وقتي مجيد انگشتر را به دستم كرد علي دستم را پايين آورد و نگاه كرد و گفت: مامان چقدر خوشگله!
بعد رفت پيش مجيد نشست.
انگار پيش مجيد احساس آرامش ميكرد.
علي بي مقدمه گفت: ميتوانم بهت بابا بگويم؟
آقامهدي جوابش را داد: معلومه ميتواني.
مجيد محكم بغلش كرد و گفت: البته كه ميتواني.
همه چيز خيلي عالي پيش رفت.
آن شب من و مجيد رسما با هم نامزد كرديم.
موقع خداحافظي كاري كردند كه من و مجيد ده دقيقه اي تنها شديم.
مجيد گفت: ببخشيد شما را در مقابل عمل انجام شده قرار داديم. لبخندی زدم و گفتم زياد مهم نيست!
مجيد گفت: نه خيلي هم مهم است من دلم ميخواست مدتي رفت و آمد ميكرديم بعد شما به من جواب ميداديد.
الان هم دير نشده زير سايه اين انگشتر با هم رفت و آمد ميكنيم اگر از من خوشت نيامد رودرواسي نكن ازدواج يك رابطه دو طرفه است حتما به من بگو سعي ميكنم ناراحت نشوم.
يواشكي دستم را گرفت و گوشي تلفني را كف دستم گذاشت و دستم را بست.
وقتي دستم را گرفت سرتا پايم گر گرفت.
يک حس تازه اي را تجربه ميكردم. حسي غريب! مهمانها رفتند.
آقا مهدي خودش را روي مبل انداخت و گفت: عجب اتفاق قشنگي.
از اين بهتر نميشد.
مادرم گفت: فكر نميكني زود تصميم گرفتي؟
آقا مهدي گفت: اصلا" خيلي هم به موقع بود ميداني مجيد كيه؟
اون استاد مسلم فيزيك ايران و دنياست.
اسمش را خيلي شنيده بودم.
وقتي خودش را كامل معرفي كرد و گفت با دكتر سحابي همكاري داره يواشكي رفتم آشپزخانه و به دكتر سحابي زنگ زدم وقتي شنيد استاد خانه ما است ميخواست بياد اينجا مانع شدم و پرسيدم اگر دختر داشتي به استاد ميدادي؟
گفت: چشمهام را مي بستم و بله ميگفتم.
وقتي گفتم خواستگار دخترمان شده خيلي خوشحال شد و گفت خوش به حالتون با هميچين خانواده اي وصلت ميكنيد و قول داد هر چي درباره استاد ميداند به ما بگويد.
مادر كه با دهن باز به حرفهاي آقا مهدي گوش ميكرد گفت: راست ميگويي؟
دكتر سحابي تاييد كرد؟
انگار دكتر سحابي خيلي روي مادرم تاثير داشت.
آقا مهدي گفت: هزار بار غبطه خورد.
بعد تو ميگويي عجله كردي!!
شانس در خانه ما را زده.
مادرم گفت: مادرش انگار زياد راضي نبود شايد هم به نظر من اينطور مياد.
آقا مهدي گفت: راضي نبود همچين گردنبدي را به گيتي هديه كرد؟
مادر سري تكان داد و گفت: نميدانم يك حسي نسبت به مادرش پيدا كردم.
آاقا مهدي گفت: حتما اشتباه ميكني.
مادرم گفت: خدا كند.
از آقا مهدي خواستم تا ما را به خانه برساند.
آقا مهدي گفت: نه دخترم امشب اينجا بمان فردا صبح همراه مادرت كمي خريد كنيد براي روزهايي كه در پيش داريم لباس نداري.
مادرم ادامه حرف آقا مهدي را گرفت و گفت: راست گفتي گيتي الان مدتهاست لباس نخريده.
فردا ميرويم خريد.
ديگر نميتوانستم حرفي بزنم ...
تلفن را به مادرم نشان ندادم آن را داخل كيفم گذاشتم.
با علي به اتاق مهمان رفتيم.
علي را خواباندم كيفم را باز كردم و تلفن را به دست گرفتم.
گوشي گرانقيمتي بود با اينكه كلي مطلب در مورد تلفن همراه ميدانستم ولي اين مدل را نديده بودم.
داشتم با گوشي ور ميرفتم كه گوشي زنگ خورد با عجله گوشي را جواب دادم مجيد پشت خط بود.
اول از اينكه تلفن را به دستم داده بود عذر خواهي كرد و گفت: ميدانستم اين خواهر و مادرم شما را در منگنه ميگذارن تا جواب دلخواهشان را بگيرن اما من با آنها فرق دارم
با اينكه خيلي از شما خوشم آمده و دلم نميخواهد يك لحظه هم از شما دور باشم، با اين حال دلم ميخواهد شما وقتي به خوبي من را شناختي و علاقه مند شدي جواب مثبت يا منفي بدهي.
در جوابش گفتم: من زير منگنه نبودم و ته دلم حس خوبي نسبت به شما پيدا كردم به همين خاطر از بزرگترها خواستم در مورد ما تصميم بگيرند.
مجيد كمي دلخور گفت: نه!
با اين كار شما مخالفم!!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)