تا ويلا كسي حرفي نزد و تمام راه به سكوت گذشت.
مجيد رنگ به رخ نداشت.
دلم شور ميزد چه اتفاقي افتاده و شك من نسبت به مهتاب هر لحظه بيشتر ميشد.
به خودم گفتم: مهتاب سالهاست مجيد را ترك كرده حالا امكان ندارد ... اما مادر مجيد آنقدر بد دل بود كه خوشبختي ما را بهم بزند.
اين همان چيزي بود كه مجيد از آن ميترسيد.
به خودم لعنت فرستادم كه چرا به حرف مجيد گوش نكردم!!
مجيد ماشين را داخل گاراژ گذاشت همه از در گاراژ داخل ويلا شديم.
مجيد علي را به اتاقش برد و روي تخت انداخت و سريع برگشت.
من هم در اين فاصله از آشپزخانه براي آنها ميوه و كيك آوردم.
مجيد چايي دم كرد.
مادر مجيد با يك چمدان و مهتاب با دوتا چمدان سنگين وارد سالن شدند.
مجيد چمدان را از دست مهتاب گرفت و از پله ها بالا برد مادر مجيد از مهتاب خواست پيش من بماند و خودش پشت سر مجيد رفت.
براي همه چايي آوردم مهتاب تشكر كرد و گفت: شما مستخدم نداريد؟
گفتم: نه من و مجيد با هم كارها را انجام ميدهيم.
مهتاب پرسيد: اون بچه مال شماست؟
گفتم: بله بچه ماست.
مهتاب گفت: مگر شما چند ساله ازدواج كرديد؟
مجيد از بالاي پله ها گفت: خيلي وقت است.
مادر مجيد پايين نيامد.
پرسيدم: مادرت كجا مانده است؟
گفت: نمياد خيلي خسته بود داشت لباسش را عوض ميكرد از من هم خواست به مهتاب بگويم كه هرچه زودتر به اتاق برود و خواب مادرم را بهم نزند.
مهتاب گفت: من همين جا روي كاناپه ميخوابم.
مجيد گفت: خيلي سفارش كرد.
مهتاب گفت: از كيك و چايي خيلي متشكرم من بايد بروم ناهيد خانم زود خوابش ميبرد ولي خواب سبكي دارد اگر از خواب بيدار بشود تا صبح ديگر خوابش نميبرد.
اين را گفت و از پله ها بالا رفت. مجيد فنجانها را جمع كرد و با خودش برد و داخل ماشين ظرفشويي گذاشت.
من هم ميوه و كيك را داخل يخچال گذاشتم و با كمك مجيد به اتاقمان رفتم.
پاهايم باد كرده بود چند ساعت بود كه استراحت نداشتم.
لباس خوابم را پوشيدم مجيد پاهاي ورم كرده ام را ماساژ داد كمي بهتر شدم و خوابم برد.
نيمه هاي شب بيدار شدم دستم بي اختيار به سمت مجيد رفت اما جاي مجيد خالي بود.
آنقدر خسته بودم كه حس بلند شدن نداشتم.
با خودم فكر كردم حتما دستشويي رفته.
كمي صبر كردم ولي مجيد برنگشت.
از تخت پايين آمدم چراغ را روشن كردم.
دستشويي رفتم مجيد آنجا نبود.
مجيد كجا رفته .....
در باز شد و مجيد داخل اتاق شد و پرسيد: چرا بلند شدي؟
گفتم: ديدم نيستي نگران شدم.
گفت: نگران نباش داشتم براي دانشگاه مطلب مينوشتم خودت كه ميداني.
گفتم: دست خودم نيست نگران شدم.
مجيد حال ديگري داشت انگار اينجا نبود دل مشغولي داشت و من فكر كردم آمدن مادرش و سنگيني كار دانشگاه باعث شده!
دستم را گرفت و گفت: برو بخواب من ميخواهم تا صبح كار كنم ديدم چراغ اتاق خواب روشن شده آمدم ببينم چي شده برو بخواب و خيلي ملايم هلم داد و به تختخواب برد.
دراز كشيدم ملافه را روم كشيد و گفت: خوب بخواب مراقب بچه باش.
بعد چراغ را خاموش كرد و رفت.
اولين بار نبود كه ميخواست تا صبح كار كند.
چشمهام را رويهم گذاشتم و خوابيدم.
آن شب خوابهاي پريشان ولم نميكرد تا صبح چند بار از خواب پريدم و دوباره خوابيدم.
علي با بوسه هاي پشت سر هم بيدارم كرد و گفت: مامان همه بيدار شدند فقط تو خوابيدي!
با عجله بلند شدم لباسم را عوض كردم و پايين رفتم.
مادر مجيد صبحانه حاضر كرده بود مهتاب پشت ميز نشسته بود و داشت صبحانه ميخورد.
مادر مجيد لبخندي زد و گفت: ببخشيد برنامه شما را نميدانستيم از خودمان پذيرايي كرديم!