با عقد مهتاب خيالم راحت شد.
شروع كردم به درس خواندن و شبانه روز غرق در كتابها شدم و از مهتاب غافل شدم.
تا جايي كه حتي به او زنگ هم نميزدم و اين باعث شد مهتاب به خانه ي ما بياد آنهم وقتي كه كسي خانه نبود!
از ديدن مهتاب خيلي ذوق كردم ولي مهتاب خيلي عصباني بود و اخم كرده بود در مورد زنها هيچ تجربه اي نداشتم و نميدانستم چي باعث اوقات تلخي مهتاب شده هر چقدر بيشتر ميپرسيدم مهتاب عصباني تر ميشد.
ديگر حرفي نداشتم سكوت كردم.
مهتاب حرصش خوابيد و گفت: من و تو چه نسبتي با هم داريم؟
گفتم: زن و شوهر هستيم.
گفت: خوبه اين را ميداني!
حالا كه ما زن و شوهر هستيم توي اين كتابهاي لعنتي چيزي در مورد همسرداري نخواندي؟
من چقدر بايد منتظر بشينم تا سراغي از من بگيري؟
ميداني همه مسخره ام ميكنند از روز عقد تا حالا انگار نه انگار رفتي و يك زنگ هم نزدي.
اين را گفت و زد زير گريه.
دلم آشوب شد طاقت گريه اي مهتاب را نداشتم.
دستش را گرفتم و نوازش كردم.
عصباني دستش را كشيد و گفت: تو حتي نميداني چطور عذر خواهي كني.
گفتم: آخه من تا حالا كاري نكردم كه لازم بشود عذر خواهي كنم!!
مهتاب از اين حرفم خنده اش گرفت و گفت: معلومه.
حس كردم وقتي نوازش ميكنم با اينكه من را پس ميزند ولي دوست داره دوباره نوازش كردم ديگر نرم شده بود من هم از حالت عادي بيرون آمده بودم و دلم ميخواست به مهتاب نزديك بشوم و بالاخره چيزي كه نبايد ميشد اتفاق افتاد.
مهتاب راضي به نظر ميرسيد.
با خنده گفت: منكه گفته بودم قول نميدهم.
گفتم: چي را قول نميدهي؟
گفت: همان كاغذي كه دادي امضا كنم را!
تازه فهميدم چيكار كردم و منظور مادرم چي بوده.
مهتاب گفت: تا مادرت نيامده من ميروم ولي هر چند وقت يك بار زنگ بزن ميام پيشت.
من را بوسيد و با عجله رفت.
منهم روي تخت دراز كشيدم و خوابيدم.
وقتي بيدار شدم سراغ كتابهام رفتم با انرژي بيشتري درس خواندم.
از آن به بعد هر وقت مادرم و فريده خانه نبودند زنگ ميزدم و مهتاب مي آمد.
تشنه ديدن مهتاب بودم حس ميكردم بيشتر از قبل دوستش دارم و نميتوانم بدون اون زندگي كنم.
به توصيه مهتاب چند تا كتاب هم در مورد همسر داري خواندم حالا مطالب زيادي در مورد رفتار با زنها ميدانستم و اين به ارتباط بين ما كمك ميكرد.
مهتاب هم مشتاق ديدنم بود هر وقت زنگ ميزدم سريع خودش را به من ميرساند.
درس خواندن برايم يك عادت بود تمام وقتتم را صرف درس خواندن ميكردم ميخواستم هر چه زودتر ليسانس بگيرم و با مهتاب ازدواج كنم.
روزي كه دفاعيه ام را در دانشگاه خواندم با اشتياق استادانم مواجه شدم و از آنها دعوت به همكاري گرفتم.
اين آرزوي مادرم بود با راهنمايي استادم در كارهاي تحقيقاتي با حقوق خوب شروع به كار كردم براي ادامه درسم در امتحان دكترا شركت كردم.
مهتاب اصلا خوشحال نشد و از من خواست تا جواب امتحان نيامده با هم ازدواج كنيم.
از خدا خواسته با مادرم مطرح كردم اما اون مثل بمب منفجر شد و مخالفت كرد....
مخالفت مادرم باعث كدورت مهتاب شد.
ديگر پيشم نمي آمد و قطع رابطه كرد.
تمام زندگيم بهم خورد حوصله كاري نداشتم حتي كتاب خواندن!
با مادرم حرف نميزدم و دلخور بودم اما مادرم با سماجت روي حرفش ايستاده بود و مرتب كاغذي را كه امضا كرده بوديم يادآوری ميکرد.
تا اينكه يك روز مهتاب زنگ زد و گفت: بايد ببينمت!
گفتم: مادرم و فريده خانه هستند نميشود.
گفت: منظورم خانه نبود بيرون از خانه و آدرس يك كافي شاپ را به من داد و گوشي را قطع كرد.
وقتي به كافي شاپ رسيدم ديدم مهتاب با رنگ و روي پريده پشت ميز نشسته جلو رفتم و سلام كردم.
مهتاب گريه كرد.
پرسيدم: چي شده ؟
چرا گريه ميكني؟
كسي اذيتت كرده؟
با گريه گفت: نه ولي به زودي پدر و مادرم اذيتت ميكنند!