به نظرم شما نبايد اينقدر به ديگران اتكا كنيد. احترام به بزرگتر هميشه خوب است ولي تعيين سرنوشت بايد به دست خود آدم باشه.
من دوست دارم مورد قبول شما باشم همانطور كه شما مورد قبولم واقع شديد.
خنديم گفتم: شما كه من را نميشناسيد از كجا به اين نتيجه رسيديد؟ ديديد خود شما هم عجله كرديد!!
گفت: سال گذشته كه فريده شما را معرفي كرد من فقط يك بار از دور شما را ديدم چهره و ظاهر شما هماني بود كه در خواب و خيال آرزو داشتم.
ولي من به اين قانع نشدم شروع كردم به تحقيق در مورد شخصيت شما.
ميدانيد از كجا شروع كردم؟
گفتم: نه از كجا بايد بدانم.
مجيد گفت: از محله قديمتان از همسايه هاي خبرچين سابق شما و از سيامك و مادرش.
دلم هري ريخت (يعني چي گفته وشنيده).
مجيد ادامه داد: ناراحت نشو من با اينكه همه چيز را فهميدم در پي شما آمدم.
سيامك صادقانه گفت شما را دوست داشته و اتفاقي كه بين شما افتاده از روي صميمت بوده.
البته مادرش حرفهاي خوبي در مورد شما نزد ولي آن هم به خاطر اتفاقاتي بود که افتاده بود.
بعد از سيامك و پي گيري در كلانتري و دادسرا آن هم توسط دوستهايي كه دارم متوجه شدم شما چه شخصيتي داري.
گفتم: تمام چيزهايي كه گفتيد جزو عيب هاي من بود از چي خوشت آمده.
مجيد گفت: از اينكه خودت را گم نكردي و به زندگي ادامه دادي و با مردي كه به سختي تو را آزار داده مبارزه كردي.
اين هم اضافه كنم وقتي فهميدم شوهر داري حتي يك بار هم سراغت را نگرفتم تا اينكه فريده خبر فوت همسرت را داد.
گفتم: چقدر خوبه شما چيزي نگذاشتيد بماند همه را ميدانيد و من لازم نيست فكر كنم چطور از گذشته ام حرف بزنم.
مجيد گفت: اين را از ته قلب گفتيد يا يك شماتت بود؟
گفتم: شماتت چرا؟!
اين خوبه شما اينقدر دقيق هستيد.
ولي بدانيد من به اندازه شما دقيق نيستم.
مجيد خنده اي كرد و به شوخي گفت: مهم نيست مرد جنايتكاري هستم كه دلم نميخواهد شما چيزي در موردم بدانيد.
مجيد يك جمله با طنز ميگفت و ميخنديد بعد خيلي جدي مي شد و در مورد نقشه هايش براي آينده حرف ميزد.
تا نيمه هاي شب صحبت كرديم.
آخر سر مجيد از طرف مادرش عذر خواهي كرد.
تعجب كردم مگر مادرش چه حركتي كرده بود كه مادرم فكر ميكرد مخالفه و مجيد از طرفش عذر خواهي ميكرد!!
تصميم گرفتم اين دفعه كه ديدمش به نگاه و رفتارش توجه بيشتري بكنم.
ساعت دو مجيد شب بخير گفت و گوشي را قطع كرد.
از آن به بعد هر روز با هم تلفني حرف ميزديم.
دو سه روز طول كشيد تا چند دست لباس بخرم.
آقا مهدي كلي پول به مادرم داده بود تا براي من لباس بخرد.
اجازه نداد از جيب خودم خرج كنم.
غرق در خوشي بودم يك خواستگار تحصيل كرده و با شخصيت باب دل همه پيدا شده بود كه از همه مهمتر من را دوست داشت و خانواده اش با جان و دل من بيوه را با پسرم ميخواستند.
همه اسرار زندگيم را ميدانست ديگر بهتر از اين نميشد.
زمانه روي خوشش را داشت به من نشان ميداد.
مجيد مرتب از من ميخواست تا بهتر بشناسمش و ميگفت هر چه بخواهي در اختيارت ميگذارم تا بتواني من را بهتر بشناسي.
آخر سر كلافه شدم و گفتم: اگر چيزي هست كه ميخواهي بفهمم!
ميتواني پيش من اعتراف كني من خيلي بخشنده هستم و ترا مي بخشم.
مجيد با قيافه كاملا جدي گفت: راست ميگي؟
گفتم: پس حدسم درست بود.
چي را بايد بفهمم؟
مجيد با خنده گفت: خيالت راحت باشد من كار خلافي انجام ندادم.
اما تو بهتر است چشم بسته با من ازدواج نكني.
گفتم: چشمم را ببين كاملا بازه.
مجيد گفت: از من گفتن خودت ميداني و ديگر اصرار نكرد.
نامزد بودن ما سه ماه طول كشيد در اين مدت مجيد آنقدر به من و علي ابراز علاقه كرد كه علي اجازه نميداد مجيد از پيشمان بروه.
مادرم به علي ياد داده بود به مجيد بابا بگه.
وقتي براي اولين بار علي به مجيد بابا گفت اشك در چشمهاي مجيد حلقه زد.
علي را محكم بغل كرد و به خودش فشرد.
ارتباط صميمي بين آنها بوجود آمده بود.
ديگه صبرمان تمام شده بود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)