همه به حرف او خنديديم.
مادر خيلي دلش ميخواست در مورد زن اول مجيد بداند ولي هيچ موفقيتي در اين مورد كسب نكرد.
حرف از زن مجيد به خانه و زندگي مجيد و ثروتش كشيده شد.
آن شب فهميدم مجيد مرد بسيار ثروتمندي است.
با داشتن اين ثروت مجيد خيلي متواضع زندگي ميكرد.
او در خانه ی در مركز شهر كه همراه خواهر و مادرش در آن سكونت داشت زندگي ميکرد.
آقا مهدي با مجيد گرم صحبت شد.
مادرها هم با هم صحبت ميكردند و من و فريده نه قاطي حرفهاي مجيد و آقا مهدي بوديم نه حرفهاي مادرمون!
يواشكي به اتاق مرتضي رفتيم.
علي و مرتضي مشغول بازي بودند من و فريده هم گوشه اي نشستيم.
فريده گفت: گيتي نظرت در مورد مجيد چيه؟
گفتم: من اون را نميشناسم نميتوانم چيزي بگويم.
فريده گفت: ميتواني بگي خوشت آمده يا نه!
گفتم: از من گذشته خوشم بياد يا نه!!
فريده عصباني گفت: يعني چه؟ يك نگاه توي آيينه بنداز از چي گذشته؟
گفتم: آخه من يك بچه دارم. فريده گفت: اين که جرم نيست!!
گفتم: مسخره نكن.
ميدانم بچه داشتن جرم نيست.
بچه داشتن يك امتيازه ولي براي زني كه شوهر داره نه يك زن بيوه.
متوجه حرفم هستي؟
فريده گفت: مي فهمم!
ولي تو نبايد خودت را نديده بگيري هر چي باشه تو جواني و حق زندگي کردن داري.
مجيد ما عاشق بچه است.
ميداني زن اولش بچه دار نميشد؟!
مادرم از اون بدش ميامد و ميگفت اجاق كور!!
ولي من خيلي از حرف مادرم بدم ميامد.
پرسيدم: چرا؟
گفت: بخاطر اينكه از كجا معلوم بود عيب از مجيد نبوده!
يا اينكه خدا از حرفهاي مادرم قهرش نگرفته باشه و من هم بچه دار نشوم!
من كه خيلي راحت بچه دار شده بودم گفتم: نه بابا ممكن نيست تو حتما بچه دار ميشوي.
فريده گفت: اميدوارم حرفت راست از آب در بياد.
گرم صحبت بوديم مادرم صدا زد گيتي كجايي؟
دوتايي از اتاق بيرون آمديم و به جمع آنها پيوستيم.
مجيد زير چشمي نگاهي به من انداخت.
از نگاهش خوشم آمد مرد سر سنگيني بود.
آقا مهدي گفت: گيتي جان با آشنايي هاي كه آقا مجيد داد با چند تا از دوستهاي صميمي من همكاري نزديك دارند در اين يكي دو ساعت كه از آشنايي ما ميگذرد من يك نفر شيفه ايشون شدم.
خانم والده هم كه جاي خود را دارند و نسبت به ايشون ارادت پيدا كردم.
ميخواستيم نظر شما را هم داشته باشيم.
خجالت كشيدم سرم را پايين انداختم.
مجيد به دادم رسيد و گفت: عجله نكنيد اجازه بدهيد چند جلسه ديگر با هم رفت و آمد داشته باشيم اونوقت تصميم جدي ميگيريم.
آقا مهدي از ته دل خنده اي كرد و گفت: اي بابا داماد پرفسور گيرم آمده از دست نميدهم همين امشب گيتي جان بايد جواب من و شما را بده!
و نگاه مشتقاقي به من انداخت و گفت: بفرماييد.
نگاهي به مادر مجيد و مادرم كردم و گفتم: هر چي شما صلاح بدانيد من موافقم.
آقا مهدي گفت:واقعا كه دختر با سياستي هستي آفرين!
من ومادرت موافقيم همه كف زدند.
فريده شيريني كه روي ميز بود را برداشت و به همه تعارف كرد.
مادر مجيد تكاني به خودش داد و بلند شد و من را بوسيد و گردنبند زيبايي كه گردنش بود را باز كرد و به گردنم بست.
بعد از او مجيد بلند شد و از جيبش يك جعبه انگشتر درآورد و باز كرد و انگشتر داخل آن را به انگشتم كرد.
مادرم چشمهاش از تعجب كاملا باز شده بود.
آقا مهدي خيلي خوشحال بود.
علي و مرتضي به دست زدن مهمانها پيش ما آمدند.