مجيد دو دل بود دستم را گرفته بود و داشت فكر ميكرد.
گفتم: علي كجاست؟
مجيد به خودش آمد و گفت: از بس نگران تو بودم يادم رفته به علي سر بزنم اون پيش ماريا است.
خيالم راحت شد.
روز سختي را گذرانده بودم خوابم برد و تا صبح بيدار نشدم.
مجيد همانجا كنار تخت خوابش برده بود معلوم بود ماريا به ما سرزده و پتويي روي مجيد انداخته بود....
ماريا تا پاريس همراه ما بود.
توي هواپيما آنقدر بالا آورده بودم كه ديگر نا نداشتم اين بچه خيلي اذيتم ميکرد.
به محض رسيدن به پاريس از فرودگاه به بيمارستان رفتيم.
چه بيمارستان مجهزي بود با اينكه حال نداشتم از ديدن آنهمه تميزي و امكانات لذت ميبردم.
دو روز بستري شدم مجيد همراه علي هتل رفتند.
مجيد همه كارها را روبراه كرد وقتي مرخص شدم به خانه اي كه براي ما اجاره شده بود در حومه پاريس رفتيم خانه ويلايي دو طبقه اي بود كه با نرده هاي سفيدي از خيابان جدا ميشد.
اطراف خانه ويلاهاي ديگري هم بود كه يكي از يكي زيباتر بود.
باغچه اي پر از گلهاي بهاري داشت. در و ديوار ويلا سفيد بود.
داخل ويلا با شيكترين و راحت ترين لوازم مبله شده بود.
ويلا سه تا اتاق داشت يكي اتاق كار مجيد شد، دومي اتاق خواب ما و سومي اتاق علي شد ولي اون تا به خانه عادت كنه، يك هفته در اتاق خودش نخوابيد.
با گذشت زمان حالم بهتر شد كارهاي مجيد هم شروع شده بود و زمان زيادي را بيرون از خانه ميگذراند.
با اين حال مرتب زنگ ميزد و از حالم با خبر ميشد.
ماريا هم گاها به ما سر ميزد.
زبان فرانسه بلد نبودم دلم هم نميخواست ياد بگيرم. مجيد هفته اي يك بار به مادرش زنگ ميزد ولي از حاملگي من چيزي نميگفت.
اين باعث تعجبم شده بود.
مجيد از دانشگاه براي من مرخصي گرفته بود ديدن كتاب حالم را بد ميكرد.
مجيد ميخنديد و ميگفت: من زن بيسواد نميخواهم بايد درس بخواني!
از اينكه لجم را در مياورد خوشحال بود.
خيلي دلم ميخواست از موقعيتي كه برايم بوجود آمده استفاده كنم ولي تهوع اجازه نميداد.
تا حالم خوب بشه هفته اي يك بار مامايي از طرف بيمارستان به ديدنم ميآمد و معاينه ام ميكرد و دستوراتي روي كاغذ مينوشت و به دستم ميداد ميدانست نميتوانم فرانسه بخوانم.
مجيد همه نوشته ها را ترجمه ميكرد و من هم مو به مو اجرا ميكردم.
مدتها بود نتوانسته بودم با مجيد چند كلمه صحبت كنم.
دكتر قول داده بود تا يك هفته ديگر بيشتر عوارض حاملگي رفع بشه .
علي بزرگتر شده بود و مجيد تصميم گرفته بود علي را مهد ثبت نام كنه اما علي راضي نميشد.
با اين حال مجيد علي را مهد كودك نوشت هر روز صبح سرويس مي آمد و علي را با خودش ميبرد.
بعد از رفتن مجيد تنها ميشدم و حوصله ام سر ميرفت.
مجيد سپرده بود اگر مادرم يا فريده زنگ زدند اصلا در مورد بچه با آنها حرف نزنم.
يك حس زنانه ترغيبم ميكرد به فريده جريان را بگم ولي چهره مصمم مجيد جلو چشمهام ميآمد و مانع ميشد.
اصرار مجيد خيلي بي معني بود مادر و خواهرش حق داشتند بدانند چرا مجيد مايل نبود معمايي بود كه بايد از او ميپرسيدم اما فرصتي پيش نمي آمد تا اينكه يك شب مجيد زودتر از موعد به خانه آمد.
من و علي توي سالن تلويزيون تماشا ميكرديم.
علي به استقبال مجيد رفت.
مجيد علي را بوسيد و دستش را گرفت و پيشم آمد.
پرسيدم: چطور زود آمدي؟
گفت: كارم زود تمام شد زود آمدم اگر خوشحال نشديد برميگردم.
گفتم: نه!نه!
منظورم اين نبود.
مجيد گفت: غذا چي داريم؟
گفتم: هنوز چيزي درست نكردم دلم ميخواست امشب حاضري بخوريم.
مجيد گفت: من درست ميكنم.
مجيد به آشپزخانه رفت.
فرصت خوبي پيش آمده بود من هم به آشپزخانه رفتم و روي صندلي نشستم و گفتم: غذاي بو دار درست نكن.
مجيد دستش را روي چشمش گذاشت و گفت: هر چي شما امر كنيد.
مجيد خيلي مهربان و با شعور بود خيلي دركم ميكرد و هميشه با ملاحظه رفتار ميكرد.
حالا وقتش بود تا بفهمم چرا مايل نيست مادرش از بچه دار شدن ما با خبر بشه.