هر دختر ايراني و خارجي آرزو دارد زن برادرم بشن.
نمي دانم در تو چي ديده كه عاشقت شده!!
از حرفم خجالت كشيدم. گفتم: هر كار رسم و رسومي داره من به مادرم موضوع آمدن شما را گفتم.
فريده با اشتياق گفت: خوب مادرت چي گفت؟
گفتم: آنها دوست دارند با شما آشنا بشن.
فريده گفت: بايد به برادرم خبر بدهم همين امشب ميايم خانه شما.
گفتم: چقدر عجله ميكني؟
گفت: باورت ميشه چند ساله مادرم به گوش برادرم ميخونه كه زن بگيره ولي اون تنها يك جواب ميده "نه"!
حالا كه كسي را پسنديده مگه ميتوانيم ولش كنيم.
مادرم عقيده داره آدم تنها كامل نيست و تا قبل از اين فكر ميكرد برادرم بهانه جويي ميكنه اما از وقتي كه تو را ديده شب و روز نداره.
خوش به حالت يك همچين مردي دوستت داره.
بعد گفت: بيا اين هم تلفن به مادرت زنگ بزن بگو ما امشب مياييم.
گوشي را گرفتم ولي نتوانستم شماره مادرم را بگيرم اشتباه كردم.
فريده گوشي را از دستم گرفت و گفت: طرز كارش اينطوريه اول كد ميگيري بعد شماره مورد نظرت را.
شماره را گفتم و گرفت خودش با مادرم صحبت كرد و براي امشب وقت گرفت.
كلاس داشتم از فريده خداحافظي كردم و به كلاس رفتم ولي حواسم جمع نبود.
تا بعدازظهر با افكارم كلنجار رفتم. درسم كه تمام شد رفتم مهد كودك علي را برداشتم و آژانس گرفتم و به خانه رفتم.
وقتي رسيدم تلفن زنگ ميزد گوشي را برداشتم مادرم پشت خط بود گفت: گيتي خواستگارت به من زنگ زده از كي تا حالا دارم بهت زنگ ميزنم گوشي را برنميداري.
لباس مرتب بپوش بيا اينجا!
قرار گذاشتم.
گفتم: باشه حمام كنم حاضر شدم آژانس ميگيريم ميايم.
حمام و حاضر شدنم زياد طول نكشيد از اون دخترهاي قرتي نبودم كه سه ساعت جلوي آيينه بشينم.
خيلي ساده لباس پوشيدم علي را هم پوشاندم و به خانه مادرم رفتم.
مادرم وقتي ديد بدون آرايش هستم گفت: يك ماتيك اشكال نداره.
خنديدم تا آن روز مادرم از اين حرفها نزده بود.
مادرم سنگ تمام گذاشته همه جا برق ميزد ميوه ها روي ميز آماده چيده شده بود بوي خوش چاي تازه دم همه جا پيچيده بود.
خواستم چايي بريزم مادرم گفت: صبر كن الان پيداشون ميشود براي همه بريز.
آقا مهدي هم آمد و ما در سالن منتظر آمدن فريده اينها بوديم.....
زنگ در به صدا در آمد و فريده همراه مادر و برادرش وارد شدند.
نسبت به آن شب لباس رسمي تري پوشيده بودند و يك دسته گل پر از غنچه هاي گل سرخ را مجيد به دستم داد.
آقا مهدي تعارف كرد و آنها داخل سالن شدند. با اشاره مادرم گل را روي ميز گذاشتم و براي آوردن چايي رفتم.
تا برگردم سر حرف باز شده بود و آقا مهدي داشت از مجيد در مورد شغلش ميپرسيد و مجيد جواب داد: من در تمام دانشگاههاي ايران و چهار كشور انگليس و فرانسه و آلمان و آمريکا تدريس ميكنم.
آقا مهدي باورش نميشد با تعجب گفت: واقعا!!
عاليه من هم خيلي دوست داشتم تدريس كنم.
حالا چي تدريس ميكنيد؟
مجيد گفت: فيزيك.
مادرم از اينكه مجيد تحصيل كرده بود خيلي خوشحال شد و مادر مجيد انگار از مادرم خوشش آمده بود.
مادر مجيد پرسيد: شما خيلي جوان ازدواج كرديد كه هميچين دختري داريد البته بهتون نمياد.
مادرم تشكر كرد و گفت: بله خيلي زود ازدواج كردم فاصله سني من و گيتي پانزده سال است.
پدر خدا بيامرزش هم زياد سني نداشت.
مادر مجيد گفت: مگر شوهرتون فوت كرده؟
مادرم گفت: بله آقا مهدي شوهر دوم من هستند.
قيافه مادر مجيد درهم شد.
مجيد متوجه شد و گفت: از سرنوشت آدمها نميشود سر درآورد همسر اول من هم عمر كوتاهي داشت.
اين دفعه نوبت آقا مهدي بود كه تعجب كنه!
پرسيد: مگر شما ازدواج كرديد؟
مجيد گفت: بله وقتي نوزده سالم بود ازدواج كردم.
مادر مجيد رشته سخن را به دست گرفت و گفت: دخترمان هم قبلا ازدواج كرده پس مانعي وجود نداره.
آقا مهدي گفت: چه مانعي؟
مادر مجيد گفت: منظورم اينكه هر دو قبلا تجربه يك ازدواج را داشته اند.
آقا مهدي خنده اي كرد و گفت: جالبه يك يك مساوي!