مادر سيامك طاهره خانم در را باز كرد با ديدنم شوكه شد.
پرسيد اين وقت شب اينجا چيكار ميكني؟
آمدي زندگي ما را بهم بريزي؟
هنوز جوابش را نداده بودم كه سيامك دم در آمد از ديدنم خوشحال شد مادرش را كنار زد و از من خواست وارد بشوم.
علي را از بغلم گرفت سيامك خوشحال و خندان بود ولي مادرش را با يك من عسل هم نميشد خورد!!
سيامك با محبت ما را به اتاق بود سفره پهن بود سيامك گفت: مادر شوهرت دوستت دارد سر سفره رسيدي !
مادرش سر سفره نشت و بدون تعارف مشغول خوردن شد.
سيامك علي را سر سفره گذاشت و از من هم خواست بشينم.
خودش رفت تا براي ما بشقاب بياوره.
طاهره خانم به محض بيرون رفتن سيامك گفت: فكر نكن ميتواني از راه برسي و زندگي ما را خراب كني روي ماندن اينجا حساب نكن.
گفتم: من به اراده خودم اينجا نيستم.
خنده مسخره اي كرد و گفت: لابد پسرم تو را آورده؟
گفتم: نه وقتي كه سيامك از سربازي برگشت بهش گفتي علي بچه اونه اون موقع براي من دعوت نامه فرستادي!
با آمدن سيامك حرفمان نصفه ماند.
سيامك با شوق بشقاب را پر از غذا كرد و به دستم داد و خودش به علي غذا داد بعد از شام طاهره خانم سفره رو به تنهايي جمع كرد با اين كارش ميخواست حاليم كند كه مهمان هستم.
سيامك نزديكم نشست و پرسيد: چطور شد آمدي؟
گفتم: با منصور دعوام شد اينجا نمي مانم به محض اينكه مادرم از سفر بياد ميروم خانه مادرم.
سيامك گفت: ممكن نيست اجازه بدهم از اين جا بروي.
گفتم: من هنوز از منصور طلاق نگرفتم.
سيامك گفت: تا طلاق بگيري همين جا ميماني.
طاهره خانم سيامك را صدا كرد.
سيامك گفت: مثل خونه خودته راحت باش و از اتاق بيرون رفت.
طاهره خانم صداش را بالا مي برد و سيامك ازش ميخواست تا آرام باشه.
خودم را با علي مشغول كردم.
در دلم گفتم چشمش كور دندش نرم مادرش را راضي كنه خودش خواسته من اينجا باشم.
اگر امروز به سراغم نمي آمد شايد الان با منصور اشتي كرده بودم و دلم براي خانه ام تنگ شد....
صداي طاهره خانم كم كم پايين آمد و به پچ پچ تبديل شد.
يكهو سيامك از كوره در رفت و گفت: شما فكر كرديد من و گيتي بچه هاي چند سال پيش هستيم؟
گوشم را تيز كردم ببينم در مورد چي حرف ميزنند ولي موفق نشدم هر چه بيشتر گوشم را تيز مي كردم كمتر مي شنيدم از فرياد سيامك متوجه شدم مادرش به گذشته هاي نه چندان دور به غفلت و جواني ما اشاره مي كرد.
سيامك با صورت مثل لبو قرمز شده وارد اتاق شد نگاهي به سرتاپاي سيامك انداختم و با خودم گفتم من عاشق چي اين پسره شدم؟
هيچ چيز خاصي در سيامك وجود نداشت من از چه چيز سيامك خوشم آمده بود؟
علي خوابش برده بود سيامك روي علي را با پتويي پوشاند و گفت: جاي شما را توي اتاق پيش مادرم مي اندازم خودم هم توي پستو مي خوابم.
توجهي به حرفش نكردم.
سيامك لحاف تشك را از پستو درآورد و روي زمين انداخت من هم تا آمدن طاهره خانم لحاف تشك را پهن كردم و علي را جا به جا كردم.
سيامك دستي به سر علي كشيد خواست دستي هم به من بزنه كه دستش را گرفتم و كنار زدم.
همين موقع طاهره خانم وارد اتاق شد دست سيامك را توي دستم ديد و شروع كرد به بدو بيراه گفتن: فلان فلان شده ... بي ناموس ... ف. ا.ح.ش.ه... ديگه صبرم تمام شد و منتظر سيامك نشدم تا جواب مادرش را بده گفتم: همه اينهايي كه گفتي لايق تو و پسر هرزه ات سيامكه نه من علي را برداشتم تا از خانه آنها بروم كه سيامك به التماس افتاد و به مادرش حمله كرد از صداي جيغ و داد آنها علي بيدار شد و گريه كرد.
همه چيز بهم خورده بود طاهره خانم كوتاه آمد و خودش را از دست سيامك نجات داد.
سيامك با خواهش و تمنا راضيم كرد تا بمانم با علي سرجايم دراز كشيدم و با زحمت زياد علي را خواباندم.
سيامك که به پستو رفت بود، طاهره خانم زير لب طوري كه سيامك نشنود فحش ميداد.
با زمزمه فحش هاي طاهره خانم من كه خسته بودم خوابم برد.
با طلوع آفتاب علي بيدار شد و گريه كرد.
گرسنه بود بقيه خواب بودند علي را بغل كردم و از اتاق بيرون بردم.
توي حياط علي شروع كرد به بازي كردن.
دست و صورتم را شستم جاي علي را هم تميز كردم.
صداي باز شدن در آمد سيامك با چند تا نان تازه داخل شد و گفت: سماور را روشن كردم شما نان را ببر تا من بقيه چيزها را بياورم.
دست علي را گرفتم و با نانها به اتاق رفتم.
طاهره خانم بيدار شده بود و همه جاها را جمع كرده بود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)