تعجب كردم!
فريده خوشحال گفت: چقدر خوب!
اما مادر كمي دلخور شد و گفت: چرا تنها نميروي؟
لازم نيست گيتي را با خودت ببري.
اخم كردم مادر نميخواست من همراه مجيد باشم.
مجيد گفت: گيتي هم به اين سفر دعوت شده از دانشگاه بليط فرستادند!
آنها فهميدند من به خاطر همسرم فرانسه نميروم دو ماهه كلاس گذاشتند.
ديگر كسي اعتراض نكرد.
شب كه تنها شديم گفتم: كي دعوت شديم؟
من خبر ندارم؟
مجيد با اشاره از من خواست سكوت كنم.
بعد گفت: چند روز پيش نامه به دستم رسيد ميخواستم سورپريزت كنم.
مگر نگفتم يك پروژه بزرگ دارم حتما فكر ميكردي دارم ساختمان سازي ميكنم؟!
گفتم: نه ميدانم تو بساز بفروش نيستي ولي انتظار نداشتم سفر كنيم!
مجيد ديگر ادامه نداد و خوابيد.
روز بعد در دانشگاه مجيد توضيح داد كه سفر به فرانسه بهانه است.
عصباني شدم و گفتم: تو ميخواهي كي را گول بزني؟
مجيد گفت: اگر موفق بشوم مادرم را.
مدتي بود كه مادر با من كاري نداشت و خوش رفتاري ميكرد رو به مجيد گفتم: خيلي بد جنس هستي اون اينهمه ما را دوست داره تو بهش كلك مي زني.
مجيد گفت: عزيزم در شرايطي نيستي كه من تعريف كنم و تو درك كني.
از دست مجيد ناراحت شدم علنا" به من خنگ گفت.
همان روز براي من و علي مدارك داديم و تقاضاي پاسپورت كرديم.
ده روزي طول كشيد تا پاسپورتمان آماده شد.
در اين مدت بارها ميخواستم به مادر مژده بچه را بدهم ولي مجيد قول گرفته بود با زحمت جلوي زبانم را گرفتم.
مجيد مضطرب بود دليلش را درك نميكردم زندگي ما خيلي خوب شده بود هر كس ما را دوست داشت و مشكلي نداشتيم.
نميدانم چرا مجيد اينقدر بيتابي ميكرد.
همه چيز را از مادرش مخفي ميكرد.
من هم ديگر حالم زياد بهم نميخورد وارد ماه چهارم شده بودم كم كم داشت شكمم بالا مي آمد.
حتي مادر مجيد شك كرده بود و مرتب به شكمم نگاه ميكرد.
همه كارها به خوبي پيش رفت و ما عازم فرانسه شديم.
در فرودگاه وقتي با مادر مجيد روبوسي كردم در گوشم گفت: راستش را بگو حامله اي؟
خنديدم و گفتم: فكر كنم.
ميخواستم مادر را خوشحال كنم.
مراسم خداحافظي تمام شد و ما از مرز رد شديم و در سالن نشستيم.
مجيد بي مقدمه پرسيد: مادرم در گوشت چي گفت؟
گفتم: از من پرسيد حامله ام من هم گفتم فكر ميكنم.
رنگ مجيد پريد با بيحوصلگي گفت: همه چيز را خراب كردي. پرسيدم: مگر چي گفتم؟
اون مادر توست و حق داره بدونه نوه دار شده.
مجيد گفت: اون تنها مادري است كه اين حق را نداره.
از حرفش تعجب كردم ميخواستم در اين مورد بيشتر بدانم اما براي سوار شدن به هواپيما صدايمان كردند.
مجيد علي را بغل كرد و گفت: برويم انشالله اتفاقي نمي افته.
سفر خسته كننده اي بود حالم خوش نبود و چند بار حالم بهم خورد و مهماندار به دادم رسيد و با دادن يك قرص كمكم كرد تا بخوابم و نشستن هواپيما را هم متوجه نشوم.
هواپيما در فرودگاه دوبي به زمين نشست و ما توسط يك گروه فرانسوي به يكي از هتلهاي پنح ستاره دوبي رفتيم.
من همه اش خواب بودم وقتي هم بيدار ميشدم استفراغ ميكردم.
مجيد از ماريا زن فرانسوي كه مهماندار ما بود خواست تا دكتر خبر كنه.
نميتوانستم غذابخورم دلم ضعف ميرفت ولي ميل به خوردن نداشتم.
دكتر آمد و معاينه ام كرد و سرم نوشت همانجا سرم وصل كردند چند تا آمپول داخل سرم ريخت از مجيد خواست يكي دو روزي دوبي بمانيم تا حالم خوب بشه.
مجيد از ماريا پرسيد ما ميتوانيم چند روز بمانيم.
ماريا گفت: اگر فردا با ارفرانس نرويم بايد يك هفته بمانيم تا بتوانيم به فرانسه برويم.
با تزريق سرم حالم خيلي بهتر شده بود به مجيد گفتم: نگران نباش فردا حالم خوب ميشه و ميتوانيم به مسافرتمان ادامه بدهيم.
ماريا گفت: اگر فردا برويم پاريس دكترهاي خوبي داره و بهتر به من كمك ميكنند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)