مادرم كوتاه آمد و با قهر به اتاقش رفت.
فريده از فرصت استفاده كرد و صدام كرد و با دخترها آشنا شدم.
مهتاب وقتي من را ديد گفت: شما هماني هستي كه مدرسه ما آمديد؟
گفتم: حافظه خوبي داريد.
گفت: مگر ميشود دانشجوي زرنگ و خوش تيپي مثل شما را فراموش كرد......
خيلي خوشحال شدم مهتاب به من توجه كرده بود.
برخلاف اينكه قيافه اش نشان نميداد به من فكر كرده بود!
آن روز شرم مانع از اين شد كه پيش مهمانها بمانم به اتاقم رفتم و خودم را در كتابهايم غرق كردم.
فريده دست بردار نبود چند بار سعي كرد تا بناي دوستي من و مهتاب را بگذارد اما موفق نشد!
من يك پسر سرد و خشكي بودم كه نميتوانستم با هيچ دختري ارتباط برقرار كنم من نميتوانستم به خوبي احساسم را بيان كنم.
مهتاب هم تمايلي به من نشان نميداد!
نگاه كردن به مهتاب برايم سخت بوداون تمام انرژي من را ميگرفت.
با گذشت زمان فكر كردن به مهتاب از من يك پسر بچه شيطان ساخت.
براي اينكه صداي مادرم درنياد با تمام قوا درس ميخواندم هميشه از كلاس جلو تر بودم و دقدقه اي نداشتم.
در كنار درس خواندنم با خيال مهتاب روياهاي خوشي را پيش چشمم مجسم ميكردم!
موفقيتهايم در دانشگاه شادي و سر بلندي مادرم را به همراه داشت.
در تمام دانشكده ها مطرح بودم و جايزه گرفتم. من درس ميخواندم تا ياد بگيرم هر چه بيشتر ياد ميگرفتم بيشتر تشنه اي يادگيري ميشدم.
در كنار اينها خيال مهتاب به من قوت ميداد سعي ميكردم آدم موفقي باشم و بتوانم هر چه دوست دارم را در اختيار داشته باشم.
اما مهتاب مثل من فكر نميكرد اون هر چقدر بيشتر از موفقيت هاي من مطلع ميشد كمتر درس ميخواند و از من دوري مي جست. مادرم ميخواست من فقط درس بخوانم و هر روز موفق تر بشوم اون به خودش اجازه اين را نميداد در مورد آينده در مورد ازدواج من فكر كنه از من هم همين انتظار را داشت.
پيشرفتم در تحصيل باعث شده بود ديگر نتوانم مهتاب را ببينم فريده هم ديگر اصراري در آشنايي من با مهتاب يا دختر ديگري از خودش نشان نميداد.
تنها بودم و دلم ميخواست اين تنهايي را از خودم دور كنم.
دانشجوهاي دختري كه با هم درس ميخوانديم سعي در جلب توجهم داشتند ولي من دل به مهتاب باخته بودم و بجز اون كسي را نميديدم.
آنقدر رفتارم سرد و مغرور بودم كه يك بار هم به ديدن مهتاب نرفتم و هرگز ابراز علاقه نكردم.
اينطوري بگويم كه مهتاب هيچ وقت متوجه نشد چقدر دوستش دارم!!
پرسيدم: پس چطور با اون ازدواج كردي؟
مجيد گفت: فريده از مهتاب برايم خبر آورد كه خواستگاري پيدا شده و مهتاب هم بي ميل نيست. همين جرقه اي شد و آتشم زد و تكانم داد.
پيش مادرم رفتم و خواهش كردم مهتاب را براي من خواستگاري كنه.
مادرم وقتي حالم را ديد خيلي عصباني شد و كلي فحش و ناسزا به مهتاب داد ولي كوتاه نيامدم من هميشه هر چه خواسته بودم به دست آورده بودم و حالا مهتاب را با تمام وجودم ميخواستم مخصوصا حالا كه ممكن بود به شخص ديگري جواب بدهد و براي هميشه از دستش بدهم.
خيلي اصرار كردم مادرم راضي نشد و گفت: اين دختره كلك ميزنه اون هيچ خواستگاري نداره فقط ميخواهد تو را از راه بدر كنه!!
چيزي حاليم نبود ناچار مادرم را تهديد كردم اگر از مهتاب خواستگاري نكنه از دانشگاه انصراف ميدم.
اين آخرين حربه ام بود كه مادرم را به زانو در آورد و ناچار شد به خانه مهتاب برود.
موقعيت اجتماعي و آينده ام در مقابل خواستگار مهتاب عالي بود به همين خاطر پدر و مادرش با ازدواج من و مهتاب موافقت كردند.
مهتاب عكس العملي در مقابل اشتياقم نشان نداد وقتي با هم در مورد ازدواج و آينده امان صحبت كرديم به من گفت: فرقي نميكنه تو باشي يا يكي ديگر ميخواهم ازدواج كنم!!
هر قدر مهتاب بي محلي ميكرد و من شوق بيشتري براي به دست آوردنش از خودم نشان ميدادم.
مادرم حرص ميخورد ولي حرفي نميزد و با سكوتش ميخواست اشتباهم را به رخ بكشد.
جز مهتاب كسي را نميديدم خيلي عاشق و بي تاب بودم و روز شماري ميكردم تا مهتاب را عقد كنم.
مادرم اصرار ميكرد عجله نكنم ولي من چشم و گوشم كور و کر شده بود و هيچ واقعيتي را نميديدم.
نه شخصيت واقعي مهتاب و نه دلايل عاقلانه مادرم را!
با سماجتي كه كردم، من و مهتاب عقد كرديم.
مادرم به شرطي قبول كرد كه من درسم را تمام كنم بعد عروسي كنيم.
قبول كردم و ورقه اي را امضا كرده به مادرم دادم.
توي آن ورقه نوشتم كه تا تحصيلم تمام نشده حرفي از عروسي نميزنم و تاريخ عروسي يك هفته بعد از فارغ التحصيليم خواهد بود.
مادرم با رضايت ورقه را گرفت و گفت: مهتاب هم بايد اين را امضا كند.
راضي كردن مهتاب كمي سخت بود ولي او هم راضي شد و ورقه را امضا كرد.
اما گفت: هيچ ضمانتي نميدهم به قولم وفادار بمانم.
آن روز نفهميدم چي گفت ولي بعدا متوجه حرفش شدم.