اوايل سعي كردم با بي محلي راضيش كنم از خانه ما برود ولي موفق نشدم و اين بيشتر عصبانيم كرد
چون من بي محلي ميكردم ولي مجيد مثل گذشته با مهتاب خوب و مهربان بود.
به خوبي ميدانستم رفتار مجيد باعث ماندگار شدن مهتاب است.
به همين خاطر به مجيد فشار آوردم تا رفتارش را با مهتاب تغيير بدهد.
مرتب از اينكه با مهتاب رابطه دارد و بايد به او بي محلي بكند حرف ميزدم.
اين حرفها و سماجتم در مورد مهتاب نتيجه اي برعكس داد و مجيد بيشتر متوجه مهتاب شد.
انگار مجيد با من لجبازي ميكرد هر چي ميگفتم برعكس از آب درميامد.
آتشي در دلم برپا شده بود كه خون مهتاب را براي خاموشي ميطلبيد.
شبها آرامش نداشتم نيمه شب بيدار ميشدم و مجيد را كنترل ميكردم و هر بار مجيد سرجاش بود!
ديگر حس سلامتي نداشتم بيمار شده بودم.
هرچه رفتار مهتاب عادي تر بود بيشتر شك ميكردم.
مهتاب به بچه ها علاقه داشت و وقت زيادي را با آنها ميگذراند.
راه درستي براي بيرون كردن مهتاب از زندگيم پيدا نميكردم.
مهتاب خطر بزرگي برايم شده بود.
شبها خوابم نميبرد و اين روزها كسلم ميكرد و خواب آلود بودم.
روال زندگيم بهم خورده بود روزها ميخوابيدم و شبها كشيك ميكشيدم.
اما هيچ خطايي از مجيد يا مهتاب سر نزد.
جرات نميكردم از مهتاب در مورد مجيد سوال كنم.
سكوت مهتاب شكم را دامن ميزد.
اون از من خواسته بود با مجيد صحبت كنم و من مجيد را متوجه مهتاب كرده بودم.
مهتاب گفته بود آشتي كرديم.
اين برايم جاي سئوال داشت آشتي تا كجا؟
آيا آنها دوباره ازدواج كرده بودند؟
يا فقط دلخوري كه بين آنها بود رفع شده؟
اگر آشتي كرده و پنهاني با هم رابطه داشته باشند به زودي شكم مهتاب بالا مياد چون اون عاشق بچه است
ولي هيچ فرصتي پيش نيامده كه مجيد و مهتاب با هم تنها باشند.
شك و حسادت بدترين آفت است كه به جان هر كسي مي افتد و اين آفت به جانم افتاده بود و هر روز بيشتر از روز قبل آزارم ميداد.
مرتب حواسم به شكم مهتاب بود اما ذره اي تكان نخورد.
سه ماهي گذشت علي را كلاس دوم نوشتم.
مهتاب تمام خريدهاي علي را انجام داد.
مجيد از رفتارم به تنگ آمده بود و خودش را در دانشگاه مشغول ميكرد تا كمتر خانه باشد و شكم را بيشتر نكند.
اما من هنوز شك داشتم و نميتوانستم اين آشوب را در دلم از بين ببرم.
مهتاب با ايما و اشاره ميخواست بفهماند رابطه اي با مجيد ندارد ولي من باور نميكردم.
يك شب از بيخوابي خسته شده بودم.
بلند شدم و به حياط رفتم.
چراغ اتاق مهتاب روشن بود آرام آرام خودم را پشت پنجره رساندم و گوششم را تيز كردم تا حرفهايي كه در اتاق مهتاب گفته ميشد را بشنوم.
صداي مردي به گوشم رسيد.
حدس زدم مجيد توي اتاق مهتاب رفته.
ديوانه شدم سرتا پاي وجودم ميلرزيد.
با قدمهاي بلند به پشت در اتاق مهتاب رفتم.
صدايي شنيده نميشد.
گلداني را كه توي راهرو روي ميز بود برداشتم صداي مردي كه توي اتاق بود شنيدم: دوستت دارم ولي تو نميخواهي باور كني.
ديگر فرصت ندادم و يك ضرب وارد اتاق شدم.
مهتاب وحشتزده از خواب پريد گلدان را به سرش كوبيدم.
خون از سر و روي مهتاب سرازير شد.
ديگر چشمم جايي را نميديد.
با زحمت چشمم را باز نگهداشتم همه جا را برانداز كردم اما كسي بجز مهتاب داخل اتاق نبود.