يك روز كه منصور براي كاري از خانه بيرون رفت وقتي ميرفت با علي خداحافظي كرد.
نرفته برگشت انگار دلش نميخواست بيرون برود.
علي گفت: بابا مداد رنگي ميخواهم.
منصور دوباره حاضر شد و از خانه بيرون رفت.
جلوي در با عقيل پور روبرو شد عقيل پور مثل هميشه منصور را عصباني كرد ولي اين بار منصور به خودش فشار آورد تا جايي كه قلبش از كار افتاد.
عقيل پور وقتي ديد منصور حالش بد شده فرار ميكنه و منصور را به آن حال تنها ميذاره.
من هم بيخبر خانه مشغول كار بودم كه همسايه در زد و گفت: شوهرت بيرون در افتاده .
سريع به اورژانس زنگ زدم و از خانه بيرون رفتم ديدم منصور نقش زمين شده رنگ به صورت ندارد نميدانستم چي كار كنم .
تا آمدن اورژانس صبر كردم.
وقتي اورژانس رسيد و منصور را معاينه كرد گفت: مدتهاست مرده!
جنازه منصور به بيمارستان منتقل شد .....
وقتي دكتر خبر فوت منصور را داد.
باورم نميشد منصور مرده باشد!
شوكه شدم بغض گلويم را فشار ميداد ولي اشكم در نمي آمد نيمدانستم بايد چه عكس العملي از خودم نشان بدهم.
منصور رفته بود!
به تنها اميدم آقا مهدي زنگ زدم خيلي زود خودش را به بيمارستان رساند.
گواهي فوت منصور به خاطر فشاري كه روي قلبش وارد شده صادر شد.
مرگ منصور مشكوك بود به همين خاطر پاي پليس به اين ماجرا كشيده شد.
در تحقيقات معلوم شد يكي از همسايه ها مردي را ديده كه با منصور دعوا مي كرده !!
فكرم كار نميكرد اون مرد كي بود؟
آقا مهدي كارهاي مربوط به منصور را انجام داد ديگر كاري نمانده بود از من خواست به خانه بروم.
شوكه بودم حتي گريه ام نمي آمد باورم نميشد منصور مرده باشد!!
آقا مهدي دستم را گرفت و به سمت ماشين برد.
سوار ماشين شدم آقا مهدي تمام راه از مسئوليت سنگيني كه به عهده ام افتاده بود حرف زد.
اون گفت: تو ديگر بايد به تنهايي از علي مراقبت كني.
بايد دست به زانو زده و بلند بشوي و روي پاهات بايستي تو بعد از اين هم پدري هم مادر!!
اما من حتي يك كلمه اش را درك نكردم.
وقتي از ماشين پياده شدم آقا مهدي گفت: خانه را مرتب كن فاميل و دوستهاي منصور را هم خبر كن همه جمع بشوند تشيع جنازه كنيم من صبج زود ميروم و جنازه را تحويل ميگيرم.
در خانه را كه باز كردم تعارف كردم به خانه بياد اما آقا مهدي گفت: كار دارم بايد وصيت نامه منصور را بياورم.
گيج و منگ وارد خانه شدم.
آقا مهدي گاز داد و رفت.
من ماندم و علي!!
خواب به چشمم نيامد.
تا سپيده صبح اتاقها را مرتب كردم وسايل پذيرايي را روي ميز گذاشتم.
به فاميلهايي كه ميشناختم زنگ زدم و خبر دادم و خواهش كردم به ديگران هم خبر بدهند.
روز بعد خانه پر از جمعيت بود خيلي ها را نميشناختم.
مادرم كه آمد از ديدنم عصباني شد و يواشكي در گوشم گفت: چرا لباس سياه نپوشيدي؟
تازه متوجه شدم چرا مردم به من طور خاصي نگاه ميكنند.
همراه مادرم به اتاق رفتم و بلوز سياهي را از كمد برداشتم و پوشيدم.
روسري سياهي مادرم به سرم كرد و گفت: دختر نادان شوهرت مرده پيش مردم ناله كن.
بغض داشتم ولي گريه ام نميگرفت.
مادرم غر غر كرد و گفت: ياد بابات بيفت شايد گريه ات بگيره.
منصور چند سال بود كه جاي پدر را برايم پر كرده بود.
به ياد پدرم افتادم و با صداي بلند گريه كردم مادرم نفس راحتي كشيد و گفت: آهان به اين ميگويند شوهر مرده!!
دوتايي با گريه از اتاق بيرون آمديم نگاههاي مردم تغيير كرده بود پچ پچ آنها را مي شنيدم: بيچاره دخترك شوكه شده بود.
يكي هم آرام گفت: فكر ميكردم از مردن شوهرش جشن گرفته!
نه بابا اون هم غصه ميخوره!!
خبر آمد جنازه را دم در آورده اند.
در باز شد و منصور براي آخرين بار به خانه آمد!
جنازه را دور اتاق چرخاندن و دوباره بيرون بردند و داخل آمبولانس گذاشتند.
آقا مهدي از همه كساني كه آمده بودند خواست تا سوار اتوبوسي كه تهيه شده بود بشوند.
من و مادرم و علي سوار اتوبوس شديم.