صفحه 4 از 10 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 93

موضوع: حسرت | رقيه مستمع

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    اين سوال هزار بار از ذهنم گذشت.
    شب جايي براي خوابيدن نبود همگي نشسته خوابيديم.
    طاهر خانم چرت ميزد آرامش نداشت.
    من جوانتر بودم و زياد عمق فاجعه را درك نميكردم و از اينكه آنجا بودم كمتر ناراحت بودم.
    يکي از اون زنها کنارم نشست و پرسيد: به قيافه ات نمياد خلاف باشي اينجا چي كار ميكني؟
    با صداي آرام ماجرا را براي اون تعريف كردم.
    خيلي عصباني شد و گفت: من جاي تو بودم از اون نامرد انتقام ميگرفتم.
    گفتم: من هم ميخواهم انتقام بگيرم ولي دستم از همه جا كوتاهه.
    زنه گفت: معلومه كوتاهه تو بايد برگردي خونه شوهرت.
    گفتم: عمرا ديگه برنميگردم.
    زن گفت: خيلي خنگ هستي تو بايد برگردي و دمار از روزگارش دربياري حس كردم زن زرنگي باشي وقتي گفتي با داشتن بچه درس ميخواندي ازت خوشمم آمد تو ميتواني انتقامت را بگيري.
    تو بايد برگردي و با سياست تمام دارايي شوهرت را از دستش در بياري.
    برايم جالب بود پرسيدم: چطوري؟
    گفت: به راحتي وقتي اون قبول كند تو را برگرداند ناز كن و شرط و شروط بگذار حالا خودت ميداني از طلا و جواهر گرفته تا پول نقد!
    بعدا" هم به هر بهانه اي پول بگير و خرج نكن جمع كن اين مرد كه تو گفتي نميشود به اون اعتماد كني عاقبت ندارد.
    فكر فردات باش بدون پول ميشوي يكي مثل من و اينها كه ميبيني!!
    الان چاره داري از حرفهايي كه زدي فهميدم شوهرت دوستت داره ولي بيغيرته كه راضي شده تو گوشه زندان بيفتي مرد اگر غيرت داشته باشه اجازه نميده اينجا باشي.
    حرفهاي زن اثر عميقي در من گذاشت و تصميمم را گرفتم و راه انتقامم را انتخاب كردم.
    شنبه اول وقت ما را به دادسرا منتقل كردند.
    در راهروي دادسرا نشسته بوديم كه منصور بدون بچه آمد.
    پرسيدم: علي كجاست؟
    جوابم را نداد.
    گريه ام گرفت دلم براي علي تنگ شده بود حتما تمام شب را گريه كرده بود آخه اون بدون من خوابش نميبرد.
    پرونده ما را به اتاق قاضي بردند.
    چند دقيقه بعد همگي وارد اتاق قاضي شديم.
    قاضي مرد قد بلند و قوي هيكلي بود.
    ته ريشي داشت و صورتش نشان ميداد مرد مومني است.
    قاضي يكي يكي از ما بازجويي كرد و در پرونده نوشت.
    منصور به من تهمت زده بود كه همراه سيامك از خانه فرار كردم.
    سيامك و مادرش قسم خوردند كه من به آنها پناه آورده ام.
    من هم قسم خوردم كه در عين ناچاري به خانه آنها رفته ام.
    منصور خيلي پا فشاري كرد.
    قاضي كمي عصبي گفت: آقا همه درها را به روي خودتان نبنديد.
    اين تهمتي كه شما نسبت به اينها روا داشته ايد بايد ثابت بشود اگر نتواني ثابت كني ميداني چيكارت ميكنند؟
    زنداني دارد قبل از هر كاري اول فكر كن بعد عمل كن معلومه شما راهنمايي شديد ولي غلط راهنماييت كردند.
    در ضمن با استناد يك تهمت كسي را محكوم نميكنند شما بايد دلايل محكمي ارايه بدهيد به صرف اينكه بين شما و همسرتان دعوا شده و بيرونش كرديد يا قهر كرده و به ناچار به خانه اينها رفته نميشود قضاوت كرد از نظر من دليل شما كافي نيست.
    منصور كوتاه آمد و گفت: از اين خانم تعهد بگيرد تا برگردد خونه!
    قاضي از من پرسيد: شما ميخواهي برگردي؟
    گفتم: نه اين آقا دست بزن داره و من امنيت ندارم.
    قاضي گفت: وقتي مايل نيست نميتواني به زور برگرداني.
    منصور از شكايتش صرف نظر كرد و از قاضي خواست تا من را راضي كند به خانه برگردم.
    با سادگي گفت: ميخواستم تنبيه اش كنم تا قدر زندگيش را بهتر بداند.
    قاضي گفت: دوست بودن با همسر بهترين راهه اشتباه كردي و بيراهه رفتي ميداني ممكن بود اين وسط هزار تا اتفاق بد بيفتد؟
    منصور پيش قاضي عذر خواهي كرد و از من خواست تا برگردم.
    سيامك كه تا آن لحظه سكوت كرده بود گفت: گيتي اين كار را نكن من تا پاي جان ايستاده ام.
    قاضي عصباني شد و گفت: جوانهاي ناداني مثل تو هستند كه امنيت خانواده ها را به خطر مي اندازند!
    دفعه آخرت باشد به زن كسي اين حرفها را بزني.
    سيامك ساكت شد طاهره خانم دست سيامك را گرفت و كشيد و گفت: ولش كن نميبيني شوهرش را دوست دارد بگذار بره پي كارش.
    سيامك گفت: پس علي چي ميشود؟
    گفتم: اون بچه منصوراست خيالت راحت باشد. سيامك ديگر حرفي نزد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    قاضي حكم آزادي ما را داد.
    وقتي ميخواستم از اتاق بيرون بروم پرسيدم: آقا ي قاضي حضانت بچه ام را دارم اين مرد بچه را از من جدا كرده چطور ميتوانم بچه را پس بگيرم؟
    قاضي نامه اي نوشت و دستوري صادر كرد و گفت: با اين نامه ميروي و بچه ات را پس ميگيري ولي دختر جا از خر شيطان پايين بيا و همراه شوهرت برگرد خانه، اشتباه كرده و فكر ميكنم پشيمان شده نگاهي به منصور كرد و گفت: اينطور نيست؟
    منصور متوجه حرف قاضي شد و گفت: البته اگر گيتي من را ببخشد من هم از تقصيرش ميگذرم.
    پرسيدم: از كدام تقصير؟
    تهمت زدي!
    كتكم زدي!
    بيرونم كردي حالا مقصر من شدم؟
    منصور شده بود همان منصور قديم كه دوستم داشت و نازم را ميخريد.
    گفت: پيش قاضي ميگويم حسادت چشمهايم را كور كرد در يك آن تصميم اشتباهي گرفتم.
    تو هم اشتباه كردي.
    قاضي از ما خواست تا بيرون از اتاقش با هم حرف بزنيم.
    سيامك و مادرش به محض اينكه قاضي دستور آزادي را داد از اتاق بيرون رفتند.
    طاهره خانم دست سيامك را گرفت و با عجله از دادسرا بيرون رفت حتي پشت سرش را هم نگاه نكرد ميترسيد دوباره گرفتار شود.....
    بيرون در راهروي دادسرا روي نيمكت نشستم منصور كنارم آمد و گفت: برويم خانه؟
    گفتم: اول مشكلمان را حل كنيم بعد.
    منصور گفت: باشد هر طور تو بخواهي. گفتم: اگر كمي صبر ميكردي من متوجه خطايم ميشدم و ميفهميدم سيامك به درد زندگي نميخورد و آتشي كه در دلم روشن شده بود خودش خاموش ميشد.
    من اين چند روزه خيلي فكر كردم سيامك مردي نيست كه بتوانم روي آن حساب كنم اون حتي نتونست يك شب از من حمايت كند اگر به سمت اون برميگشتم چيزي جز بدبختي نصيبم نميشد.
    منصور لبخندي زد و گفت: ميدانستم دوستم داري و به اين نتيجه ميرسي.
    گفتم: از اول هم بيخود شك كردي من به جز تو اميدي ندارم.
    منصور قند توي دلش آب شد و گفت: من را ببخش.
    گفتم: به همين سادگي نمي بخشمت بايد جبران كني مادرم اگر بفهمد بيچاره ات ميكند اون نبايد از اين ماجرا چيزي بفهمد.
    منصور با خيال راحت گفت: هر كاري بخواهي ميكنم فقط ديگه از خانه و زندگيت دور نشو.
    گفتم: قول ميدهي هر چي خواستم انجام بدهي؟
    گفت: البته قول ميدم.
    پرسيدم: بچه كجاست؟
    گفت: امروز صبح گذاشتمش مهد كودك.
    همراه منصور از دادسرا بيرون آمدم.
    سيامك كنار پياده ايستاده بود به محض ديدن ما جلو آمد و گفت: برويم!!
    منصور به طرف سيامك خيز برداشت و يقه اش را گرفت.
    سيامك دستهاي منصور را خودش جدا كرد از پشت منصور را كشيدم و رو به سيامك گفتم: بس كن هر چي ميكشم از دست توست!
    برو!!
    سيامك گفت: ميخواهي با اين پست فطرت بروي؟
    جوابش را ندادم.
    منصور سيامك را كنار زد.
    سيامك دوباره پرسيد: ميخواهي با اين بروي؟
    نگاهي به سيامك انداختم ديگر اون ارزش و منزلت قديم را برايم نداشت.
    محكم گفتم: بله با اون ميروم؛ شوهرمه!
    كنار خيابان ايستاديم منصور يك تاكسي دربست گرفت.
    سوارشدم از شيشه به پشت سرم نگاه كردم سيامك مات و مبهوت آن جا ايستاده بود.
    باورش نميشد.
    منصور هم سوار شد و راننده پايش را روي گاز گذاشت و ماشين به حركت درآمد.
    منصور دستم را گرفت حس بدي به من دست داد.
    چيزي در دلم زبانه ميكشيد آرام دستم را از دستش بيرون كشيدم.
    فكرم كار نميكرد نميدانستم ميخواهم چي كار كنم.
    فقط اين را خوب ميدانستم كه بايد انتقام بگيرم.
    منصور بايد تقاص بلاهايي كه سرم آورده بود را ميداد همانطور كه فكر ميكردم زير لب زمزمه ميكردم.
    منصور تكانم داد و گفت: چي گفتي؟
    به خودم آمدم و گفتم: چيزي نيست.
    با بي حوصلگي وارد خانه شدم اما حسي نسبت به آنجا نداشتم.
    ديگر حال و هواي سابق را نداشتم. هر چه به انتقام فكر ميكردم كمتر نتيجه ميگرفتم.
    منصور براي آوردن علي رفت و من تنها ماندم.
    به همه جا سر كشيدم ديدم منصور با سليقه همه جا را تميز كرده و برق ميزند.
    ناگهان فكري از سرم گذشت چرا ترك كردن منصور باعث بدبختي من شد و سر از زندان درآوردم؟
    تنها جوابش عجز و ناتوانيم بود!!
    من حتي نتوانستم يك شب دور از خانه دوام بياورم.
    فقط كرايه تاكسي داشتم و چقدر احمقانه از خانه بيرون رفتم.
    با خودم عهد كردم ديگر از خانه بيرون نروم و اوني كه بايد خانه را ترك كنه منصور باشه.
    تصميم بعدي در مورد زندگيم بود بايد درسم را تمام كنم و هر چه زودتر وارد دانشگاه بشوم و با پيدا كردن كار مناسب مستقل بشوم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    براي رسيدن به هدفم مجبور بودم اعتماد منصور را جلب كنم تا اجازه بده درسم را تمام كنم.
    دوش گرفتم و لباسهايي كه تنم بود را دور انداختم ديگر نمي خواستم آنها را بپوشم.
    انگار بوي زندان ميداد!!
    همان شب با منصور در مورد درسم صحبت كردم.
    منصور اولش كمي ناز كرد ولي بالاخره راضي شد و گفت: شدي همان گيتي كه من ميخواستم تو بايد درس بخواني و ادامه بدهي دلم ميخواهد دانشگاه رفتنت را ببينم.
    خوشحال شدم و قول دادم؛ همان شب كتابهايم را كه مدتي بود نگاه هم نكرده بودم از كمد بيرون آوردم و شروع كردم به خواندن.
    منصور هم با علي آنقدر بازي كرد تا خسته شد و خوابش برد.
    تا صبح درس خواندم.
    آنقدر خسته شدم كه روي كتابها خوابم برد.
    منصور از خواب بيدار شده بود دست و صورت علي را شسته و صبحانه را آماده كرده بود.
    از بوي خوش چايي بيدار شدم. سه تايي صبحانه خورديم از منصور خواستم من را مدرسه ببرد.
    قبول كرد و گفت: اول بايد علي را ببرم مهد كودك. گفتم: خودت مواظبش باش.
    گفت: تازگي پروژه بزرگي را به من پيشنهاد كردند بايد بروم قبل از اينكه از دستم برود آن را امضاء كنم.
    تو هم با خيال راحت مدرسه برو.
    فكر كردم ميخواهد من را تعقيب كنه و مواظبم باشه.
    سكوت كردم و چيزي نگفتم من كه خيال خيانت نداشتم پس از چيزي هم نميترسيدم.
    درس و مشقم شروع شد و حسابي مشغول شدم.
    منصور هم پروژه اي را كه گفته بود گرفت ديگر وقت كمتري را با ما ميگذراند از اين موقعيت خيلي خوشحال بودم.
    كمتر ميديدمش و اعصابم آرام تر بود.
    علي هم به مهد كودك عادت كرد وقتي ميخواستم از مهد ببرمش گريه ميكرد و نمي آمد.
    روزها ميگذشت و من به خوبي درس ميخواندم از عهده امتحانات به خوبي برآمدم و قبول شدم و با راهنمايي مدير واحد برداشتم و خيلي زودتر از آنچه فكرش را ميكردم ديپلم گرفتم.
    از وقتي كه مادرم جوابم كرده بود ديگر رفت و آمدي نداشتيم. دلم از اون شكسته بود.
    براي شركت در كنكور بايد كلاس ميرفتم.
    منصور دست و بالش خالي بود خيلي اصرار كردم تا موفق شدم اسمم را در كلاس كنكور بنويسم.
    كلاس دخترها با پسرها جدا بود ولي موقعي كه تعطيل ميشديم كلي پسر پشت كنكوري را ميديدم كه از موسسه بيرون مي آمدند.
    چند تا دوست پيدا كرده بودم اونها نميدانستند شوهر كردم و بچه دارم.
    بعضي از روزها كه منصور براي بردنم آمد، دوستهام فكر كردند پدرم آمده!
    من هم سعي نكردم آنها را از اشتباه بيرون بياورم.
    با اين كه آشتي كرده بودم اما كينه اي من نسبت به منصور كم نشده بود فكر انتقام ولم نميكرد هر آن ميخواستم به منصور صدمه بزنم.
    دلم آرام و قرار نداشت ضربه اي كه منصور به شخصيتم زده بود تحت فشارم گذاشته بود همه اش فكر ميكردم اگر عكس العملي از خودم نشان ندهم منصور براي هميشه فكر ميكند من يك زن احمق و هرزه هستم كه هر بلايي سرم بياد مستحق هستم.
    خاطره دو روز زندان و كابوس آن رهايم نميكرد.
    گاها به خودم نهيب ميزدم گيتي صبر داشته باش هنوز ضعيفي!!
    ضعيف!
    ميخواستم با درس خواندن قدرتم را بالا ببرم تا جايي كه به منصور احتياج نداشته باشم و آن قدر قوي بشوم كه بتوانم منصور را نابود كنم.
    ديگر جاي ريسك نداشتم من در اين مدت فهميدم كه نه روي منصور و نه روي مادرم ميتوانم حساب كنم آنها در روزهاي سخت به من پشت كردند و تنهايم گذاشتند.
    با دخترهايي كه دوست شده بودم هر كدام عقيده هاي خودشان را داشتند يكي از آنها خيلي خوشگل بود اعتقاد داشت نبايد به مردي اعتماد كرد اون با خيلي ها دوست شده بود اما به هيچ كدام دل نبسته بود.
    يكي ديگر از دوستهام برعكس عقيده داشت هيچ زني بدون مرد نميتواند دوام بياورد با اين حال با كسي نه دوست شده بود و نه تصميم به دوستي داشت.
    ميان آنها من هميشه سكوت ميكردم و در مورد مردها حرفي نميزدم.
    تا اينكه يك روز دخترها با اصرار از من خواستند تا نظرم را در مورد پسرها و مردها بگويم.
    كمي به فكر رفتم نميدانستم چي بگويم از سيامك و شخصيتهايي مثل اون تعريف كنم آبروي خودم ميرفت از منصور و امثال اون حرف بزنم همه چيز لو ميرفت و ناچار بودم براي اثبات حرفم از زندگي خودم تعريف كنم اون هم نميشد.
    ناچار گفتم: من هنوز عقيده خاصي در مورد مردها ندارم ولي اين را ميدانم كه نبايد به آنها اعتماد كرد سر آدم كلاه ميگذارند. دخترها به حرفهاي من كلي خنديدند.
    يكي گفت: معلومه خيلي بي تجربه اي!
    دخترها دست به يكي كرده بودند تا از زير زبانم حرف بكشند.
    همان روز فهميدم فريده همكلاسيم من را براي برادرش در نظر گرفته و ميخواسته بفهمد من دوست پسر دارم يا نه!
    از اينكه مورد توجه قرار گرفته بودم خوشم آمد ولي جرات نكردم از شوهرم و بچه ام حرفي بزنم.
    من هنوز هيجده سال بيشتر نداشتم!
    فريده با من خيلي گرم گرفته بود و مدام از من ميخواست به خانه آنها بروم و من بهانه مي آوردم.
    تا اينكه يه روز فريده گفت: من در مورد تو با مادرم و برادرم صحبت كردم خيلي دلشون ميخواهد تو را ببينند.
    نظرت چيه؟ گفتم: فريده بايد من را ببخشي من نميتوانم.
    فريده پرسيد: چي را نميتواني؟
    اگر تو راضي بشوي من از پدرت اجازه ميگيرم!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    دلم هري ريخت رنگم پريد.
    فريده گفت: به پدرت نمياد سخت گير باشه الان ديگه مد شده دختر و پسرها با هم دوست ميشوند و رفت و آمد ميكنند.
    به نتيجه رسيدند با هم ازدواج ميكنند.
    از حرفهايي كه شنيدم خيلي غصه خوردم صورتم را برگرداندم و توجهي به حرفهاي فريده نكردم.
    فريده گفت: خيلي ناز ميكني!
    ميخواهي ما را بكشوني خونه اتون باشه مادرم گفته اگر راضي نشدي با برادرم قبلا حرف بزني دسته جمعي ما مي آييم خونه اتون.
    ديگر حرفهاي فريده خيلي جدي به نظر ميرسيد گفتم: نميشه شما نميتوانيد بياييد خواستگاريم.
    فريده با تعجب گفت: خيلي هم خوب ميتوانيم بياييم اين حق ماست.
    منظورم را نميفهميد و حرص ميخوردم.
    گفتم: شما نميتوانيد بياييد چون كه!
    فريده گفت: چون كه چي؟
    گفتم: آخه من شوهر دارم.
    فريده خنديد و گفت: چي تو شوهر داري؟
    مگه ميشه؟
    گفتم: بله شوهر دارم. فريده گفت: كي عروسي كردي ما نفهميديم؟
    عرق سردي پيشانيم را پوشاند گفتم: پنج سال پيش عروسي كردم يك پسر چهار ساله دارم.
    فريده مثل ديوانه ها خنديد و گفت: دورغ ميگي لااقل يك چيزي بگو باور كنم.
    گفتم: ميخواهي باور كن ميخواهي باور نكن!
    خنده بر لبهاي فريده خشكيد و پرسيد: راست ميگي؟
    گفتم: معلومه راست ميگم.
    فريده فكري كرد و گفت: چرا تا به حال ما شوهرت را نديديم؟
    سرم را بلند كردم و گفتم: ديدي اما!!
    فريده گفت: نگو!!
    اون پيرمرده شوهرته؟
    سرم را تكان دادم و گفتم: بله اون پدرم نيست بلكه شوهرمه.
    فريده گيج شده بود گفت: منظورت از بچه چهار ساله چي بود؟
    گفتم: يك پسر دارم. انگار فريده را برق گرفته بود كمي سكوت كرد و گفت: باور نميكنم تو با اين سن كم زن يك پيرمرد شده باشي.
    گفتم: اونقدر هام پير نيست.
    فريده پوزخندي زد و گفت: بهش مياد پدر بزرگت باشه تو ميگي پير نيست!!
    واقعا كه!!
    خيالم راحت شد ديگه فريده پاپيم نميشد كه به خانه اشان بروم يا به خانه ام بياد.
    آن شب وقتي به خانه برگشتم منصور خانه بود كمي حال نداشت روي تخت دراز كشيده بود سريع لباسهايم را عوض كردم و به آشپزخانه رفتم و سوپ گذاشتم.
    فكرم متوجه حرفهاي فريده بود.
    علي كمك كرد سفره چيديم منصور را صدا كردم اما جوابي نيامد. نگران شدم و به اتاق خواب رفتم منصور بد جوري خرخر ميكرد تكانش دادم نگاهي به صورتش كردم دهنش كف كرده بود داشت خفه ميشد.
    لباسش را شل كردم بالش زير سرش را برداشتم نفس كشيدنش بهتر شد ولي هر چه تكانش دادم جواب نداد.
    هول كردم با عجله اورژانس را گرفتم.
    تا آمدن اورژانس كنار تخت نشستم علي با تعجب به پدرش نگاه ميكرد بي هوا پرسيد: مامان، بابا مرده؟
    گفتم: نه پسرم مريض شده الان دكتر مياد خوب ميشه تو برو غذا بخور.
    علي گفت: تو هم بيا.
    گفتم: ميام تو برو.
    علي را از اتاق بيرون بردم غذا سرد شده بود با اين حال چند قاشق خوردم تا علي غذايش را بخورد.
    زنگ در به صدا درآمد.
    در را باز كردم سه نفر كه برانكاري در دست داشتند وارد شدند.
    دكتر منصور را معاينه كرد چند تا آمپول زدند سرم وصل كردند.
    دكتر پرسيد: بيمه داريد؟
    گفتم: نه.
    دكتر گفت: پدرتون بايد به بيمارستان منتقل بشه ميخواهيد چه بيمارستاني ببريد؟
    گفتم: مگر فرقي هم ميكند؟ دكتر گفت: بله بيمارستان شخصي خيلي گران تمام ميشود.
    توي كمد را گشتم كمي پول پيدا كردم خبر از احوال منصور نداشتم به همين خاطر خواستم منصور را بيمارستان دولتي ببرند تا هزينه زيادي نداشته باشد.
    با دستور دكتر منصور را با آمبولانس به بيمارستان بردند.
    من و علي همراه آنها رفتيم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    منصور را در بخش اورژانس روي تخت خواباندند.
    چند تا دكتر انترن آمدند و معاينه اش كردند و سوالاتي در مورد بيمارهاي اون پرسيدند و من تا جايي كه ميتوانستم به سوال دكترها جواب دادم.
    چند ساعت پشت سر هم دكترهاي جوان بالاي سر منصور امدند و رفتند.
    علي روي نيمكت خوابش برده بود من هم پشت در اتاق معاينه بودم.
    هنوز دستور بستري شدن براي منصور صادر نشده بود.
    توي راهرو قدم ميزدم ياد مادرم افتادم به سمت تلفن عمومي داخل سالن رفتم و به اقا مهدي زنگ زدم و خبر مريض شدن منصور را دادم. آقا مهدي گفت: الان خودم را ميرسانم و گوشي را قطع كرد.
    پيش علي برگشتم و روي نيمكت نشستم.
    مرتب دكترها مي آمدند و ميرفتند.
    هيچ كدام جواب درستي به من نميدادند.
    روز بعد امتحان داشتم نگران حال منصور بودم اما دلشوره امتحان ولم نميكرد.
    با آمدن آقا مهدي دلم قرص شد ديگه تنها نبودم.
    مادرم مراقب برادرم بود و نتوانسته همراه آقا مهدي بياد.
    احوالپرسي ما تمام نشده بود كه دكتر از اتاق بيرون آمد و گفت: خطر رفع شده و منصور به هوش آمده.
    آقا مهدي از دكتر پرسيد: مريضي منصور چيه؟
    دكتر گفت: براي قضاوت زوده بايد كلي آزمايش انجام بدهيم فعلا اين را ميتوانم بگويم كه اين آقا ناراحتي قلبي دارد و بايد تحت نظر متخصص قرار بگيرد.
    آقا مهدي گفت: شما بستريش كنيد تمام مخارجش را پرداخت ميكنم.
    دكتر گفت: امكانات اينجا براي آزمايشات تخصصي كافي نيست بايد به بيمارستاني منتقل بشود كه تجهيزات قلبي كاملي داشته باشد.
    با آقا مهدي وارد اتاق معاينه شديم منصور روي تخت افتاده بود بي حال و بي حس!!
    به زور حرف زد و گفت: خوبم!
    دكتر دستور بستري داده بود چند تا پرستار آمدند و منصور را با خودشان بردند من هم همراهش رفتم وقتي منصور را جا به جا كردند اجازه نداند من پيشش بمانم و از بخش بيرون كردند.
    ناچار پايين آمدم و همراه آقا مهدي كه علي را بغل كرده بود به خانه مادرم رفتيم.
    مادرم نخوابيده بود و منتظر ما بود ديگه به صبح چيزي نمانده بود با اين حال مادرم رختخواب انداخت و از من خواست استراحت كنم .
    روز بعد اول رفتم موسسه و امتحان دادم بعد رفتم بيمارستان.
    روزهاي سختي را كه در پيش رو داشتم را به خواب هم نميديدم.
    آن شب آخرين روز استراحتم بود.
    منصور يك هفته بيمارستان بستری بود وقتي حالش بهتر شد مرخصش كردند.
    بيماري منصور ادامه داشت با اينكه غذاي مخصوص براي اون تهيه ميكردم و حسابي پرهيز ميكرد و به موقع داروهايش را ميخورد حال منصور بدتر و بدتر شد. تا جايي كه به سختي نفس ميكشيد ريه اش داشت از كار ميافتاد.
    چند تا از رگهاي قلبش هم مسدود شده بود.
    كارم شده بود پرستاري از منصور ديگه كلاس هم نميرفتم از كنكور هم جا ماندم.
    هر كس دكتر خوبي را معرفي ميكرد به اميد بهبودي منصور را پيشش ميبردم همه عقيده داشتند بايد منصور عمل كند تا رو به بهبودي برود.
    اما منصور ميترسيد و اجازه نميداد عملش كنند.
    كليه هاي منصور هم دچار نا رسايي شده بود رنگ و روي منصور عوض شد و خيلي بيشتر از سنش نشان ميداد هر كجا ميبردمش فكر ميكردند پدرمه!!
    رسيدگي به يك مرد سالم اصلا زحمتي نداشت ولي پرستاري از منصور و بردن و آوردنش توانم را برده بود علي هم مشكلي بر مشكلاتم بود.
    عادتش داده بودم تا وقتي من منصور را دكتر ميبرم توي خانه بماند و تنها بازي كند.
    علي بچه خوب و حرف گوش كني بود و برايم دردسر درست نميکرد. ....
    مادرم عوض شده بود يا به عبارتي خودخواه شده بود و به زندگي خانوادگيش اهميت ميداد و كمتر به يادش مي آورد كه من دخترش هستم و منصور دامادش!!
    خيلي كم به ما سر ميزد و از مراقبت علي نوه اش شانه خالي ميكرد.
    دست تنها يك مرد بيمار و يك بچه كوچيك را نگهداري ميكردم.
    منصور ديگر قادر نبود حمام كند با زحمت حمام ميبردم و ريشش را ميزدم زير بغلش را ميگرفتم و راه ميبردمش.
    اون حتي نميتوانست لباسش را بپوشد به سختي لباس تنش ميكردم.
    همه كارهاي منصور را انجام ميدادم.
    خسته شده بودم خسته!!
    تمام تنم درد ميكرد زحمت مردي را ميكشيدم كه دوستش نداشتم و كينه اي از او به دل داشتم.
    البته اين هم يك جور براي منصور انتقام به حساب مي آمد خوار و ذليل شده بود و كسي به جز من را نداشت.
    ضعيف شده بود و هر روز حالش بدتر ميشد.
    شبها در خلوت و تنهايي گريه ميكردم.
    ولي هرگز به روي منصور نياوردم.
    منصور كار نميكرد شريكش براي ما پول مياورد.
    همه اش ميترسيدم پس اندازمان تمام بشود و ما بي پول بمانيم.
    از بي پولي ميترسيدم هيچ چاره اي نداشتم.
    نگهداري از منصور تمام وقتم را گرفته بود.
    منصور وقتي يك سكته ديگر كرد دكترها راضيش كردند تا قلبش را عمل كند.
    بالاخره اوراق عمل جراحي را امضاء كرد.
    مخارج بيمارستان را كه ده ميليون ميشد را شريكش پرداخت كرد و كاغذي را به منصور داد تا امضاء كند اما منصور عصباني شد و كاغذ را زمين انداخت و گفت: فكر كردي ميتواني حق زن و بچه ام را بالا بكشي؟
    كور خواندي تو بايد تمام مخارج را پرداخت كني هنوز خيلي مديونم هستي خيلي بيشتر از اين كاغذها!!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    روزي كه ميخواست به اتاق عمل برود به من گفت: مراقب عقيل پور باش خيلي پدر سوخته و حقه بازه اجازه نده سرت كلاه بگذاره هيچ سندي را امضاء نكن اگر من از اتاق عمل برنگشتم همه چيز را در وصيت نامه ام نوشتم وصيتم را گذاشتم پيش آقا مهدي شوهر مادرت فقط يادت باشد هيچي را امضاء نكني مخصوصا اين عقيل پور هر چي بهت گفت مراقب باش امضاء نكني.
    قول دادم و خيال منصور را راحت كردم.
    منصور وارد اتاق عمل شد.
    هنوز يكي دو ساعت نگذشته بود كه شريكش آمد و درست مثل گفته منصور از من خواست تا سندي را امضاء كنم.
    به بهانه اينكه حوصله ندارم و نگران منصور هستم قبول نكردم.
    اما اون از رو نرفت و مرتب كاغذها را نشانم ميداد و ميخواست آنها را امضاء كنم بالاخره از كوره در رفتم و گفتم: تا شوهرم بهوش نياد و اجازه ندهد هيچ كاغذي را امضاء نميكنم من كه حق امضاء ندارم.
    عقيل پور از در دوستي درآمد و گفت: نميخواستم شما را ناراحت كنم ولي من هم كار دارم بايد به كارهايم برسم اگر اين مدارك امضاء نشود كارها عقب ميافتد شما بايد به من حق بدهيد.
    فكرم درست كار ميكرد گفتم: آقاي عقيل پور شوهر من قبل از عمل هوشش به جا بود و اگر لازم بود خودش اين مدارك را امضاء ميكرد حالا تشريف ببريد هر وقت منصور خوب شد خودش براي انجام كارها مياد.
    بالاخره عقيل پور كوتاه آمد و رفت حتي منتظر نشد نتيجه عمل را بفهمد.
    عمل خيلي طولاني شد از پرستار اتاق عمل حال منصور را پرسيدم گفت: هنوز روي پمپ است.
    اين به آن معني بود كه قلب منصور كار نميكرد و با كمك دستگاه زنده بود تا رگهاي گرفته را عوض كنند روي پمپ ميماند.
    دلم براي منصور هم ميسوخت ولي بيشتر براي خودم و علي ميسوخت.
    شوهري مريض و آينده اي نامفهوم در انتظارم بود.
    ساعت به كندي ميگذشت علي را از مهد كودك آوردم اما عمل تمام نشده بود.
    درست نه ساعت بعد از رفتن منصور به اتاق خبر تمام شدن عمل را پرستار داد.
    منصور به اتاق آي سي يو منتقل شد از پشت شيشه ديدمش اما اون متوجه من نبود دكتر گفت: تا سه چهار روز به خاطر آمپولهاي
    مسكن و شوك عمل، چيزي را به خاطر نمي آورد و نميفهمد كسي براي ملاقات آمده از من خواهش كرد به خانه بروم.
    كاري از دستم برنميامد خيالم هم راحت شد عمل قلب با موفقيت تمام شده بود.
    علي را برداشتم و به خانه رفتم. خانه را تميز و مرتب كردم تخت را براي منصور آماده كردم.
    ديگر كاري نبود انجام بدهم حوصله ام سر رفت به مادرم زنگ زدم.
    آقا مهدي گوشي را برداشت و از من خواست به خانه آنها بروم.
    از صميم قلب خوشحال شدم آقا مهدي از مادرم مهربانتر بود.
    با عجله وسايل علي را داخل ساكي گذاشتم و به خانه مادرم رفتم.
    يك هفته خانه آنها بودم آقا مهدي خيلي زحمت كشيد مرتب من را براي ملاقات منصور ميبرد.
    حال منصور بهتر شده بود تا جايي كه به بخش منتقل شد.
    اتاق خصوصي گرفتم و همراهش ماندم.
    خيلي ها براي ملاقات منصور آمدند كه من آنها را نميشناختم.
    مادرم فقط همان چند روز از علي نگهداري كرد به محض اينكه منصور از بيمارستان مرخص شد علي را آورد و تحويلم داد.
    نگهداري از منصور سخت تر از قبل شده بود.
    حالا كه عمل كرده بود بيشتر ميترسيد و كمتر حركت ميكرد با اينكه دكتر گفته بود ميتواند كارهاي خودش را انجام بدهد اما كوچكترين كاري نميكرد زحمت كارهايش به دوشم بود كارم چندين برابر شده بود هم پذيرايي از مهمانها هم مراقبت از علي و منصور.
    مهمانها بيشتر كساني بودند كه با منصور كار ميكردند از فاميل منصور خبري نبود.
    در اصل كسي را هم نداشت. كم كم منصور بهتر شد تا جايي كه بعد از يك سال سركار رفت.
    خيلي نگران شريكش بود همه اش فكر ميكرد در اين مدت كه نبوده سرش كلاه گذاشته.
    درست هم فكر ميكرد عقيل پور با دست خالي وارد كار شده بود و حالا ميخواست با دست پر عقب نشيني كند ولي منصور اجازه نداد چند تا از واحدها را فروخت و سهم عقيل پور را داد و از كار بيرونش كرد.
    از يكي از دوستهاي قديمش كمك گرفت و پرژه را تمام كرد با اتمام كار پروژه قيمت ساختمان چند برابر شد و منصور سود زيادي كرد.
    عقيل پور كه در مقابل قيمتهاي امروز فكر ميكرد سرش كلاه رفته از منصور شكايت کرد و كار به دادگاه كشيد چند ماه درگير بودند تا اينكه قاضي حق را به منصور داد و دست عقيل پور خالي ماند.
    علي پيش دبستاني ميرفت منصور قول داده بود ساختمان را كه فروخت خانه بزرگتري براي ما بخرد و براي علي اتاق جداگانه اي درست كند.
    آرزوهاي زيادي براي علي داشت اصلا به خاطر علي اين پروژه را شروع كرده بود.
    با منصور صحبت كردم تا اجازه بگيرم درسم را ادامه بدهم .
    اولش منصور مخالفت كرد وقتي ديد خيلي مشتاقم اجازه داد خانه درس بخوانم و كنكور بدم.
    با اينكه سخت بود ولي قبول كردم و براي كنكور ثبت نام كردم.
    روزها به سختي كار ميكردم و شبها بيدار ميماندم و درس ميخواندم.
    گران شدن ملك عقيل پور را خيلي عصباني كرده بود و دست از سر منصور برنميداشت مرتب سر راه منصور سبز ميشد و ادعاي حق ميكرد.
    منصور از دست عقيل پور حرص ميخورد.
    عقيل پور هم با سماجت سهم ميخواست چيزي ميخواست كه قبلا از منصور گرفته بود!!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    يك روز كه منصور براي كاري از خانه بيرون رفت وقتي ميرفت با علي خداحافظي كرد.
    نرفته برگشت انگار دلش نميخواست بيرون برود.
    علي گفت: بابا مداد رنگي ميخواهم.
    منصور دوباره حاضر شد و از خانه بيرون رفت.
    جلوي در با عقيل پور روبرو شد عقيل پور مثل هميشه منصور را عصباني كرد ولي اين بار منصور به خودش فشار آورد تا جايي كه قلبش از كار افتاد.
    عقيل پور وقتي ديد منصور حالش بد شده فرار ميكنه و منصور را به آن حال تنها ميذاره.
    من هم بيخبر خانه مشغول كار بودم كه همسايه در زد و گفت: شوهرت بيرون در افتاده .
    سريع به اورژانس زنگ زدم و از خانه بيرون رفتم ديدم منصور نقش زمين شده رنگ به صورت ندارد نميدانستم چي كار كنم .
    تا آمدن اورژانس صبر كردم.
    وقتي اورژانس رسيد و منصور را معاينه كرد گفت: مدتهاست مرده!
    جنازه منصور به بيمارستان منتقل شد .....
    وقتي دكتر خبر فوت منصور را داد.
    باورم نميشد منصور مرده باشد!
    شوكه شدم بغض گلويم را فشار ميداد ولي اشكم در نمي آمد نيمدانستم بايد چه عكس العملي از خودم نشان بدهم.
    منصور رفته بود!
    به تنها اميدم آقا مهدي زنگ زدم خيلي زود خودش را به بيمارستان رساند.
    گواهي فوت منصور به خاطر فشاري كه روي قلبش وارد شده صادر شد.
    مرگ منصور مشكوك بود به همين خاطر پاي پليس به اين ماجرا كشيده شد.
    در تحقيقات معلوم شد يكي از همسايه ها مردي را ديده كه با منصور دعوا مي كرده !!
    فكرم كار نميكرد اون مرد كي بود؟
    آقا مهدي كارهاي مربوط به منصور را انجام داد ديگر كاري نمانده بود از من خواست به خانه بروم.
    شوكه بودم حتي گريه ام نمي آمد باورم نميشد منصور مرده باشد!!
    آقا مهدي دستم را گرفت و به سمت ماشين برد.
    سوار ماشين شدم آقا مهدي تمام راه از مسئوليت سنگيني كه به عهده ام افتاده بود حرف زد.
    اون گفت: تو ديگر بايد به تنهايي از علي مراقبت كني.
    بايد دست به زانو زده و بلند بشوي و روي پاهات بايستي تو بعد از اين هم پدري هم مادر!!
    اما من حتي يك كلمه اش را درك نكردم.
    وقتي از ماشين پياده شدم آقا مهدي گفت: خانه را مرتب كن فاميل و دوستهاي منصور را هم خبر كن همه جمع بشوند تشيع جنازه كنيم من صبج زود ميروم و جنازه را تحويل ميگيرم.
    در خانه را كه باز كردم تعارف كردم به خانه بياد اما آقا مهدي گفت: كار دارم بايد وصيت نامه منصور را بياورم.
    گيج و منگ وارد خانه شدم.
    آقا مهدي گاز داد و رفت.
    من ماندم و علي!!
    خواب به چشمم نيامد.
    تا سپيده صبح اتاقها را مرتب كردم وسايل پذيرايي را روي ميز گذاشتم.
    به فاميلهايي كه ميشناختم زنگ زدم و خبر دادم و خواهش كردم به ديگران هم خبر بدهند.
    روز بعد خانه پر از جمعيت بود خيلي ها را نميشناختم.
    مادرم كه آمد از ديدنم عصباني شد و يواشكي در گوشم گفت: چرا لباس سياه نپوشيدي؟
    تازه متوجه شدم چرا مردم به من طور خاصي نگاه ميكنند.
    همراه مادرم به اتاق رفتم و بلوز سياهي را از كمد برداشتم و پوشيدم.
    روسري سياهي مادرم به سرم كرد و گفت: دختر نادان شوهرت مرده پيش مردم ناله كن.
    بغض داشتم ولي گريه ام نميگرفت.
    مادرم غر غر كرد و گفت: ياد بابات بيفت شايد گريه ات بگيره.
    منصور چند سال بود كه جاي پدر را برايم پر كرده بود.
    به ياد پدرم افتادم و با صداي بلند گريه كردم مادرم نفس راحتي كشيد و گفت: آهان به اين ميگويند شوهر مرده!!
    دوتايي با گريه از اتاق بيرون آمديم نگاههاي مردم تغيير كرده بود پچ پچ آنها را مي شنيدم: بيچاره دخترك شوكه شده بود.
    يكي هم آرام گفت: فكر ميكردم از مردن شوهرش جشن گرفته!
    نه بابا اون هم غصه ميخوره!!
    خبر آمد جنازه را دم در آورده اند.
    در باز شد و منصور براي آخرين بار به خانه آمد!
    جنازه را دور اتاق چرخاندن و دوباره بيرون بردند و داخل آمبولانس گذاشتند.
    آقا مهدي از همه كساني كه آمده بودند خواست تا سوار اتوبوسي كه تهيه شده بود بشوند.
    من و مادرم و علي سوار اتوبوس شديم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    يكي از همسايه ها داخل اتوبوس شد و گفت: گيتي خانم بچه را بده من نگهدارم گناه داره اين مراسم براي اون خيلي زوده!
    مادرم به زور علي را از من گرفت و به زن همسايه داد.
    زن علي را كه گريه ميكرد با خودش برد.
    تا بهشت زهرا گريه كردم.
    منصور زودتر از ما رسيده بود و مرده شورها مشغول شستشو بودند.
    آقا مهدي همه كارها را انجام داد و جنازه را تحويل گرفت با خيل جمعيت به طرف قبري كه براي منصور آماده شده بود رفتيم.
    مراسم تدفين منصور به خوبي برگزار شد و من چند بار غش كردم آب روي صورتم ريختند هر بار كه به هوش آمدم گفتم: منصور چرا پشتم را خالي!
    چرا تنهام گذاشتي تو كه بي وفا نبودي منم با خودت ببر.
    اين حرفها را مادرم براي پدرم ميگفت.
    ولي من به حرفي كه ميزدم اعتقاد نداشتم.
    آخه منصور را دوست نداشتم و از اينكه مرده بود زياد هم ناراحت نبودم فقط به عنوان يك انسان از مرگش متاثر بودم!!
    مراسم تمام شد همه تشيع كنندگان را رستوران برديم.
    دست و صورتم را شستم و به سالن رفتم.
    همه مشغول صحبت و خوردن سالاد بودند روحيه خوبي داشتند!
    پشت ميز پيش مادرم نشستم غذا روي ميزها پخش شد صداي قاشق و چنگال قطع نميشد اشتهايي نداشتم يك قاشق به زور خوردم دلم ميخواست هر چه زودتر به خانه برگردم و علي را ببينم.
    بالاخره خوردن مردم تمام شد و شروع كردن به خداحافظي.
    از يكا يك آنها تشكر كردم.
    خسته و كوفته سوار ماشين آقا مهدي شديم و به خانه رفتيم.
    زن همسايه تا ما برگرديم جلوي در كشيك كشيده بود، به محض ديدن ما خوشحال شد و گفت: علي خيلي بي تابي كرده آوردمش توي كوچه آنقدر گريه كرد تا خوابش برد.
    با صداي گرفته تشكر كردم و علي را از بغلش گرفتم زن گفت: تازه خوابش برده چيزي هم نخورده خيلي لجبازه.
    علي انگار بوي من را شنيده باشه از خواب بيدار شد محكم بغلم كرد و گفت: ديگه جايي نرو.
    بوسش كردم و گفتم: ديگه بدون تو جايي نميروم.
    اما علي به سر و كله ام زد و گفت: تو دروغ ميگي! دلم گرفته بود بغضم تركيد و گريه كردم.
    علي به محض اينكه ديد گريه ميكنم صورتم را بوسيد و گفت: گريه نكن ديگه نميزنمت!
    همراه آنهايي كه با ما آمده بودند وارد خانه شديم. بين آنها عقيل پور هم بود اون را تازه ديدم.
    آقا مهدي از مهمانها پذيرايي كرد.
    من و مادرم روي مبل نشسته بوديم مادرم داشت در مورد سوم منصور حرفهايي ميزد كه عقيل پور جلو آمد و كاغذي را به دستم داد و گفت: خدا رحمت كند اين را امضاء كنيد من مرخص بشوم.
    كاغذ را گرفتم داشتم متن آن را ميخواندم آقا مهدي متوجه شد كاغذ را از من گرفت و پاره كرد و گفت: مرد حسابي الان وقت اين حرفهاست؟
    عقيل پور عصباني شد و گفت: مرتيكه عوضي چرا كاغذ را پاره كردي؟
    با هم گلاويز شدند آنهايي كه نشسته بودند بلند شده واسطه شدند و آن دوتا را از هم جدا كردند و عقيل پور را از خانه بيرون بردند.
    آقا مهدي كه عصبانيتش خوابيده بود گفت: گيتي مراقب باش هيچي را امضاء نكن اين پدر سوخته براي اموال منصور كيسه دوخته!!
    نه از كارهاي عقيل پور و نه از حرفهاي آقا مهدي چيزي ميفهميدم!
    چرا عقيل پور ميخواهد از من امضاء بگيره منصور كه مال زيادي نداشت.
    مهمانها بلند شدند و اجازه رفتن خواستند آقا مهدي گفت: كمي صبر كنيد تا وصيت منصور خوانده بشود بعد تشريف ببريد.
    دوباره همه نشستند آقا مهدي از داخل كيفش پاكت مهر و موم شده اي را درآورد و پيش چشم همه باز كرد و شروع كرد به خواندن.
    به نام خداوند بخشنده مهربان: به نام آن كه جان داد و جان گرفت.
    من منصور اسدي فرزند مرتضي طبق سنت پيامبر وصيت نامه رسمي را در عين صحت و سلامت در دفتر خانه به شماره فلان تنظيم نموده و تكليف اموالم را به اين شرح معلوم ميكنم.
    تمام اموالم كه شامل يك برج بزرگ در غرب تهران به اين آدرس است را به نام تنها فرزندم علي سند زده ام تا در آينده از ان استفاده كند.
    براي همسرم كه در اين سالها كمي كه زن و شوهر بوديم لياقتش را نشان داده و همراه و ياورم بوده خانه اي را كه در آن زندگي ميكند را سند كرده ام مهريه اش را هم نقدا" به حساب پس اندازي كه برايش در بانك باز كرده ام واريز نموده ام اميدوارم از من راضي باشد و مرا حلال كرده باشد
    به كسي بدهكار نيستم
    اما از اين اشخاص با اسنادي كه همراه وصيت نامه ام داخل پاكت گذاشته ام طلب دارم و از آقا مهدي دوست و فاميل عزيزم خواهش ميكنم
    آنها را وصول نموده پس از كسر حق الزحمه اش بين بازماندگانم به نسبت سهمشان تقسيم كند.
    آرزو ميكنم در نبود من همسر و فرزندم علي احساس تنهايي نكنند و زندگي شادي داشته باشند والسلام منصور اسدي.
    آنهايي كه خبر از اموال منصور داشتند عكس العملي نشان ندادند ولي من و چند تايي كه از وجود اينهمه مال بيخبر بوديم شوكه شديم .
    منصور بيشتر اموالش را به علي داده بود و براي راحتي من هم فكر كرده بود.
    من فقط از اينكه فهميدم كسي من را از خانه ام بيرون نميكند خوشحال شدم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #39
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    مراسم خواندن وصيت نامه تمام شد و همه آنهايي كه آنجا بودند زير وصيتنامه را امضائ كردند و رفتند.
    آقا مهدي مهمانها را راهي كرد و برگشت دست به پيشانيش زد و گفت: عجب مسئوليت سنگيني به عهده من گذاشته.
    مادرم گفت: فكر همه جا را كرده به خاطر ثوابش به گيتي كمك كن.
    آقا مهدي با عشق و محبت رو به مادرم گفت: هر چي شما بگوييد.
    خيلي مادرم را دوست داشت.....
    شام غريبان منصور به سادگي برگزار شد.
    تا دير وقت مهمان داشتيم.
    شام از رستوران آمد، تمام مخارج را آقا مهدي پرداخت كرد.
    مهمانها كه رفتند آقا مهدي برنامه چند روز را به من داد و گفت: ما بايد به بهترين نحو مراسم را برگزار كنيم.
    هر روز عده اي براي تسليت مي آمدند و سر ما شلوغ بود.
    روز سوم جمعيت زيادي آمدند باورم نميشد منصور اينقدر دوست و آشنا داشته باشد!
    مادرم يك هفته پيشم بود بعد از مراسم شب هفت عذر خواهي كرد و رفت و من را با علي تنها گذاشت.
    خانه در سكوتي پيچيده شده بود كه آدم فكر ميكرد هرگز شكسته نخواهد شد.
    علي آرام و بي صدا روي تخت دراز كشيده بود شروع كردم به تميز كردن خانه همه جا را جارو كشيدم، گرد گيري كردم، ظرفها را داخل كمد گذاشتم همه چيز مرتب و منظم شد رفتم پيش علي دراز بكشم متوجه كمد لباس منصور شدم يكي يكي دست كشيدم بو كردم بوي منصور را ميداد در آن لحظه فقط به ياد خوبي هاي منصور بودم.
    منصور من را از رسوايي نجات داد اجازه نداد لكه ننگ بر پيشانيم بماند.
    اون به من كمك كرد تا زندگي سالمي را داشته باشم فقط فقط... اون روزي كه بهش احتياج داشتم تنهام گذاشت.
    قطره هاي اشك روي كت منصور چكيد.
    دستي روي آن كشيدم حس كردم داخل جيبش چيزي هست.
    جيب را گشتم و كاغذي را پيدا كردم خط منصور را شناختم نوشته بود: گيتي عزيزم وقتي اين نامه را باز ميكني شايد من نباشم قصدم از نوشتن اين نامه فقط ابراز علاقه ام نسبت به تو بود من تو را خيلي دوست دارم آنقدر كه نتوانستم بي وفايي تو را تحمل كنم لابد ميپرسي كدام بي وفايي؟
    من تو را براي خودم ميخواستم و هر چه كه در توانم بود انجام دادم از زنم گذشتم تا تو را داشته باشم.
    من در مقابل همه مقاومت كردم. تو آزاد و رها بودي و من هرگز مزاحمت نبودم.
    اما تو با سماجت نخواستي عشقم را قبول كني در مقابل من قد علم كردي و با آن پسره سيامك قول قرارمدار گذاشتي و رفتي پشت سرت را هم نگاه نكردي.
    دلم طاقت نياورد و براي پس گرفتنت دست به هر كاري زدم و بالاخره توانستم تو را از اون پسر بگيرم ولي با اين تفاوت كه اين بار جسمت را برگرداندم و روحت پيشم نبود تو آن گيتي سابق نبودي!!
    از هم فاصله گرفتيم و ما فقط كنار هم زندگي ميكنيم.
    با اين حال راضي هستم گيتي جان با زحمتهايي كه برايم كشيدي به اين نتيجه رسيدم كه من را مثل يك پدر مي بيني نه يك همسر درست برخلاف آنچه كه آرزو داشتم.
    به گذشته كه نگاه ميكنم حس ميكنم به تو يك معذرت خواهي بدهكارم.
    من انتظار بيهوده اي داشتم از يك دختر جوان ميخواستم تا براي من پيرمرد همسري كند تو در اين راه موفق بودي و يك زن كامل و نمونه از آب درآمدي و من شرمنده تو شدم.
    از تو عذر ميخواهم كه جوانيت را به پايم هدر كردي.
    از تو عدر ميخواهم كه اجازه ندادم به راه خودت بروي و اسيرت كردم.
    اميدوارم من را ببخشي و براي تنها پسرم مادر خوبي باشي علي را به تو ميسپارم.
    گيتي عزيزم حسي در من قوت گرفت و به من ميگه عمري باقي نمانده تا به تو نزديك بشوم و جبران كنم مرا ببخش.
    خدانگهدار منصور.
    دلم براي منصور سوخت پس اون هم مثل بقيه آدمها متوجه شده بود كه خيلي از من بزرگتر است.
    راستي من نسبت به اون چه احساسي داشتم؟
    به اين سوال نتوانستم جواب بدهم چون ديگر منصوري در كار نبود.
    كاغذ را داخل جيب گذاشتم و لباسها را مرتب كردم چندتايي را يادگاري نگهداشتم بقيه را داخل ساكي گذاشتم تا به فقير بدهم.
    چراغها را خاموش كردم و خوابيدم.
    صبح كه از خواب بيدار شدم تصميم گرفتم براي زندگيم برنامه اي درست كنم که از قديم آرزو داشتم درس بخوانم
    به همين خاطر به همان موسسه كنكور رفتم و دوباره اسمم را نوشتم و شروع كردم به درس خواندن شبانه روز درس ميخواندم علي هم مهد كودك ميرفت.
    چهلم منصور خيلي ساده برگزار شد آقا مهدي عقيده داشت بايد با احتياط خرج كرد آخه علي صغير بود.
    انحصار وراثت سه ماهي طول كشيد در اين مدت آقا مهدي خرج ما را مي داد.
    با گرفتن انحصار وراثت من و علي شديم وارث منصور و تازه مشكلات ما شروع شد.
    عقيل پور با اسنادي كه به دادگاه نشان داده بود دست گذاشت روي اموال منصور و باعث شد پاي من به دادگاه و كلانتري دوباره باز بشه.
    از عقيل پور شكايت كردم پول براي گرفتن وكيل نداشتم ناچار در تمام جلسات دادرسي خودم شركت ميكردم.
    هفته اي دو جلسه دادرسي داشتيم از كار و زندگي عاجز شده بودم.
    علي بزرگتر شده بود و دلش نميخواست مهد كودك بروه.
    بيشتر اوقات همراهم بود نمي توانستم تنهاش بگذارم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #40
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    در اين بين كنكور دادم.
    عقيل پور كوتاه نمي آمد و مدعي بود منصور به اون كلك زده.
    فشار عقيل پور زياد شد و من ناچار از آقا مهدي كمك خواستم اون هم براي من وكيل گرفت.
    با ورود وكيل به ماجرا روند دادرسي سريعتر شد.
    عقيل پور سعي كرد وكيلم را بخرد و مرتب با وكيلم تماس داشت اما وكيل كه بوي پول را از سمت من شنيده بود دست رد به سينه عقيل پور زد.
    از اينكه عقيل پور دست از سرم برنميداشت شك كردم مگر منصور چقدر مال و منال داشت؟
    بالاخره وكيلم موفق شد ماجرا را برملا كند و معلوم شد مدارك عقيل پور جعلي است.
    سالگرد فوت منصور را آقا مهدي به عهده گرفت و خرج كرد.
    همه از مراسم راضي بودند. آقا مهدي مثل يك پدر به من و علي رسيدگي ميكرد.
    بعد از يك سال دوندگي دادگاه به نفع ما حكم داد وقتي حكم در خانه آمد، من براي گرفتن جواب كنكورم رفته بودم دكه روزنامه فروشي تا روزنامه بخرم.
    علي همراهم بود وقتي فهميدم قبول شدم با هم رفتيم شيريني فروشي و دلي از عزا درآورديم.
    بي غم و بيخيال از همه جا برگشتم خانه ديدم مامور ابلاغ دم در ايستاده اولش ترسيدم و با احتياط جلو رفتم و پرسيدم: با كي كار داريد؟
    گفت: با گيتي اسدي!
    گفتم: منم.
    كاغذي را از لاي يك دفتر بيرون آورد و به دستم داد و از من خواست تا دفتر را امضاء كنم.
    وارد خانه شدم و در را بستم.
    دلم شور ميزد منتظر حكم دادگاه بودم ولي از اينكه حكم به نفع ما صادر نشود ميترسيدم.
    بالاخره دل به دريا زدم و كاغذ را باز كردم و حكم را خواندم.
    تمام ادعاي عقيل پور رد شده بود و من و علي به عنوان وارث برج معرفي شده بوديم.
    خيلي خوشحال شدم ديگر من زن ثروتمندي بودم.
    منصور در يك پروژه بزرگ شركت كرده بود و توانسته بود يك تومانش را هزار تومان كند و تمام آن را براي من و علي گذاشته بود.
    يك هفته بعد توانستم از حساب منصور پول در بياورم و حق الزحمه وكيل را با انعام خوبي بپردازم.
    بعد از تمام شدن دادرسي آقا مهدي همراه مادرم به ديدنم آمد.
    آقا مهدي كلي مقدمه چيني كرد و گفت: دخترم با اين ثروتي كه براي تو و علي مانده مي خواهي چي كار كني؟
    منظورش را نفهميدم و گفتم: چي كار ميتوانم بكنم؟
    آقا مهدي گفت: گيتي جان اين مال متعلق به يك بچه يتيم چهار ساله است بايد مراقب باشي نگهداري از مال يتيم خيلي سخته.
    گفتم: اين مال به من و علي رسيده و من آن را براي راحتي زندگيمان خرج ميكنم.
    آقا مهدي گفت: اينطور نيست تو بايد حق علي را تمام و كمال حفظ كني تا زماني كه اون به سن رشد برسه و خودش در مورد مالش تصميم بگيره.
    گفتم: منظورتون را واضح تر بگيد.
    آقا مهدي گفت: از اين واضح تر نميشه تو نبايد به مال علي دست بزني.
    از حرفش تعجب كردم و پرسيدم: مگر من وعلي از هم جداييم؟
    پس از كجا زندگيمون اداره بشه؟
    گفت: تو با قسمتي از اين مال كه متعلق به توست و كاري كه پيدا ميكني ميتواني زندگي راحتي داشته باشي من هم كمكت ميكنم اجازه نميدهم زن و بچه منصور معطل بماند.
    از حرف آقا مهدی تعجب كردم چيزي از ارث و ميراث نميدانستم مادرم در ادامه حرف آقا مهدي گقت: زندگي هزار تا پايين و بالا داره اگر تو اين مال را رو كني ممكن هزار تا عاشق و دلخسته پيدا كني و بالاخره با يكي از آنها ازدواج كني اين طبيعي است جواني و خوشگل!
    اون موقع مجبور ميشوي مال علي را به دست شوهرت بسپاري معلوم نيست اون اهل باشه يا نه و به امانت وفادار بمانه يا نه!
    تو بايد آينده علي را به همه چيز ترجيح بدهي.
    به همين خاطر آقا مهدي پيشنهادي براي تو داره.
    مادرم رو به آقا مهدي كرد و گفت: بگو....
    آقا مهدي من و مني كرد و گفت: دخترم اگر اجازه بدهي اولين كار اين است كه اموال علي را از مال تو جدا كنيم و براي حفظ اموال علي يا به صورت ملك نگهداريم يا پول نقد توي بانك تا وقتي كه علي بتواند از آن استفاده كند.
    تو هم با مالي كه برايت مانده ميتواني يك زندگي متوسط ولي در رفاه داشته باشي هر وقت احتياج داشتي من كمكت ميكنم.
    من اين را براي خودت ميگم نگهداري از مال يتيم واجبه!!
    كمي به حرفهاي مادرم و آقا مهدي فكر كردم من كه نميخواهم سر بچه ام كلاه بگذارم پس بهتر است به حرف آنها گوش بدهم.
    با پيشنهاد آقا مهدي موافقت كردم.
    روز بعد همراه آقا مهدي و با انحصار وراثتي كه در دستم بود به ديدن برج رفتم كار برج خوابيده بود و متروكه شده بود و من رسما" آنجا را تحويل گرفتم.
    يك برج ده طبقه مسكوني و با دو طبقه تجاري كه متعلق به من و علي بود منصور خيلي تلاش كرده بود كه تنها صاحب برج باشد.
    منصور بيشتر كار را انجام داده بود اما هنوز خيلي كار در پيش رو بود.
    آقا مهدي گفت: اين برج را نميشود همين طور فروخت بايد تمامش كنيم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 10 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/