گفتم: پس چرا با آمدن مادرت مخالفي و بچه ي من را ميخواهي از مادرت مخفي كني؟
مجيد گفت: شباهت تو و مهتاب اينجا شروع ميشود مهتاب مثل تو به كمك و حمايت من احتياج داشت ولي آن موقع من كوتاهي كردم و مهتاب را از دست دادم اين دفعه نميخواهم حماقت گذشته را تكرار كنم.
از تو محافظت ميكنم.
گفتم: مگر مادرت چه صدمه اي ميتواند به من و بچه بزند؟
اون مادر بزرگ اين بچه است!
مجيد گفت: مطمئن نيستم ولي يك حس قوي به من ميگه مادرم به مهتاب صدمه زده.
با تعجب گفتم: يعني مادرت يك زن حامله را از خانه بيرون كرده؟
باور نميكنم. مجيد گفت: من به بدتر از اون فكر ميكنم چون اگر بيرون كرده بود تا حال پيداش كرده بودم.
با شنيدن حرفهاي مجيد ترسيدم به ياد دوربين مخفي كه در هر نقطه از خانه نصب كرده بود افتادم و به رفتار بد مادرش كه اوايل با من داشت.
ولي هيچ كدام از اينها ناراحتم نكرد مگر اينكه در عشق و علاقه مجيد شك كردم اون من را دوست ندارد!
دنيا روي سرم خراب شد.
هرچقدر به گذشته اي كه با مجيد داشتم فكر كردم بيشتر پي بردم كه مجيد من را دوست ندارد بلكه اون ميخواسته كوتاهي كه در حق مهتاب روا داشته را با حمايت از من تلافي كند در حالي كه من به عشق و محبت مجيد اينجا بودم!
بلند شدم و به اتاق خواب رفتم هر چقدر مجيد صدام كرد انگار نمي شنيدم.
به خودم گفتم اينجا جاي من نيست بايد بروم مجيد علاقه اي به من ندارد و در تمام مدت تظاهر ميكرده و من احمق ساده دل گول خوش رفتاريهاش را خوردم.
مجيد پشت در آمد و در زد.
گفتم: برو نميخواهم ببينمت.
مجيد پرسيد: به خدا من براي تو نگرانم نميخواهم مادرم به تو صدمه اي برساند!
مهتاب هم مثل تو شد.
مادرم را جدي نگرفت.
در را باز كردم و گفتم: تو چي؟
مادرت را جدي گرفتي؟
مجيد وارد اتاق شد و گفت: من از مادرم نميترسم!
گفتم: تو من را با مهتاب عوضي گرفتي من مهتاب نيستم و تو ديني در مقابل من نداري.
مجيد با تعجب گفت: چي حرفي ميزني؟
منظورت چيه؟
گفتم: تو فكر ميكني من مهتابم و داري براي مهتاب فداكاري ميكني.
مجيد خنديد و گفت: فكر نميكردم به خاطرات زن ديگري حسادت كني!
گفتم: حسودي نميكنم اين واقعيت دارد.
مجيد نوازشم كرد و گفت: تو با مهتاب فرق داري.
مهتاب من را دوست نداشت ولي تو دوستم داري.
پوزخندي زدم و گفتم: از كجا معلوم؟
گفت: از چشمهات پيداست از بله اي كه گفتي از استقامتي كه جلوي مادرم از خودت نشان دادي.
از حسادتي كه كردي.
من اشتباه نكردم تو زني هستي كه تمام عمرم دوست دارم در كنارم باشد.
نميدانم حاملگي چه اثري روي من گذاشته بود كه خيلي زود تغيير عقيده و رفتار ميدادم در يك لحظه تصميم به ترك مجيد گرفتم و با چند جمله اي مجيد از اين رو به آن رو شدم. مجيد بغلم كرد.
آن حسي كه اذيتم ميكرد از بين رفت.
مجيد كمي سوكت كرد تا به خودم آمدم بعد گفت: به حرفم گوش بده قبل از آمدن مادرم، با علي به پاريس برويد و آنجا مستقر شويد.
گفتم: نه اين كار را نميكنم ما بايد با مادرت روبرو بشويم.
يك حس قوي به من ميگه تو اشتباه ميكني!
مادرت حتي اگر خطايي در مورد مهتاب كرده باشه اين بار تكرار نميكنه.
مجيد با رنگ پريده و متعجب گفت: تو هنوز مادرم را نشناختي اون هر كاري از دستش برمياد.
گفتم: شايد ولي اين را مطمئن بدان هيچ آسيبي به من و بچه نميرسونه به تو قول ميدم.
مجيد ديگر نميدانست جطور من را از خانه دور كنه و ناچار در مقابل اصرارم كوتاه آمد و براي استقبال از مادرش آماده شد.
بعدها فهميدم تمام اتاقهاي ويلا را به دوربين مجهز كرده و از طريق اينترنت خانه تحت كنترلش بوده است.
مجيد مرتب با مادرش صحبت ميكرد ولي يك كلمه از بچه نگفت هنوز هم اميد داشت.
تا اينكه مادر مجيد خبر داد سه روز ديگر با يك سورپريز به فرانسه مياد.
مجيد آشفته شده بود از سورپريز مادرش ميترسيد.
از فكرم گذشت به احتمال زياد فريده را با خودش مياوره وقتي به مجيد گفتم خنديد و گفت: نه آمدن فريده سورپريزي نيست كه مادرم گفته.
پرسيدم: پس چي ممكنه باشه؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)