دكتر گفت: دختر!!
مجيد قهقهه اي زد و گفت: راست ميگويي؟
دكتر خنديد و گفت: البته فقط يك مطلب كوچيك بايد به شما بگم.
مجيد گفت: مشكلي پيش آمده؟!
دكتر گفت: نميشه اسمش را گذاشت مشكل ولي!!
حالا من هم نگران شدم و با زبان فرانسه دست و پا شكسته پرسيدم: چي شده من بايد بدانم.
مجيد گفت: همه را براي تو ترجمه ميكنم اجازه بده دكتر حرفش را تمام كنه.
دكتر گفت: قسمتي از كيسه اي آب نازك شده و ممكن است با بزرگتر شدن بچه دوام نياره و پاره بشه شما بايد استراحت كنيد و تحت نظر باشيد.
مجيد پرسيد: اگر زود به دنيا بياد شانس زنده ماندن داره يا نه؟
دكتر گفت: نميتوانم قول صد در صد بدم ولي ميتوانم بگويم پنجاه پنچاه!!
مجيد گفت: مراقبت ميكنيم تا اتفاقي نيفته.
بعد با احتياط دستم را گرفت تا از روي تخت پايين آمدم و لباسم را مرتب كرد.
علي بيرون نشسته بود.
مجيد با لحن خاصي گفت: ميداني اگر ميگفت بچه امان پسر است هيچ لذتي براي من نداشت؟!
گفتم: همه مردها دوست دارند پسر داشته باشند تو اولين مردي هستي كه اين را نميخواهي!!
گفت: من يك فرضيه اي براي خودم دارم و آنهم اينكه من مرد هستم و بچه ي من طبيعتا" بايد پسر باشه رست عين خودم!
ولي وقتي بچه دختر شد يعني چيزي كه من نيستم و من توانستم كار جديدي انجام بدم و چيزي داشته باشم كه نيستم! متوجه حرفم شدي؟
خنديدم و گفتم: پس من خيلي هنرمندم چون هم دختر دارم و هم پسر!!
مجيد از ته دل خنديد و گفت: انگار دختر يا پسر بودن بچه ها دست ماست اينقدر بهم ديگه پز ميدهيم.
در واقع اصلا براي من فرقي نميكرد بچه دختر باشه يا پسر اين مهم بود كه ما ميوه اي از زندگي مشتركمان داشته باشيم و صد البته دختر شد خيلي بهتر شد.
مجيد مرتب شوخي ميكرد و سعي داشت فكرم را به جهت خاصي هدايت كند در اين كار بسيار موفق بود چون آن روز من در مورد مادرش يا مهتاب چيزي نتوانستم بپرسم ....
مهتاب مهمان ناخوانده اي بود كه مادر مجيد براي ما سوغات آورده بود.
در مورد مهتاب چيزي نميدانستم و زياد هم دلم نميخواست در موردش كنكاش كنم.
بعد از ظهر به ويلا برگشيتم.
مادر مجيد غذاي ايراني درست كرده بود دلم براي غذاهاي ايراني تنگ شده بود.
از آمدن ما به فرانسه شش ماه ميگذشت.
با اشتها غذا خوردم بعد از شام مجيد اجازه نداد دست به سياه و سفيد بزنم.
نگاه مهتاب آزارم ميداد.
سعي ميكردم چشمم به چشمش نيافتد.
مهتاب از وقتي كه آمده بود به اون صورت حرفي نزده بود و اين خيلي عجيب بود!
نميدانم به خاطر اسمش بود يا رفتارش ، من اصلا نميخواستم با اون ارتباط داشته باشم.
مجيد گفته بود يكي دو روز مهمان ماست و با حساب من مهتاب فردا بايد ميرفت.
ياد آوري اين مطلب راحتم كرد.
پس دليلي براي نگراني وجود نداشت و تمام شب سعي كردم به مهتاب فكر نكنم و اون را مخاطب قرار ندهم.
مادر مجيد از وقتي كه آمده بود هيچ عكس العمل شادي به خاطر بچه اي كه در شكمم بود نشان نداده بود انگار خواب بود و نميديد.
چرا كه اون وقتي ايران بوديم خيلي اصرار ميكرد بچه دار بشوم حتي كشوي اتاق خوابم را گشته بود و قرصهايي كه مجيد داخل كشو گذاشته بود را پيدا كرده بود.
اما حالا در مورد بچه چيزي نميپرسيد و مخصوصا بي اعتنايي ميكرد.
به مجيد حق دادم كه نميخواست مادرش را مطلع كند.
بعد از شام سنگيني كه خوردم خوابم گرفت و روي مبل چرت ميزدم.
مجيد متوجه شد و كمك كرد تا به اتاق خواب بروم.
حتي كمك كرد لباسم را عوض كردم و لباس خواب پوشيدم.
روي تخت دراز كشيدم و چشمهايم را بستم.
مجيد گفت: من كمي كار دارم و ميخواهم بيدار بمانم ناراحت كه نميشوي؟
گفتم: نه برو فقط زود بيا نصف شب بيدار بشوم ببينم نيستي دوباره راه مي افتم دنبالت ميگردم.
مجيد گفت: به همين خاطر دارم اطلاع ميدهم كه دنبالم نگردي سعي ميكنم زود برگردم.
بوسه اي از گونه ام کرد و چراغ را خاموش كرد و رفت.
خواب به من غلبه كرد و خيلي زود خوابم برد.
نيمه هاي شب بيدار شدم درد ضعيفي زير شكمم احساس ميكردم ولي اهميت ندادم.
مجيد هنوز نيامده بود كمي روي تخت نشستم عرق سردي روي پيشانيم بود از تخت پايين آمدم و بي سروصدا از اتاق بيرون رفتم.