منصور گفت: وقتي دلش پيش كس ديگري است من نميتوانم.
با بغض گفتم: حضانت علي با منه.
منصور رو به رئيس گفت: شما اجازه ندهيد اينها به مقاصد شومشان برسند.
رئيس گفت: شما گفتي ديگه حق نداره خونه بياد و زن بچه سالت را بيرون انداختي اون اختيار داره هر جا كه دلش بخواهد بروه.
منصور گفت: به خودش چيزي نميتوانم بگويم!
خودش برود كاري ندارم بچه را نبايد ببرد.
رئيس گفت: دخترم گفتي حضانت بچه با توست؟
گفتم: بله حكم دارم.
رئيس گفت: پس ميتواني هر كجا خواستي بروي بچه را بردار و برو.
پدر مادر داري؟
گفتم: بله مادرم هست.
رئيس گفت: پس به خانه اتون برو.
منصور از رئيس خواهش كرد تا مادرم را خبر كند و ما را به دستشان بسپارد.
رئيس از منصور پرسيد: از اين جوان شكايت داري؟
منصور گفت: نه اون هم بازيچه شده و حق دارد آزمايش بدهد و به اشتباهش پي ببرد.
رئيس به سيامك گفت: شما ميتواني بروي ولي اين را بدان تا اين زن از شوهرش جدا نشده حق نداري به اون نزديك بشوي براي بچه هم بايد از طريق قانون اقدام كني.
منصور با دست پاچگي گفت: نه از طريق قانون نه ... ما توافق كرديم، يك آزمايش ساده است
اين قدر بزرگش نكنيم يكي دو روز ديگر با علي ميرويم آزمايش ميدهيم اين جوان هم متوجه ميشود پدر علي كيه.
سيامك گفت: جناب سروان چون اين آقا از شكايتش صرف نظر كرد توافق كردم بي سر و صدا اين كار انجام بشه.
رئيس لبخند رضايتي زد و گفت: بهتر شد اين كار درسته گره اي كه ميشود با دست باز كرد چرا با دندان؟!
سيامك رفت علي بغلم خوابيده بود منصور به ما نگاه هم نميكرد.
رئيس شماره مادرم را گرفت ولي هر چه تماس گرفت كسي گوشي را برنداشت.
به منصور گفت: ما كه نتوانستيم با پدر و مادر اين خانم تماس بگيريم بهتراست امشب همراه شما بياد خونه تا فردا ببينم چي ميشود.
منصور گفت: من حرفي ندارم اما!!
رئيس پرسيد: اما چي؟
گفت: فكر نكنم با اتفاقاتي كه امروز افتاد گيتي دلش بخواهد برگردد.
رييس رو به من كه داشتم از خستگي از حال ميرفتم كرد و گفت: دخترم نظرت چيه ميخواهي برگردي خونه ات؟
گفتم: اونجا ديگر خانه من نيست ولي انگار چاره اي ندارم مجبورم.
رئيس گفت: ناراحت نباش همه چيز حل ميشه.
گفتم: وقتي من را رسوا كردند ديگر فرقي ندارد كه درست بشه يا نشه.
به اصرار رئيس كلانتري همراه منصور به خانه رفتم....
با دل شكسته و غمگين وارد خانه شدم.
از دست منصور خيلي عصباني بودم علي را روي تخت انداختم و در اتاق را از پشت قفل كردم.
منصور پشت در آمد و خواست دلجويي كند ولي كار از كار گذشته بود به هيچ كدام از حرفهاش جوابي ندادم و كنار علي خوابم برد.
من كار خلافي نكرده بودم ولي مثل زن بدكاره با من رفتار شد و اين برايم عذاب آور بود.
همه زندگيم به خطر افتاده بود بچه ام مورد تهمت واقع شده بود منصور با اشتباهي كه كرد زندگيمان را از هم پاشيد.
از منصور انتظار داشتم اون سه سال با من زندگي كرده بود و خطايي از من نديده بود و نبايداين قدر نسبت به من بي اعتماد ميشد
تا جايي كه فكر كند من با سيامك ارتباط دارم.
با سيامك حرف زدم ولي اين خيانت نبود.
روز بعد منصور پشت درآمد و گفت: براي اينكه اين شك از دل اين پسره بيرون بروه بايد برويم آزمايشگاه بچه را حاضر كن.
گفتم: من بچه ام را جايي نمي برم اگر تو يا كس ديگري شك داريد توي شك بمانيد.
منصور ساكت پشت در به انتظار نشست.
از ديروز بعد از ظهر چيزي نخورده بودم و مرتب به علي شير داده بودم حالم بد بود و احساس ضعف ميكردم.
اما از سر لجبازي خودم را در اتاق زنداني كرده بودم.
منصور خواهش كرد تا بيرون بيايم و غذا بخورم اما قبول نكردم و گفتم: همانطور كه ديروز تصميم گرفتي عمل كن به مادرم زنگ بزن من ديگر تحمل ندارم و اينجا نمي مانم.
منصور با التماس گفت: اگر تو هم جاي من بودي اين فكر ها به سرت ميزد.
گفتم: الان اين فكر هاي پليد به سر تو زده.
با گذشت زمان حالم بدتر شد ولي غرورم اجازه نميداد از اتاق بيرون بيايم و چيزي بخورم.
منصور دلش به حالمان سوخت و به آقا مهدي شوهر مادرم زنگ زد.
آنها شمال بودند.
منصور ماجرا را تعريف نكرد فقط پرسيد: كي برميگرديد؟