به علي سر زدم خواب بود روي علي را كشيدم و يواشكي خودم را به آشپزخانه رساندم.
همه جاي خانه را حفظ بودم و براي اينكه كسي بيدار نشود چراغي روشن نكردم.
آشپزخانه تاريك بود و با نور مهتاب كه از پنجره به داخل ميتابيد روشن شده بود.
يك ليوان آب برداشتم از پنجره به بيرون نگاه كردم شب مهتابي زيبايي بود درختان اطراف ويلا در نور مهتاب زيبايي خاصي پيدا كرده بودند و برگ آنها به جاي سبز آبي ديده ميشد.
همينطور كه محو تماشاي درختها بودم كمي دور تر از ويلا چشمم به مرد و زني افتاد از حركات دستشان متوجه شدم با هم دعوا ميكنند.
چهره اشان ديده نميشد.
نتوانستم آنها را بشناسم ولي از وجود آنها ترسي به دلم افتاد از وقتي كه به اين خانه اسباب كشي كرده بوديم كسي را در اطراف نديده بوديم.
آنها كي بودند؟
با پاي برهنه از ويلا بيرون رفتم حس كنجكاوي ولم نميكرد آهسته به زن و مرد نزديك شدم آنقدر مشغول دعوا بودند كه متوجه ام نشدند.
صداي مرد به نظرم آشنا آمد!!
بله اون مجيد بود و زني كه داشت با اون دعوا ميكرد مهتاب بود.
مجيد با احتياط ولي عصباني به مهتاب گفت: تو حق نداشتي برگردي!!
مهتاب عصبي بود و دستهاش ميلرزيد.
مجيد ادامه داد: من تو را فراموش كردم همانطور كه دفعه قبل از زندگيم رفتي و نتوانستم اثري از تو پيدا كنم حالا هم بايد بروي و گم و گور شوي.
مهتاب با التماس گفت: نميتوانم كمكم كن.
مجيد گفت: من در شرايطي نيستم كه بتوانم به تو كمك كنم.
مهتاب قوتش را جمع كرد و گفت: آخه من هنوز زن تو هستم!!
مجيد گفت: نه من قبل از آمدن به اينجا از دادگاه تقاضاي طلاق كردم و غيابي طلاقت دادم.
مهتاب گفت: اين دروغه!
مادرت گفت تو به پاي من نشستي و طلاقم ندادي.
مجيد پوز خندي زد و گفت: مادرم هيچ وقت نتوانسته من را بشناسد.
من وقتي با گيتي آشنا شدم به كل تو را فراموش كردم.
مهتاب گفت: دروغگوي خوبي نيستي اگر فراموشم كرده بودي الان اينجا نبودي.
مجيد گفت: من به خاطر گيتي اينجام ميخواهم همانطور كه به بهش گفتم تو فردا از اينجا بروي.
مهتاب گفت: مادرت به من گفته صبر داشته باشم همه چيز درست ميشود.
مجيد عصباني گفت: مادرم بيخود به تو قول داده تو همين فردا از اينجا ميروي.
مهتاب گفت: اگر نروم؟!
مجيد گفت: با همين دستهام خفه ات ميكنم.
مهتاب گفت: پس اين را بدان نميروم زنت هم بايد بفهمد من كي ام!
مجيد عصباني دستهاش را به گردن مهتاب انداخت و فشار داد صورت مهتاب سياه شد مجيد واقعا داشت اون را ميكشت.
جلوتر رفتم و با تمام قوا مجيد را صدا كردم.
مجيد به خودش آمد و گردن مهتاب را رها كرد.
مهتاب تعادل نداشت زمين خورد زنده بود چون داشت نفس نفس ميزد دستش را به گردنش گرفته بود شروع كرد به سرفه كردن خيالم راحت شد.
دستهاي مجيد ميلرزيد.
سرش را پايين انداخته بود.
تمام بدنم عرق سرد نشسته بود احساس لرز داشتم.
مجيد شوكه شده بود و حرفي نميزد.
مردي كه آزارش به يك مورچه هم نميرسيد داشت مهتاب را خفه ميكرد.
سردم بود بدنم ميلرزيد با اتفاقي كه افتاده بود نميدانستم چطور برخورد كنم.
درد شديدي زير دلم پيچيد كه امانم را بريد دستم را زير شكمم گرفتم.
اما درد تمامي نداشت مجيد متوجه شد و زير بغلم را گرفت و گفت: برويم خانه اينجا براي تو مناسب نيست. ولي من نميتوانستم حركت كنم همانجا ميخكوب شده بودم.
درد هر لحظه شديد تر ميشد مهتاب به خودش آمد و گفت: بچه داره مياد.
مجيد فرياد زد حالا وقتش نيست هنوز خيلي مانده .
مهتاب دورتر از ما ايستاده بود گفت: من هم زود زاييدم ميداني كي بچه اي من را به دنيا آورد؟
مجيد گفت: حالا وقتش نيست.
مهتاب گفت: اتفاقا همين الان وقتش است.
درد براي چند لحظه آرام شد مجيد با احتياط بغلم كرد و به سمت ويلا راه افتاد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)