براي رسيدن به هدفم مجبور بودم اعتماد منصور را جلب كنم تا اجازه بده درسم را تمام كنم.
دوش گرفتم و لباسهايي كه تنم بود را دور انداختم ديگر نمي خواستم آنها را بپوشم.
انگار بوي زندان ميداد!!
همان شب با منصور در مورد درسم صحبت كردم.
منصور اولش كمي ناز كرد ولي بالاخره راضي شد و گفت: شدي همان گيتي كه من ميخواستم تو بايد درس بخواني و ادامه بدهي دلم ميخواهد دانشگاه رفتنت را ببينم.
خوشحال شدم و قول دادم؛ همان شب كتابهايم را كه مدتي بود نگاه هم نكرده بودم از كمد بيرون آوردم و شروع كردم به خواندن.
منصور هم با علي آنقدر بازي كرد تا خسته شد و خوابش برد.
تا صبح درس خواندم.
آنقدر خسته شدم كه روي كتابها خوابم برد.
منصور از خواب بيدار شده بود دست و صورت علي را شسته و صبحانه را آماده كرده بود.
از بوي خوش چايي بيدار شدم. سه تايي صبحانه خورديم از منصور خواستم من را مدرسه ببرد.
قبول كرد و گفت: اول بايد علي را ببرم مهد كودك. گفتم: خودت مواظبش باش.
گفت: تازگي پروژه بزرگي را به من پيشنهاد كردند بايد بروم قبل از اينكه از دستم برود آن را امضاء كنم.
تو هم با خيال راحت مدرسه برو.
فكر كردم ميخواهد من را تعقيب كنه و مواظبم باشه.
سكوت كردم و چيزي نگفتم من كه خيال خيانت نداشتم پس از چيزي هم نميترسيدم.
درس و مشقم شروع شد و حسابي مشغول شدم.
منصور هم پروژه اي را كه گفته بود گرفت ديگر وقت كمتري را با ما ميگذراند از اين موقعيت خيلي خوشحال بودم.
كمتر ميديدمش و اعصابم آرام تر بود.
علي هم به مهد كودك عادت كرد وقتي ميخواستم از مهد ببرمش گريه ميكرد و نمي آمد.
روزها ميگذشت و من به خوبي درس ميخواندم از عهده امتحانات به خوبي برآمدم و قبول شدم و با راهنمايي مدير واحد برداشتم و خيلي زودتر از آنچه فكرش را ميكردم ديپلم گرفتم.
از وقتي كه مادرم جوابم كرده بود ديگر رفت و آمدي نداشتيم. دلم از اون شكسته بود.
براي شركت در كنكور بايد كلاس ميرفتم.
منصور دست و بالش خالي بود خيلي اصرار كردم تا موفق شدم اسمم را در كلاس كنكور بنويسم.
كلاس دخترها با پسرها جدا بود ولي موقعي كه تعطيل ميشديم كلي پسر پشت كنكوري را ميديدم كه از موسسه بيرون مي آمدند.
چند تا دوست پيدا كرده بودم اونها نميدانستند شوهر كردم و بچه دارم.
بعضي از روزها كه منصور براي بردنم آمد، دوستهام فكر كردند پدرم آمده!
من هم سعي نكردم آنها را از اشتباه بيرون بياورم.
با اين كه آشتي كرده بودم اما كينه اي من نسبت به منصور كم نشده بود فكر انتقام ولم نميكرد هر آن ميخواستم به منصور صدمه بزنم.
دلم آرام و قرار نداشت ضربه اي كه منصور به شخصيتم زده بود تحت فشارم گذاشته بود همه اش فكر ميكردم اگر عكس العملي از خودم نشان ندهم منصور براي هميشه فكر ميكند من يك زن احمق و هرزه هستم كه هر بلايي سرم بياد مستحق هستم.
خاطره دو روز زندان و كابوس آن رهايم نميكرد.
گاها به خودم نهيب ميزدم گيتي صبر داشته باش هنوز ضعيفي!!
ضعيف!
ميخواستم با درس خواندن قدرتم را بالا ببرم تا جايي كه به منصور احتياج نداشته باشم و آن قدر قوي بشوم كه بتوانم منصور را نابود كنم.
ديگر جاي ريسك نداشتم من در اين مدت فهميدم كه نه روي منصور و نه روي مادرم ميتوانم حساب كنم آنها در روزهاي سخت به من پشت كردند و تنهايم گذاشتند.
با دخترهايي كه دوست شده بودم هر كدام عقيده هاي خودشان را داشتند يكي از آنها خيلي خوشگل بود اعتقاد داشت نبايد به مردي اعتماد كرد اون با خيلي ها دوست شده بود اما به هيچ كدام دل نبسته بود.
يكي ديگر از دوستهام برعكس عقيده داشت هيچ زني بدون مرد نميتواند دوام بياورد با اين حال با كسي نه دوست شده بود و نه تصميم به دوستي داشت.
ميان آنها من هميشه سكوت ميكردم و در مورد مردها حرفي نميزدم.
تا اينكه يك روز دخترها با اصرار از من خواستند تا نظرم را در مورد پسرها و مردها بگويم.
كمي به فكر رفتم نميدانستم چي بگويم از سيامك و شخصيتهايي مثل اون تعريف كنم آبروي خودم ميرفت از منصور و امثال اون حرف بزنم همه چيز لو ميرفت و ناچار بودم براي اثبات حرفم از زندگي خودم تعريف كنم اون هم نميشد.
ناچار گفتم: من هنوز عقيده خاصي در مورد مردها ندارم ولي اين را ميدانم كه نبايد به آنها اعتماد كرد سر آدم كلاه ميگذارند. دخترها به حرفهاي من كلي خنديدند.
يكي گفت: معلومه خيلي بي تجربه اي!
دخترها دست به يكي كرده بودند تا از زير زبانم حرف بكشند.
همان روز فهميدم فريده همكلاسيم من را براي برادرش در نظر گرفته و ميخواسته بفهمد من دوست پسر دارم يا نه!
از اينكه مورد توجه قرار گرفته بودم خوشم آمد ولي جرات نكردم از شوهرم و بچه ام حرفي بزنم.
من هنوز هيجده سال بيشتر نداشتم!
فريده با من خيلي گرم گرفته بود و مدام از من ميخواست به خانه آنها بروم و من بهانه مي آوردم.
تا اينكه يه روز فريده گفت: من در مورد تو با مادرم و برادرم صحبت كردم خيلي دلشون ميخواهد تو را ببينند.
نظرت چيه؟ گفتم: فريده بايد من را ببخشي من نميتوانم.
فريده پرسيد: چي را نميتواني؟
اگر تو راضي بشوي من از پدرت اجازه ميگيرم!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)