رو به من كرد و ادامه داد: خوب بجز فريده و مامانش كس ديگري هم بود؟
گفتم: بله فريده با مادر و برادرش آمده بود.
آقا مهدي تا آخرش را حدس زد و گفت: لابد از شما خواستگاري كردند؟ سكوت كردم.
مادرم گفت: چي!!
نه به باره نه به دار!!
آقا مهدي گفت: خوب شما چي جواب دادي؟
گفتم: من جوابي به آنها ندادم آمدم اينجا تا با شما مشورت كنم.
مادرم عصبي گفت: مگر تو نميخواهي درس بخواني اينهمه زحمت كشيدي دانشگاه قبول شدي حالا ميخواهي همه چيز را خراب كني؟
سرم را پايين انداختم و گفتم: من به آنها گفتم قصد ازدواج ندارم و مشغول درس خواندن هستم اما از من خواستند در مورد پيشنهادشون فكر كنم به همين خاطر آمدم با شما مشورت كنم.
مادرم گفت: ببينم اين پسره را قبلا هم ديدي؟
از دست مادرم خيلي ناراحت شدم و گفتم: من به شما گفتم كه فريده را ديروز ديدم.
مادرم با بيتفاوتي گفت: اين دليل نميشود قبلا اون را نديده باشي.
زير شكنجه عصبي بودم ديگر دلم نميخواست در مورد فريده اينها حرف بزنم احساس پشيماني ميكردم.
آقا مهدي موضوع را جمع كرد و گفت: خانم عجله نكن اولا" گيتي بچه نيست كه شما به اون راه نشان بدهيد در ثاني اون يك زن بيوه جوان است كه راه درازي در پيش دارد.
گفتم: من به آنها گفتم كه نميخواهم ازدواج كنم.
آقا مهدي گفت: براي تصميم گرفتن زوده بايد ببينيم اينها كي هستند و با آنها آشنا بشويم شايد فاميل شديم.
خنده اي كرد و گفت: ببينم دختر شوهر دادن بلدم يا نه.
مادرم چشم غره اي رفت و به آقا مهدي حالي كرد اين حرفها را پيش روي من نزند.
آقا مهدي گفت: حتما آنها با شما تماس ميگيرند آدرسي چيزي بگير تحقيق كنيم شايد مردمان خوبي باشند!!
يادت نرود دفعه بعد كه آنها خواستند تشريف بياورند ما را هم خبر كن.
گفتم: آنها سر زده آمده بودند من از آمدن آنها خبر نداشتم وگرنه خبرتون ميكردم.
اين آخرين حرفي بود كه آن شب درباره خواستگاري مجيد از من زده شد.
آخر شب آقا مهدي من و علي را به خانه رساند.
بين راه به من گفت: به حرفم رسيدي؟
براي همين بود ميگفتم بايداز اموال علي محافظت كني.
يادت باشه در مورد ارثي كه از منصور به شما رسيده به خواستگارت حرفي نزني اجازه بده اگر دوستت دارد به خاطر پول نباشد به خاطر خودت ميگويم.
در ضمن از مادرت هم به دل نگير يادت مياد وقتي من از اون خواستگاري كردم چقدر بي تابي كرد؟
فكر ميكرد اگر بعد از شوهرش ازدواج كنه گناه ميكنه ولي من اون را قانع كردم.
در مورد تو هم اين احساس را داره.
اين حق مسلم توست كه تنها نباشي!!
اما علي را هم بايد در نظر بگيري اون هنوز بچه است.
راستي اگر بخواهي من ميتوانم از علي نگهداري كنم اون ميتواند با ما زندگي كنه.
نظرت چيه؟
قاطع گفتم: نه!!
من علي را به كسي نميدهم اگر اين خواستگار يا هر كسي ديگري من را بخواهد بايد من را با علي بخواهد.
آقا مهدي گفت: آفرين به تو!
در هر حال من هر كمكي لازم باشه حاضرم نگران چيزي نباش.
از ماشين پياده شدم و خداحافظي كردم.
تا وارد خانه شدم آقا مهدي دور زد و رفت.
دو سه روزي از فريده خبري نشد مي ترسيدم توي دانشگاه سراغش را بگيرم.
يك روز سر و كله فريده پيداش شد.
دختر شادي بود و همه اش ميخنديد.
به من كه رسيد اخمي كرد و گفت: خيلي بيمعرفتي چرا سراغي از من نگرفتي؟
گفتم: شماره را گم كردم.
فريده گفت: چه خوب شد لج نكردم سراغت آمدم.
برادرم خيلي مشتاقه تو را ببينه. ميخواهد با تو آشنا بشه.
گفتم: ببخشيد در مورد من چي فكر كرده؟
فكر كرده يك زن بيوه ولگرد گيرش آمده؟
لبخند فريده روي لبش خشكيد و گفت: تو در مورد برادرم چي فكر كردي؟
اون بيست و نه سالشه استاد دانشگاه است در سن كم ديپلم گرفته و با ادامه تحصيل توانسته دكترا بگيره!
چهار تا جايزه جهاني گرفته به تمام كشورهاي كه فكرش را بكني دعوت شده.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)