مهتاب كينه اي بدي از مادرم به دل گرفته بود و من خيلي ساده تر از آن بودم كه آن را درك كنم.
ورود مهتاب به خانه ي ما شروع سختي هايي بود كه من سالها كشيدم.
بعدها فهميدم مادرم با مهتاب مثل يك كلفت رفتار ميكرد و ارزشي براي او قايل نبود.
مهتاب هم همه اين سختي ها را به خاطر من و بچه متقبل شده بود و به اميد اينكه بعد از به دنيا آمدن بچه از مادرم جدا ميشويم روز شماري ميكرد.
مادرم با سياست رفتار ميكرد و پيش من با مهتاب خوش رفتاري ميكرد از طرفي من را تشويق ميكرد تا درسم را ادامه بدهم.
با قبول شدن در رشته دكتراي فيزيك وقت كمتري داشتم مرتب در دانشگاه بودم و همراه تحصيلم يا امكاناتي كه استادم در اختيارم گذاشته بود مشغول تحقيق شدم.
درآمد كمي هم به دست آورده بودم.
استادم ميگفت: با تمام شدن تحقيقات حتما پاداش خوبي ميگيرم و آينده ام تامين ميشود.
كمتر به خانه ميرفتم.
نتيجه ي تحقيقاتم خيلي مهمتر از مشكلات خانه شده بود.
مهتاب و مادرم دردسري برايم نداشتند.
با سرعتي كه در درس خواندن داشتم همه استادانم را حيرت زده كرده بودم همه دوست داشتند و در مورد تحقيقاتم به من كمك ميكردند و اين باعث شد از مهتاب و مادرم غافل بشوم وقتي به خودم آمدم مهتاب رفته بود حتي از من خداحافظي نكرد.
تا اين ساعت از مهتاب و بچه ام هيچ خبري ندارم.
با تعجب پرسيدم: تو به دنبال مهتاب نرفتي؟
مجيد گفت: چرا هر جايي كه فكر ميكردم دوست يا آشنايي داشته باشد رفتم اما اثري از مهتاب پيدا نكردم نزديك يك سال سرگردان كوچه و خيابان بودم.
پدر و مادر مهتاب از من شكايت كردند ولي نتيجه اي نگرفتند.
مهتاب بيخبر به كجا رفته بود نميدانم.
فقط يك بار فريده از دهنش پريد نكند از بد رفتاري مادرم به تنگ آمده و از خانه فرار كرده.
مهتاب نه ماهه حامله بود اون حتما با كمك كسي فرار كرده بود مادرم ميگفت: اصلا اين بچه مال تو نبوده به همين خاطر مهتاب ما را ترك كرده.
از مادرم بدم آمده بود من مهتاب را خوب ميشناختم اون هميچين دختري نبود اما اثري از مهتاب هم پيدا نكردم.
با كمك استادم به دانشگاه برگشتم و مشغول مطالعاتم شدم و براي دور ماندن از خانه و مادرم قبول كردم در دانشگاههاي خارج از كشور تدريس كنم.
گاها به خانه سر ميزدم.
مادرم افتخار ميكرد و هميشه ميگفت: تو لايق بهترين ها هستي.
مطالعه تنها دلخوشيم بود و هر روز بيشتر پيشرفت ميكردم.
مادرم متوجه احوالم نبود تا اينكه تصميم گرفت برايم زن بگيرد و من مخالفت كردم.
تازه متوجه ضربه اي كه به روحيه ام خورده بود شد.
اخلاق مادرم اينطوريه كه با هر چه مخالفت كنيم طرفدار اون چيز ميشود هر چه اون اصرار ميكرد من امتناع ميكردم.
تاجايي كه سر و كله تو پيدا شد و فريده از تو برايم تعريف كرد نميدانم چرا دلم خواست در موردت تحقيق كنم و بشناسمت.
تو سرنوشت من هستي.
خنديدم و گفتم: حالا چطور شد ياد گذشته ها كردي؟
گفت: چون مادرم تصميم دارد به اينجا بياد خيلي خواستم مانعش بشوم ولي اون دست بردار نيست و براي گرفتن ويزا به سفارت مراجعه كرده.
مجيد ادامه داد: مادرم زن خطرناكي است من با هزار زحمت از دستش فرار كردم و حالا اون ميخواهد دوباره وارد زندگي من بشه.
گفتم: هرچي باشه اون مادر توست نبايد در موردش اينطور حرف بزني.
مجيد گفت: من به خاطر مادرم خيلي ناراحتي ها را تحمل كردم.
ديگر نميخواهم تكرار بشود.
وقتي مادرم آمد تو بايد از اينجا بروي و توي هتل بماني تا مادرم برود.
نميخواهم مادرم تو را ببيند و از وجود بچه باخبر شود.
گفتم: مجيد تو داري زياده روي ميكني!
مجيد گفت: يادت رفته مادرم با تو چه كرده؟
روزهاي اول زندگيمان را از ياد بردي؟
چه عذابي به تو داد؟!
با سياست توانسته بود تو را از علي جدا كنه! واقعا زن ساده اي هستي!
گفتم: نه معلومه يادم نرفته ولي اين دليل نميشه تو با مادرت هميچين رفتاري داشته باشي.
خيلي از مادر شوهرها همچين رفتاري از خودشون بروز ميدن.
تو فكر نكرده حرف ميزني.
من يك زن بيوه بچه دار بودم و اين كاملا طبيعي بود كه مادرت عكس العمل نشان بده.
مجيد حرفي توي دلش بود و نميتوانست به زبان بياورد و من هم نميتوانستم آن را درك كنم.
از مجيد پرسيدم: بين من و مهتاب شباهتي هست؟
بي ريا گفت: بين تو و مهتاب شباهتي نيست.