادرش را در اغوش بگیرد مادرش را در اغوش کشید و شوخی کرد
-اخ ببخشید یادم نبود . مجنون شما استاده .اگه استاد نبود نمی تونست دل شمارو به دست بیاره
هردو خندیدند و اهسته به طبقه دوم رفتند .دایی ضربه ارامی به در اتاق زد و با مهربانی گفت
-عزیزم اجازه میدی ؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)