گفتم: كار خوبي كرديد اينجا خونه اي خودتونه.
مجيد با چشمهاي خسته و خواب آلود وارد آشپزخانه شد و گفت: گيتي جان براي من يك فنجان قهوه درست ميكني؟
تا به خودم بجنبم مهتاب گفت: همين الان!
مجيد گفت: ببخشيد گيتي خودش اين كار را ميكنه.
مهتاب روي صندلي وا رفت.
از مادر مجيد پرسيدم: شما هم ميخوريد؟
مادر گفت: نه من عادت ندارم صبحها قهوه بخورم. براي مجيد قهوه درست كردم و روي ميز گذاشتم.
مجيد دستم را گرفت و بوسيد و گفت: دستت درد نكنه.
خجالت كشيدم انتظار اين كار را نداشتم.
نگاهي به مادر مجيد انداختم هيچ عكس العملي از خودش نشان نداد مهتاب هم خودش را با علي مشغول كرده بود يعني من متوجه كار مجيد نيستم ولي به خوبي حس كردم از حركت مجيد جا خورده .
مجيد صبحانه زياد نخورد ولي به زور به من لقمه ميداد تا بخورم.
مادر مجيد گفت: ولش كن ميخواهي ... بچه ناراحت ميشه.
از وقتي كه آمده بود به بچه اشاره اي نكرده بود و در مورد هيچي نپرسيده بود و اين برايم جالب بود وقتي ايران بوديم مادر مجيد خيلي اصرار ميكرد بچه دار بشويم اما از ديروز كه شكمم را ديده بود هيچ حرفي براي گفتن نداشت!
گفتم: مجيد ديگه بسه سير شدم.
مجيد گفت: ميخواهم ببرمت جايي بايد خوب بخوري همراهت هم چند تا لقمه بردار.
گفتم: كجا ميرويم؟
مجيد گفت: يادت رفته بايد بريم دكتر امروز ساعت يازده وقت گرفتم.
فهميدم دروغ ميگه ولي خراب نكردم و گفتم: زنگ بزن وقت را عوض كن مادرت آمده امروز ميخواهم پيش مهمانها باشم.
مادر مجيد گفت: نه! نه!
برنامه تان را عوض نكنيد من و مهتاب ميمانيم و تا برگشتن شما براي اينكه حوصله امان سر نرود همه جا را تميز ميكنيم و غذا درست ميكنيم.
مجيد گفت: دست شما درد نكنه پس ما ميرويم و به من اشاره كرد تا بلند شم.
علي آماده بود و دو تايي سوار ماشين شديم و منتظر مجيد شديم.
مادر مجيد در گوش مجيد حرفي زد شنيدم مجيد گفت نميتوانم.
مادر با صداي آرام حرفي زد كه من نشنيدم اما باعث شد اخمهاي مجيد در هم بره.
مجيد پشت رل نشست و راه افتاد.
خيلي خسته به نظر ميرسيد. گفتم: مجيد جان خسته اي چرا اصرار ميكردی از خانه بيرون بريم؟
مجيد گفت: بايد اين پروژه ها را دانشگاه ببرم و مدتي را مرخصي بگيرم آماده باش ممكن است دانشگاه قبول نكنه و ما ناچار بشويم براي مدتي هتل زندگي كنيم.
خنديدم و گفتم: يعني اگر دانشگاه قبول نكرد استعفا ميدي؟
مجيد خيلي جدي گفت: بله من يك لحظه هم نميخواهم تو با مادرم تنها بماني اون كار خودش را كرد.
گفتم: چي كار كرد. زن بي چاره آمده پسرش را ببينه.
مجيد نفس معني داري كشيد و گفت: آمده تا پسرش را ببينه!!
مجيد خيلي عصبي و ناراحت بود و به سختي ميخواست احساسش را كنترل كنه و با من بحث نكنه ساكت شدم تا مجيد كارهاي خودش را انجام بده.
حرفي نزدم و سوالي نكردم.
با ماشين وارد دانشگاه شديم مجيد تمام مدارك را برداشت و به دفتر رئيس دانشگاه رفت نيم ساعت بعد خوشحال برگشت و گفت: تا رفتن مادرم مرخصي گرفتم رئيس دانشگاه از پروژه ام خيلي خوشش آمد و برام مرخصي داد تا رفتن مادرم دانشگاه نروم.
زن عاقلي هست با اخلاق ايراني ها هم آشنايي كامل داره تا فهميد مادرم آمده گفت: پاداش اين پروژه كه با اين سرعت تمام شده دوماه مرخصي هست و خيلي هم به موقع است نه!
گفتم: شما خيلي لطف داري واقعا به موقع بود.
گفتم: نميدانستم رئيس دانشگاه خانم است!!
مجيد خنديد و گفت: زن زيبا و دلربايي است ولي من دلي ندارم در اختيارش بگذارم آخه دست توست!
از اينكه مجيد به خودش آمده بود و شوخي ميكرد راحت شدم.
علي شيطنت ميكرد مجيد با علي هم شوخي كرد.
ديگر سرحال آمده بود و شده بود همان مجيد سابق.
مجيد براي اينكه حرفش دروغ نباشه منو براي سونگرافي پيش دكتر برد و خواهش كرد جنسيت بچه را به ما بگه.
دكتر لبخندي زد و گفت باشه اگر متوجه بشم حتما.
روي تخت دراز كشيدم و برای معاينه آماده شدم.
مجيد پرسيد: كي به دنيا مياد؟
دكتر گفت: سن بچه سي و دو هفته است معمولا تا چهل هفته طول ميكشه.
هشت هفته مانده.
دستگاه را از روي شكمم برداشت و با دستمال ژل را پاك كرد.
مجيد پرسيد: نگفتيد جنس بچه چيه؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)