مهتاب پشت سر ما آمد.
در را مهتاب براي مجيد باز كرد مهتاب گفت: من مطمئنم اون دار ميزاد!
به بيمارستان هم نميرسد.
مجيد فرياد زد حرف نزن.
گريه ام گرفته بود.
مجيد من را روي كاناپه گذاشت و با عجله به سمت تلفن رفت.
گوشي را برداشت هر چه دكمه هاي تلفن را فشار داد بوق آزاد نداشت.
اطراف را نگاه كرد دنبال تلفنش بود.
مهتاب از روي ميز تلفن را به مجيد داد.
مجيد نگاهي به تلفن انداخت و گفت: اين لعنتي هم شارژ ندارد.
درد دوباره شروع شده بود مهتاب به مجيد گفت: تو بايد از بيرون كمك بياوري اجازه نده مادرت اين بچه را هم بكشد.
مجيد عصباني گفت: خفه شو نميخواهم صدات را بشنوم.
درد ها پشت سرهم شده بود مهتاب گفت: تا كيسه آب پاره نشده برو و دكتر بياور اگر من اينجاها را بلد بودم ميرفتم.
نگران نباش من اجازه نميدهم مادرت به اينها صدمه اي بزند برو.
مجيد نگاهي به من انداخت و چاره اي جز رفتن نديد.
مجيد رفت تا با خودش كمك بياورد.
من و مهتاب تنها مانديم.
مهتاب كنارم نشست و گفت: وقتي درد كم شد بلند شو برويم توي اتاق خوابت خواهش ميكنم سر و صدا نكن اجازه نده مادر مجيد بيدار بشود.
با زحمت بلند شدم مهتاب كمك كرد از پله ها بالا رفتم و خودم را به اتاق خواب رساندم.
مهتاب در اتاق علي قفل كرد و كليد را از روي در برداشت.
روي تخت دراز كشيدم.
مهتاب در اتاق را قفل كرد.
ترسيدم به اون اعتماد نداشتم.
مهتاب گفت: از من نترس كسي كه بايد ازش بترسي مادر مجيد است.
در را قفل كردم مبادا سر و كله اش پيدا بشود و صدمه اي به تو يا بچه ات بزند.
مهتاب پرسيد: ملافه هاي تميز را كجا ميگذاري؟
درد شروع شده بود، كمد را نشان دادم.
مهتاب دوتا ملافه تميز برداشت و كنارم گذاشت.
كشوها را گشت و يك قيچي پيدا كرد و گفت: اگر تا رسيدن كمك بچه ات به دنيا آمد با اين نافش را ميبرم.
پرسيدم: تا حالا كسي را زائوندي؟
گفت: نه خودم زاييدم. هيچ تجربه اي ندارم.
خودت هم زاييدي ميداني چطور كمك كني.
گفتم: آره ولي چند سال پيش بود.
مهتاب با دستمال عرقم را پاك كرد و گفت: نترس من پيشت هستم و كمك ميكنم ....
درد ها بيشتر و با فاصله هاي كوتاهتر ادامه داشت.
هنوز مجيد برنگشته بود.
مهتاب آرام كنارم نشسته بود و اشك ميريخت.
دلم برايش سوخت.
رنجي را كه كشيده بود حس كردم.
پرسيدم: تو گفتي بچه ات را زاييدي كجاست؟
اشكش را پاك كرد و گفت: بچه ام بعد از به دنيا آمدن مرد!
مادر مجيد اون را كشت.
باورت ميشود اون بچه پسرش را، نوه اش را كشت!
درد اذيتم ميكرد شكمم منقبض ميشد و طاقتم را طاق ميكرد.
نفس عميقي كشيدم و پرسيدم: چطور اون را كشت؟
مهتاب پرسيد: در مورد من چقدر ميداني؟
گفتم: تقريبا هر چيزي كه مجيد ميداند را من ميدانم.
اشك در چشمهاي مهتاب تبديل به مرواريدي شد و برگونه اش چكيد.
قيافه اش نشان ميداد چقدر رنج كشيده و چقدر تنهاست.
دستم را گرفت احساس خوبي بهم دست داد حس كردم امنيت دارم به چشمهاي پر از اشكش نگاه ميكردم، اشكش را با دست پاك كرد و گفت: من و مجيد زندگي خوبي داشتيم و منتظر بچه امان بوديم.
بچه ای كه خوشبختي ما را كامل ميكرد.
از بخت بد من نتوانستم از بچه ام حمايت كنم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)